خانه / شهدای مسجد / 43-شهيد علي مشتاق دزفولي / تبسم غروب-خاطره از برادر ناصر افخم

تبسم غروب-خاطره از برادر ناصر افخم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

بچه ها هر کدام برای روزی که ماهها و روزها برای آن ساعت شماری می کردند حاضر می شدند.

هر کس مشغول کاری بود به ناگاه گروهان ما را برای قرائت پیام امام جمع نمودند، تقریبا این آخرین تجمعی بود که بچه ها را با آن حالت صمیمی یکرنگی در آن لحظات حساس و زیبا می توانست دید. درست بخاطر دارم که هنوز اجتماعان کامل نشده بود که سید مهدی (علوی) با آن حالت شوخ طبعی همیشگی اش وارد شد و کلی بچه ها را خنداند.

پیام امام قرائت شد، غم عجیبی در سینه بچه ها بود آنها بدنبال بهانه ای بودند تا شاید بتواند عقده دل واکنند.

که یکی از دوستان که اهل مدیحه و مرثیه خوانی بود به مناسبت ایام شهادت یکی از معصومین (ع) که در آن روزها بود به ذکر مصیبت پرداخت. هنوز از یادم نمی رود به محض شروع شدن مرثیه نفهمیدم که چه شد بچه ها باصدای بلند می گریستند و این ترکیدن بغض گلو گیری که راه دل را بسته بود و فریاد ضجه ای بود که طلب عفو و استغفار از خدا می کرد.

در آن حالت گریه و استغفار که تا چندی پس از اتمام مرثیه ادامه داشت بچه ها بر طبق رسم، قبل از هر عملیات، با همان حالت همدیگر را در آغوش می گرفتند و طلب عفو و بخشش و حلالیت و شفاعت از هم می نمودند.

اولین کسی که در آن حالت شیرین و جاودانی مرا سخت در آغوش خود فشرد برادر بسیار خوبم علی (مشتاق) بود علاقه زیادی به او داشتم در آن لحظه نفهمیدم که چه شد و فقط یادم هست آنچنان در آغوش هم گریستیم که فقط صدای هق هق گریه بود که شنیده می شد و … .

بچه ها آنچنان محو آن حالات شده بودند که گویی هیچ وقت نمی خواستند از هم دیگر جدا شوند.

پس از این باز هم بچه ها هر کدام در گوشه ای از همان اتاق می نشستند و سر در دو زانو می گذاشتند و باز هم گریه بود و … .

کم کم بچه ها هر کدام بلند می شدند و به اتاقهای سنگر مانند که مجاور همدیگر بود می رفتند تا بقیه وسایل خویش را برای شب عملیات آماده کنند.

در این غلغله قبل از عملیات، یکی فانوسقه، دیگری حمایل، آن یکی سلاح و آن یکی کمی دورتر مشغول نوشتن آخرین نگاشته های خود بود.

آری علی را می گویم درست بخاطر دارم در آن غروب غم آنگیز که خون رنگی آفتاب داشت سر تا سر اروند را می گرفت در آن واپسین لحظات علی داشت می نگاشت، در یک لحظه چشمانمان به هم افتاد، در آن اوج شکوه و وقاری که از علی سراغ داشتم در میانه نیم نگاهمان به هم باز این علی بود که زودتر از من گل تبسم بر چهره اش نشست و من در آن تبسم زیبا رازی نهفته می دیدم که برایم معلوم نبود.

درست بین این لحظه و لحظه شهادت او چند ساعتی بیش زمان باقی نمانده بود.

و پس از شهادت او بود که به سراغ نوشته های او رفتم و دیدیم که در پشت عکسی از شهید محمد علی زمانی نوشته بود که :

«لحظه دیدار نزدیک است نه

غروب قبل از عملیات»

 

گل یادشان در ذهنها و قلبهایمان همواره جاودانه باد

نویسنده: برادر ناصر افخم

والسلام-غفرالله لنا و لکم

۲۷/۳/۷۳ برابر با هشتم محرم

همچنین ببینید

خاطرات شهید مشتاق

یکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۶۴                             بسمه تعالی دیگر روز انتظار تمام شد دیگر وقت عمل …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *