خانه / شهدای مسجد / 17-شهيد محسن خلف پور / محسن آمد..-خاطره‌ای از برادر حسن مشیری

محسن آمد..-خاطره‌ای از برادر حسن مشیری

بنام او که خوبان را در نزد خویش مأوی می دهد

 

اذان صبح نزدیک بود، روزی تازه و پرخاطره را در پیش داشتیم شعله فانوسی که به سقف چادر آویزان بود را زیاد نمودم. محسن(شهید محسن خلف پور) را دیدم، سنگین و متحیر چشم باز کرده بود و هیچ نمی گفت.

هان چیه؟! چرا اینجوری زل زده ای؟! بلند شو .. ؟! و او همچنان مبهوت! …

دقیق نشدم، پتویی که بعنوان بالش زیر سرش بود از اشک خیس خیس شده بود. خدایا چه شده محسن را کمتر اینجوری دیده‌ام!

وقتی سر حال شد گفت خواب دیدم رفته ام مرخصی، در بین راه خانه، خاله‌ام را دیدم و او یکدفعه گفت: محسن کجایی که مادرت مرده، همان جا نشستم و بسیار گریه کردم، از خواب که پریدم دیدم بالش خیس است.

خدایا محسن در دنیا پدر نداشت و جز مادر همرازی برایش نبود مادر نیز جز محسن کسی را نداشت.

بعد از شهادت محسن، این مادر ده سال هجران پسر کشید. محسن ندید و از دنیا رفت. نمی دانم شاید نیز دید.

 دامادشان در مجلس ترحیم می گفت: در روزهای آخر عمر مدام این مادر می‌گفت: «یعنی محسن می‌آید؟!» و ادامه داد: در دم جان دادن مرگ بر او سخت گرفت و بی تاب، محسن را طلب می کرد اقوام برای آرامش او صدا زدند: « محسن آمد محسن آمد» و او یکدفعه آرام شد و با چشمانی باز جان داد.

خدایا این مادر تا آخر عمر برای امرار معاش در بیمارستان رختشویی می کرد و بی محسن مرد و محسن نیز دور از او شهید و در فقدانش به خاک سپرده شد.

خدایا بر این همه مظلومیت عزت بخش، خدایا فردای قیامت ما را در کنار محسن و دیگر دوستان شهیدمان محشور بفرما انشاء ا… .

 

حسن مشیری

۷۳/۱۲/۱۳

 

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *