خانه / شهدای مسجد / 7- شهيد محمد افخم / خاطره ای از شهید محمد افخم

خاطره ای از شهید محمد افخم

روزی به همراه تعدادی از دوستان به کوه نوردی می رود بعد از مدتی راهپیمایی و کوهنوردی دور هم جمع می شوند و  قرآن می خوانند وقتی که به آیاتی در مورد قیامت و سرنوشت انسانها رسیدند، شهید محمد افخم  اشک می ریزد و به کناری می رود و در اندیشه فرو می رود .

او همواره در دفتر خاطراتش می نوشت اگر می خواهی به خدای خود بپیوندید باید دست از هواهای نفسانی بکشید . باخط درشت همواره در دفترش می نوشت :

 

قـلب مـرا سـوراخ سـوراخ کـنید ولی قـلـب امـام را به درد نـیاورید.

 

خواهر شهید ، برادرش را در خواب می بیند ، گویی شهید به خانه برگشته ، وارد اتاقش شده است در اتاق تابلویی برای نصب بر مزار خود شهید آماده است . شهید محمد به خواهرش می گوید که : تابلوی مرا بیاور تا با کمک هم آن را توسط لوله ای بر بالای مزار نصب کنیم . در حالیکه خواهر شهید مشغول کمک کردن برای نصب تابلو می باشد ، از بـرادر شهـیدش سـؤالاتی می پرسد اما شهید به بسیاری از سؤالات پاسخ نمی گوید.

شهید به خواهرش می گوید که اجازه جواب دادن به آنها را ندارد . اما به اصرار خواهرش به سه تا از سؤالات پاسخ می دهد . و در حالی که به ساعتش نگاه می کند تمام شدن وقت را نشان می دهد و می گوید : وقتم تمام شده و باید برگردم . سه سؤالی که خواهر شهید مطرح می کند چنین اند :

– محمد آیا آنجایی که تو هستی خوب است ؟

– شهید پاسخ می دهد : آری

– آیا می توانم بـار رسـالت تـو را بر دوش بکشم ؟

– شهید مثل همیشه سه بار لبخند می زند و می گوید آری حتما" می توانی .

– آیا موقعی که تو را در قبر نهادند و بر سر و رویت خاک ریختند چیزی احساس کردی ؟

– شهید باز با لبخند جواب می دهد : نه اصلا" چیزی را احساس نکردم .

 

سلام بر روان پاکش ، بر آرمانش، بر راهش و بر رهروانش باد .

همچنین ببینید

نیایش- دست نوشته ای زیبا از شهید افخم

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار خدایا مرا همواره آگاه و هوشیار …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *