آژیر سفید که نواخته می شود
شهر
نفس راحتی می کشد.
پیرمرد
گوشه عمامه ی گردالودش را جمع می کند .
مهرش را می بوسد
و یک دریا لبخند را
به بسیجی های چفیه به گردن اطرافش
هدیه می کند .
باران می بارد
و پیرمرد می خندد
بی آنکه کسی بداند
چقدر شعله در دل دارد.