خانه / شهدای مسجد / 45-شهيد حبيب وكيلي / مصاحبه با برادر صادق کلانتر همرزم شهید

مصاحبه با برادر صادق کلانتر همرزم شهید

بسم الله الرحمن الرحیم

س- معرفی شهید حبیب وکیلی ؟

ج- شهید حبیب وکیلی در سال ۱۳۴۸ چشم به جهان گشود و آغاز آشنایی من با آن بزرگوار به سال های آغازین دوران دبیرستان باز می گردد که در این دوران صمیمیت عمیقی بین ما ایجاد شد بگونه ای که در جبهه رفتن، نگهبانی دادن در حسینیه، درس خواندن و . . . همیشه با هم بودیم. او دانش آموز ممتاز رشته ریاضی فیزیک دبیرستان عزیز صفری دزفول و عضو فعال مراسم صبحگاهی و انجمن اسلامی بود  و شاید یکی از گل های دبیرستان بشمار می رفت.

 معمولاً شب ها بعد از جلسه با هم درس می خواندیم. شهید حبیب وکیلی با وجود جثه کوچک خود، دلی بزرگ داشت شاید دلی به ژرفای اقیانوس ها، او اراده ای قوی داشت و کارهایی را که ابتدا سخت و دشوار می‌نمود سهل و ساده می پنداشت چون توکل فوق العاده داشت.

 

س- مدت آشنایی شما با شهید ؟

ج-  6 تا ۷  سال

 

س- عکس العمل شهید در برابر مشکلات ؟

ج- حبیب حدود ۱۵ سال و من حدود شانزده سال می کردم که با هم برای آموزش به بهبهان رفتیم. آنجا کسانی که هیکل خوب و درشتی داشتند بعد از ۴ یا  5 کیلومتر دویدن خیلی اذیت می شدند اعتراض می کردند ولی حبیب همیشه تبسمی بر لب داشت و هیچ وقت ندیدم حبیب اعتراض کند. وقتی از خومان تعریف می دادیم حبیب بدش می‌آمد و می‌گفت چقدر از خودتان تعریف می‌دهید هیچ وقت از خودش تعریف نمی‌کرد و در برابر شدائد و مشکلات زندگی خیلی صبور و پایدار بود و تبسم عمیق و آرامش خیلی خوبی داشت. یک روز یکی از بچه آمده بود داخل چادر ما(سعید)، آدم شوخی بود. آن روز غذا نخورده بودیم دلمان ضعف می رفت و منتظر آوردن غذا بودیم سعید به شوخی مشتی به دل حبیب زد. حبیب بی‌حال شد،. دستپاچه شدیم نمی‌دانستیم چکار کنیم و حبیب با چشم هایش می‌گفت که چیزی نیست نترسید. یک حالتی بین بیهوشی و بیداری داشت. به حبیب سرم وصل کردیم. سعید خیلی ترسیده بود می گفت: حبیب برادرم از دستمان نروی.

حبیب یک سال از من کوچکتر بود ولی واقعاً این بزرگوار برایم الگو بود بعضی مواقع از حبیب درس می گرفتم. سر سفره نشستنش، غذا خوردنش، آرام بودنش، همه برایم خاطره است. وقتی یادم می آید احساس می‌کنم چه زمان خوبی بود . حبیب خلوص و تواضع خاصی داشت. لباس پوشیدنش خیلی معمولی بود ، هیچ وقت دنبال پز و از اینجور مسائل نبود و خیلی متین بود وقتی رفتار حبیب را مجسم می کنم فکر می کنم چقدر ما عقب هستیم. اخلاق حبیب همان طوری بود که در احادیث و قرآن گفته شده است . واقعاً حبیب متواضع بود لباس ساده می پوشید در عین حال تمیز بود.

 

س- حبیب به چه کسانی علاقه داشت؟

ج- علاقه حبیب به بچه های جلسه بود. علاقه‌ای که حبیب به بچه های جلسه داشت با بچه‌های دیگر نداشت. به شهدا خیلی فکر می‌کرد. به جلسه خیلی بها می داد. حضور حبیب در جلسه خیلی خوب بود، واقعاً حبیب وکیلی ، امیر رمی کسانی بودند که با جلسه انس داشتند اصلاً انگار جلسه جزئی از زندگیشان بود.

 

س- رفتار شهید با پدر ومادر؟

رفتارش با پدر و مادرش خیلی خوب بود یادم می آید اولین روزی که می خواستیم اعزام شویم پدرش آمد مغازه خجسته مهر و با خنده گفت : اگر حبیب بلائی سرش آمد من حبیب را از شما می‌خواهم و محسن خجسته مهر گفت: حالا ما باید چه کار کنیم.

 احترام خیلی خوبی برای پدر و مادر داشت. با خواهر و برادرهایش خیلی عالی بود. گاهی اوقات ساعت دو یا سه شب وقتی می رفتیم در خانه اش آنقدر آرام در را می‌بست که مبادا صدا به گوش خانواده برسد هیچ وقت عمل خلافی از ایشان در مورد خانواده ندیدم.

 

س- خاطره ای از حبیب؟

ج- خاطره‌ای که به یاد دارم بعضی شبها که حسینیه پست می‌دادیم بچه ها می گفتند: اسلحه اندازه حبیب است و حبیب هیچ وقت ناراحت نمی شد، می گفت برایم دعا کنید. مقاله هایی که می نوشت خیلی زیبا بود و واقعاً الان وقتی که با نوجوانان امروز مقایسه می کنم خیلی بزرگتر از سنش بود. مسائلی را درک می کرد که از سنش جلوتر بود.

 

س – مشکلات سختی ها و مشکلات؟

ج- خیلی متین و آرام بود البته این خصوصیت بیشتر شهدا بود. شهدا چون نیت خوبی داشتند و پشتیبان بزرگی داشتند و تقرب خوبی به خدا داشتند این بود که خیلی آرام بودند. یادم است یک بار در آموزشی نحوه رزم شبانه را به ما آموزش دادند و گفتند در شبهای آینده رزم شبانه اجرا می‌شود. ما هم از آن شب با پوتین و لباسهای رزم خوابیدیم ولی خبری نشد. شب بعد و بعدی هم خبری نشد ما هم  همه لباسها را در آورده و با زیر پیراهنی خوابیدیم ، آنشب چون شب میلاد بود خیلی غذا خورده بودیم نیمه شب برنامه رزم شبانه اجرا کردند . یک چیز عجیبی گذاشته بودند زیر چادرمان که آنقدر صدا داشت که من نفهمیدم چطور رفتم  داخل سیم خاردارها. بچه‌ها هرکدام به یک طرف متفرق شده بودند.

گفتند این طوری می خواهید عملیات بروید همه خواب! پوتین ها را در بیاورید ، سپس پابرهنه ما را روی خارهای زرد رنگ و دردناکی صحرا حرکت دادند  پاهای بچه ها خون می‌آمد دیگه اشک بچه‌ها رو درآورده بودند. حبیب را می دیدم خیلی آرام اصلاً در فکر نبود حبیب می گفت مشکلی نیست الحمدلله و با تبسمی شیرین حرکت می کرد. حبیب ایمان قویی داشت.

در کارهای جمعی مثلا اردوهایی که می رفتیم همیشه کمک می‌کرد و مثل بعضی‌ها اعتراض نمی کرد. در اردوی بیشه بزان حبیب وقتی خسته می شد می رفت روی صخره‌ها می‌نشست و من هم می‌رفتم کنارش می‌نشستم می‌دیدم که اصول کافی را باز کرده و از احادیث آن با هم می‌خواندیم ، این استراحت حبیب بود استراحت حبیب مطالعه بود.

 

س- خصوصیت برجسته شهید ؟

اراده حبیب را می توان مثال زد . واقعاً در راهی که در پیش گرفته بود ایستاد. اگر می‌گفت مطالعه ، مطالعه می‌کرد، موقع رفتن به جبهه هیچ چیز جلودار حبیب نبود.

حبیب لحظه به لحظه در حال پیشرفت بود چه در دبیرستان ، چه در جلسه و چه در جبهه و به هدفی که داشت رسید. بعضی مواقع که بچه ها غیبت می کردند ، کسی از خودش تعریف می داد، از بعضی بچه‌ها ناراحت می‌شد. در جلسه و گروه، حبیب خیلی فعالیت می کرد مسئولیت پذیر بود و به بچه ها سر می زد.

 

س – معنویت حبیب؟

ج- حبیب دارای ایمانی قوی بود، تواضع و استقامت حبیب مثال زدنی است اهل علم و تقوا بود. یک بار امتحان هندسه داشتیم و به حبیب گفتم : هیچ نخوانده‌ام به من بگو بنویسم! حبیب!. دیدم حبیب خیلی ناراحت شد. گفتم: شوخی کردم. ولی حبیب از این شوخی هم ناراحت شد. همیشه قرآن تلاوت می‌نمود، شبها بعد از پست نگهبانی قرآن را باز می کرد و می خواند . همیشه سر حرفی که می زد می‌ایستاد. بعد از آموزش شاید دومین باری بود که به جبهه اعزام می‌شد و به شهادت رسید.

 

س- علاقه حبیب به شهادت؟

ج- من موفق نشدم همراه حبیب در عملیات کربلای ۴ باشم ولی حبیب واقعاً عاشق شهادت بود معلوم بود عاشق است، معلوم بود یک چیزهایی دیده و به آنها رسیده که ما به آنجا نرسیده ایم و ارتباط خوبی با خدا و ائمه اطهار علیهم السلام داشت .متأسفانه خانواده من با رفتن به جبهه مخالفت کردند.

 

س ـ‍ نحوه شهادت حبیب؟

ج- روز اعزام برای عملیات کربلای ۴ قرار بود که من و حبیب همراه هم به جبهه برویم آن روز بارانی بود حبیب آمد تا با هم رهسپار شویم هر دو آماده رفتن بودیم اما خانواده‌ام به دلیل اینکه برادرم در جبهه با رفتنم مخالفت شدید می‌کردند . هر طور بود حبیب را داخل خانه کشاندم مشکل را با او در میان گذاشتم چیزی گفت که هرگز یادم نمی‌رود او چشم‌ها را کمی بست و نگاهش را متمرکز کرد و با آن نگاه تیزی که داشت گفت: "صادق دنیا تو را گرفته است." انگار دنیا را بر سرم زدند اشک در چشم‌هایم جمع شد به هر حال با بچه ها همراه شد. دیگر نمی توانستم جلوی اشکم را بگیرم همه داشتند می رفتند و معلوم بود که خیلی از آنها به شهادت می رسند حالتی عرفانی بر جمع حاکم بود که آقای حسن مشیری آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت:"‍ عیبی ندارد تو هم بعداً دنبال ما می آیی"

در هر حال به خانه برگشتم. عملیات کربلای ۴ آغاز شد بعد از بازگشت برادران از عملیات، از آنها سراغ حبیب را گرفتم، یکی از آنها گفت حبیب  تیر خورده است اما بیش از این کسی به من حرفی نزد بالاخره با اصرار من یکی از دوستان گفت که از حبیب هیچ خبری نیست، هر کس توانست  فرار کرده و هر کس نمی توانسته بر جای مانده است.

 چون حبیب شنا بلد نبود آنجا بود که فهمیدم که احتمالاً در آب مشکل پیدا کرده او علاقه زیادی به یادگیری این فن نداشت. تقریباً بعد از دو ماه جسدی پیدا شد که به سیم‌های خاردار منطقه اروند گیر کرده بود و از روی پلاک شهید حبیب را شناسایی کردند. نحوه شهادت حبیب را  برادر کرمی  که در گردان عمار با حبیب بود، چند سال بعد برایم تعریف کرد. درحالی که در اتوبوس به دانشگاه می رفتم رفتم اینطور برایم نقل کرد:

وقتی که عراق آن منطقه را می زد  قرار شد که همه به عقب برگردند. من یک جلیقه نجات پیدا کرده و به تن کردم ولی حبیب خیلی عادی و خون سرد دنبال جلیقه نجات خوبی بود تا سوراخو اشکالی نداشته باشد که آن را به تن کند به او گفتم: بابا حبیب در این تیرباران، در این آتش دشمن زود باش.

گفت: تو برو من می‌آیم. من در آخرین لحظات با حبیب بودم و احتمالاً در آب تیر خورده است. خدا می داند به این بنده خدا چه گذشته است.

 

س- آخرین کلمات حبیب ؟

ج- آخرین نامه ای که برایم نوشته بود بسیار از قرآن و دین واخلاق صحبت می‌کرد. و سفارش کرده بود برایم قرآن بخوانید.

 

س- تأثیرشهادت حبیب؟

ج- من واقعاً احساس می کردم که برادرم را از دست داده ام یار و یاورم را از دست داده ام اثر عمیقی روی من گذاشت . تشییع جنازه حبیب هیچ وقت یادم نمی رود. زمستان بود باران نم نم می بارید شاید این باران هایی که می بارید واقعاً نشانه رحمت باشند، و نشان دهنده این بود که آسمان هم حرف هایی برای گفتن دارد. معمولاً باران نشانه رحمت الهی است . برای من خیلی سخت بود هم روز رفتن حبیب به جبهه و هم روز برگشتن حبیب هوا ابری بود و نم نم باران می بارید. مزارش در بهشت علی تقریباً کمی سمت چپ مزار شهید محمد علی زمانی نیا که مسئول جلسه همه ما بود می باشد. واقعاً همه ما مدیون این شهیدان هستیم.

برای من نامه هایی نوشته بود واقعاً پر معنا است همه اش از جبهه از امام و قرآن و اهل بیت برایم در نامه می نوشت.

 

همچنین ببینید

دو رکعت عشق

                          نوجوان شهید حبیب وکیلی از بسیجیان مخلص دزفول یود. او در آخرین یادداشت خود …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *