خانه / دفترچه خاطرات / دفترچه خاطرات / ۱۳۸۵-خاطره اردوی نوروزی چنبره -خلف پور

۱۳۸۵-خاطره اردوی نوروزی چنبره -خلف پور

اردوی نوروزی سال ۸۵  در نزدیکی روستای چنبره سردشت است. الان که دارم می نویسم خیس، خیس تو اضطرابی شدید به سر می برم، نمی دانم چرا، اما هرچه هست اضطرابی است که لحظه به لحظه داره بیشتر می شه، غروب آروم، آروم داره پشت کوه ها، برای خودش به پایان می رسه و از خورشید تو آسمون ما هیچ خبری نیست، فقط لکه های سرخ چند ابر بهم گره زده دارن از آمدن شب خبر میدن، شب تو راه و ما هنوز ماشینی برای برگشتن نداریم، باد سرد ، بارش سیل آسای باران را لحظه به لحظه به یادمان می آورد، چه باران هولناکی، رعدوبرق های پیاپی امان سنگ های صحرا را بریده بود، اصلاً معلوم نبود تا دقایقی دیگر چه اتفاقی می افتد، هنوز در اضطرابم نکند، ابری سر رسد و بارانی سرازیر شود، الان دیگر چادر هم نداریم دیگر آن لحظه های آخر کار به امن یجیب با لباس زیر خیس کنار گاز پیکنیک کشیده شده بود. توی این بی برقی که دیگر نه نانی برای خوردن نه آبی برای نوشیدن و نه جایی برای ماندن، حتی دریغ از یک لباس زیرخشک،  که آدم را یاد حس قشنگ خشکی بیاندازد، دوست دارم داد بزنم بگم خدایا خورشیدم آرزوست.

تکیه به دیوار نشسته ام و همان طور دعا می کنم تا حسن، که برای پیدا کردن ماشین توی روستا رفته، یک ماشین پیدا کند، پیش از آن که باران سراغی از دشت خدا بگیرد.

بچه ها یک ریز دارن صلوات می فرستند، آخر نذر کرده بودن که اگر بعد از باران، خدا نفسی داد، چند نفسی خرج اهل البیت «ع» کنند، هرچه سعی می کنم  خاطره امروز را یک جورایی فراموش کنم  می بینم اصلاً، داستان امروز اولی نداشت، شاید هم داشت، ولی آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که متوجه نشدم چی شد، اما تا آنجایی که در خاطر من مانده است، همه چیز از آنجا شروع شد:


 

با بچه هارفته بودیم یاد خاطرات سه سال پیش را زنده کنیم وسری به محل اردوی جلسه جوانان در سال ۱۳۸۲بزنیم، در راه برگشتن بودیم، فاصله ما با چادرها تنها بلندی یک کوه بود، بارون آروم آروم شروع شد، حسن هی می گفت،( به به باب چای، ای کاش می شد، بشینیم همین جا یک چای بخوریم)، اما چه می دانست این بارون قصد جان ما را دارد، همین جور که می گذشت قطرات باران  درشت تر و درشت تر می شد و از حالت نیف، نیف به حالت تیپی تسی رسیده بود، رعدوبرق های پیاپی زمین را می شکافت، حال ما کجا هستیم دقیقاً نزدیکی قله کوه، باید از کوه بالا می رفتیم آن طرف توی دره بین چند کوه، چادر زده بودیم، من فقط چشمم را به آسمان دوخته بودم، تا برقی تو آسمان می دیدم، فریاد می زدم رعد و برق بخوابید، همه می خوابیدند، انگار دارن خمپاره می زنند.

همه در اضطراب بودند، رعدوبرق های وحشتناک، آن چنان باران می بارید، که گویا شاه لوله آسمان پکیده باشد، اگر بخواهم مثل این بچه های ادبیات از آرایه اغراق  استفاده کنم، تا توصیف کنم، باور کنید  اغراق هم کم خواهد آورد، هر قطره بارانش برابر صد قطره باران شهر بود، بچه ها بیش از همه تو فکر محمدجمال و سید نصرالله – مسئولین تدارکات- بودند، من که خودم بعید می دانستم اثری از چادر مانده باشد  و هی می گفتم باران  تا الان کامبیز ، جمال ،چادر ، توالت ، آفتابه و خلاصه همه چیزمان را درهم پیچیده و برده است ، آخر چادر توی دره کوه تو مسیر سیلاب بود، حالا این یک طرف داستان بود، طرف دیگر کامبیز و محمدجمالیان بودند، اما دلها بسوزند از آن لحظه ای که رسیدیم بر بالای بلندی کوه، چه دیدیم، همگی با هم کامبیز را دیدیم، در آن هجوم بی رحمانه باران، که هر یک دقیقه به اندازه یک دریا آب به زیر چادر ما روانه می کرد، داشت با پارچ آب دور چادر را خالی می کرد، یکدفعه همه با هم زدیم زیر خنده، آخر کارش خیلی عجیب بود، انگاری که دز و کارون را باهم پیچانده بودن تو چادر ما، حالا با پارچ خالی کردن کجا را می خواستیم بگیریم. حالا کامبیز واسه خودت، وقتی رسیدیم (البته اینجا می نویسم که افسوس آن لحظه دوربین نداشتیم، انشاء الله اردوهای بعدی) توی چادر شما می توانستید خونسردترین مرد عالم را ببینید، محمد  جمالیان نشسته بود، با یک حالت مثال زدنی مشغول سرخ کردن سیب زمینی های سوسیس هندی بود و به بیان دیگر :

عاشقان را گر همه آب ببرد      خوب رویان را همه خواب ببرد

 

تو اون لحظات واقعاً خنده دار بود. توی چادر همه چیز خیس بود، از سقف هم آب چکه می کرد، بعضی بچه ها مجبور شدن لباس هایشان را در بیاورند تا از سرما در امان بمانند، نفت را هم که دیشب حسن ریخته بود توی آتیش که به قول خودش (سردشت و دور آتیش نشستنشن). و این یعنی چه؟

 یعنی علاءالدین بی علاءالدین، تازه چوب هم کم آورده بودیم، دسته بیل، بیل بابای رضای صحتی را انداختیم توی آتیش، البته رضا هنوز نمی داند وگرنه حسن و چادر را یکی می کرد. تا این که به این نتیجه رسیدیم، پیکنیک روشن کنیم، دورش بشینیم، با این که کبریت ها خیس شده بودن، اما هر جوری بود، دوتا  از گاز پیکنیک ها را روشن کردیم، همین جوری که نشسته بودیم و به قول خودمان از سرما دک می خوردیم، در حالی که ما در یک جزیره بین مسیرتند  سیلابها گیر کرده بودیم. رضا صحتی بلند شد گفت : بچه ها ما الان در اوضاع بحرانی به سر می بریم اگر یکم دیگر بارون ببارد، مطمئن باشید، مرگمان حتمی است، بچه ها بیاید، باهم آیه امن یجیب بخوانیم، شاید خدا خودش رحمی کند، دیدیم رضا بد نمی گوید، واقعاً الان می شود خدا را به راحتی حس کرد، بچه ها خودشان را جمع و جور کردن شروع به خواندن کردیم، امن یجیب دوم را داشتیم می خواندیم که یکدفعه چنان رعد و برقی زد، من که دم چادر نشسته بودم، یکدفعه پرت شدم افتادم تو بغل علی حاکمی، اصلاً تو آن لحظه سکوتی مرگبار برفضای چادر حاکم شد، من دقیقاً به چشم خودم دیدم که سنگ جلوی چادر دو نصف شد و از شدت همان رعد بود که من به ته چادر پرتاب شدم. امن یجیب ها نیمه کاره شدن، حال نوبت علی حاکمی بود، فکر علی چی بود، گفت بیایید بچه ها باهم همگی بزنیم به آب یا سیلاب همه را با هم می برد یا همگی باهم به آن طرف می رسیم، فکر بدی نبود، اما هنوز راهکارهای دیگری بود، این آخرین راهکار بود، تازه اگه این راهکار خوبی باشد، خود علی حاکمی شنا بلد نبود، کی خود علی حاکمی را بیرون بکشد.

 البته این نکته مهم را یادآور بشم توی همه این اوضاع احوال که براتون تعریف کردم مجمد جمال همچنان داشت سیب زمینی سرخ می کرد، الله اکبر از این همه خونسردی، واقعاً محمدجمال توی آن لحظه به چه فکر می کرد، آن قدر باران باریده بود که فکر کنم آن یکسوم خشکی زمین را هم آب گرفته بود وتمام کره خاکی، آب شده بود، شاید هیچ موجودی بر روی زمین نبود که توی آن لحظات حس خیسی نداشته باشد.

محمدجمال هر جوری بود طبق وظیفه، نهار را آماده کرد، اما برای خوردن دوتا مشکل داشتیم نه نان خشکی موجود بود، نه جای خشکی، آب تا توی ساک ها نفوذ کرده بود، باور کنید موی خشکی بر بدن بچه ها، باقی نمانده بود، حال بماند ما چه جوری نهار خوردیم، توی نهار خوردن بودیم، یکدفعه حسین کیخا هیجان زده داد زد : تراکتور، تراکتور، تراکتور ، نجات پیدا کردیم.

 توی یک لحظه شادی به اردوی بچه ها بازگشت، همدیگر را بغل می کردیم و می بوسیدیم، کامبیز آن قدر خوشحال بود، که فکر کنم ادیسون از اختراع برق آن قدر خوشحال نشده بود. اما این شادی هم دیری نپایید که عمرش به سر آمد وقتی تراکتور با دو سوارش به در چادر رسید، تازه متوجه شدیم، آنها هم که یکی خان روستا و آن یکی پسرش بود، مثل ما اسیر سیل و سیلاب شده بودن، حالا توی این کوه و بیابون چادر ما واقعاً غنیمتی بود، خان می گفت بعد از ۳۴سال این دومین بار است که این چنین اسیر سیلاب شده ام.

 

 آمدن آن پیرمرد  قوت قلبی برای ما بود، باران هم بند آمد، اما آسمون هنوز پر از ابر سیاه و وحشی بود معلوم بود نفس آسمان هم از این بارش بی وقفه به تنگ آمده است  و شاید داشت نفسی تازه می کرد.  پیرمرد گفت، من چرتی می زنم، به محض این که آب سیلاب پایین آمد، وسایلتان را سوار گاری تراکتور می کنم و
همگی تان را با خودم به روستا می برم، پیرمرد خوابید و مدتی بعد بیدار شد، اما آب همچنان بالا بود، پیرمرد که حوصله اش سر رفته بود دستش را کرد تویجیبش یه چیز قهوه ای درآورد، رو کرد به من و گفت، برادر عزیز سوزن و سنجاق و لوله خودکار دارید، گفتم نه بابا توی این بارون حالا سنجاقمان کجا بود، گفت حداقل یک کارد بدید، خلاصه گشتیم و گشتیم تا کارد رضا صحتی را پیدا کردیم، دادیم بهش، کاغذ روی شیشه مربا را هم درآورد لول کرد گذاشت بین دو لبش، گاز پیکنیک هم درخواست نمودند، من هم سریع استجابت کردم. وقتی که گاز پیکنیک آمد یکدفعه یاد شعر علی معینی افتادم که توی اردوها می خواند:

 سیخ و سنجاق بیار، که هیئت خماره،

 تو نگو این خان، رسماً داشت تریاک می کشید، تا فهمیدم خودم را زدم به اعصاب خرابی و همه بچه ها را از چادر کردم بیرون که مثلاً نحوه استعمال تریاک را یاد نگیرن آخر اینها همه بچه مسجدی بودن پاک بودن .

 

 دیگه بگم برات پیرمرد هی یه پک می زد و هی تعارف می کرد. من هم نمی دونستم چی کار کنم، هی می گفتم نوش جان ما از این آشغال ها نمی کشیم، خلاصه آقا، چنان سردردی گرفته بودم لامذهب همه تریاک را او کشیده بود، خماری و سردردش سراغ من آمده بود، باور کنید وقتی از چادر آمدم بیرون رنگم، زرد بودم کامبیز را دوتا می دیدم، هی می گفتم: واویلا یکی کم بود شدن دوتا، حالا با این یکی کامبیز چکار کنیم هی می گفتم بدبخت از حسن چه خواهد کشید.

حوالی غروب بود، مینی بوس آمد. آب بالا بود نمی تونست از  آب بگذرد با اشاره می گفت من می رم، این آب تا فردا هم پایین نمیاد بچه ها هم از این طرف چون مرغ سرکنده درماسه بادی های اطراف سیلاب خودشان را زمین می زدن و التماس می کردن، آقای راننده بایست، ما هیچ چیز برای ماندن نداریم، آخر ضروری ترین وسایل اردوی ما جای خشک بود، حالا نان و آب و نفت و چادر و آفتابه فدای سرتان، بی چای توی این کوههای سر به فلک کشیده چه کنیم. راننده بی خیال التماس های مکرر بچه ها ماشین را زد تو دنده و خداحافظ.

ما ماندیم، یک فلاکس بی چای و قندانی شکسته. خان روستا وقتی این صحنه ها را دید، گفت همه وسایلتان را بندازید روی کفی عقب تراکتور خودم شما را می برم آن طرف آب، بچه ها هم این فرصت را غنیمت شمردند، خیلی سریع همه چیز را جمع کردند وقتی چادر را جمع کردیم و همه وسایل را انداختیم روی عقب تراکتور، همه توجهات به صدای کامبیز کشیده شد. که از دور، غرغرکنان می آمد، هی می گفت خدا کمرتان را ببرد، اصل مطلب را فراموش کردید، بچه ها به هم نگاه می کردند می اندیشیدند، که خدایا اصل مطلب چیست، که ناگهان صدا و تصویر یکی شد، کامبیز مثل خود رضا زاده سنگ توالت را گرفته بود، بالای سرش داشت از دور می آمد، همه خیره مانده بودیم به اصل مطلب کامبیز، آیا واقعاً در آن شرایط اصل مطلب بچه ها بودند یا سنگ توالت؟ شاید این سؤال توی ذهن همه
بچه ها نقش بسته بود، که یکدفعه داد حسن و رضا باهم بلند شد، هی التماس پشت التماس که آقا ما اصلاً جایی برای بردن سنگ توالت نداریم، حسن هی می گفت بابا بخدا اصل مطلب منم نه سنگ توالت رفتیم شهر خودم برات یکی می خرم.
کامبیز می گفت حرفش را نزن، من با این سنگ توالت کلی خاطره دارم، محمدجمال در این لحظات یکم از حالت خودش بیرون آمد و گفت دفتر خاطرات رفیق ما رو ببین. علی حاکمی پشت بند حرف محمد گفت سید حلالم کن، توی این اردو کلی با دفتر خاطراتت رفع حاجت کردم.

وقت کم، بچه ها همه خیس، مینی بوس هم رفته بود، و این ها همه دست به دست هم داد، که تسلیم کامبیز بشیم و سنگ توالت را با خود بیاوریم، اما شرط کردیم سنگ بدون لوله پلیکا.

 

گاری عقب تراکتور کمک فنر نداشت و با کوچکترین حرکت وسایل از روی آن می افتادند . برای گذشتن از آب باید یک فکر اساسی می کردیم  چون هر چیز یا کس می افتاد دیگر برگشتنی در کار نبود، سیلاب وحشی آن را با خودش تا ته دره می برد.  

که در این میان پیشنهاد حسین کیخا  مقبول افتاد، خودمان بشینیم بر روی وسایل اما این تازه حل اولین مشکل بود. اما خودمان را کی بگیرد، گاری اصلاً جایی برای دستگیری نداشت، که این بار پیشنهاد علی حاکمی مورد پسند افتاد  و آن این که است های هم را بگیریم و مثل زنجیر بهم بچسبیم  و این طور شد که همه بچه ها عقب گاری و آن دو روستایی جلو نشستند تا در کنف عنایت خدا از آب عبور کنیم، اما به محض این که چرخ های جلوی تراکتور وارد آب شدند، صدای پیرمرد بلند شد: محکم می زد روی شانۀ راننده هی می گفت : بایست، رضا گفت انگاری اثر تریاک از بین رفت، تازه فهمیده است که سیلاب امروز چقدر وحشتناک است.

خان روستا سرش را به عقب چرخاند و گفت اگر آب تراکتور را با خودش برد، کی جواب خون شما را بدهد، یکدفعه یکی از بچه ها که من اسمش را نمی آورم که نکند اسمش در صفحه روزگار مسطور بماند، بلند گفت من.

 حسن گفت: ساکت الان میام با سنگ توالت نصرالله می زنم تو سرت، کامبیز قافیه را خالی نگذاشت داد زد: گفت چرا با سنگ توالت من، برو با دسته بیل بابای رضا بزن تو سرش. رضا رنگش پرید و نگاهی تند به وسایل کرد، خبری از دسته بیل نبود، محمدجمال خنده زنان گفت: رضا یادته دیشب پای آتیش نشسته بودی هی می گفتی عجب آتیشی شده ، فکر می کنی هیزمش از کجا رسیده بود اگر راستش را بخواهی چوب کم آوردیم، حسن دسته بیل را انداخت توی آتیش.رضا رنگش قرمز شد. حرف محمدجمال تمام نشده بود که وسوسه ای در میان بچه ها درگرفت، ناگهان صدای صلواتی همه را به خود آورد. صدا از آن طرف آب بود، مردم روستا در انتظار پیرمرد، نشسته بودند و برایش از خدا طلب سلامتی می کردند.  واقعاً خودکار بیک من از توصیف آن لحظات ناتوان مانده است  و نمی تواند بنویسند که بر ما چه گذشت تو همین حوالی بودیم که رضا صحتی پیشنهادی جالب داد، گفت بچه ها بیایید همگی باهم صد صلوات نذر کنیم تا سالم به آن سمت آب برسیم، توی آن لحظات اگر به بچه ها می گفتی همین جا قرآن را ختم کنیم، مطمئن بودم قبول می کردند. رضا گفت و شروع کرد با بند انگشتش به صلوات فرستادن، لحظاتی گذشت مردم روستا آن طرف آب، بچه ها این طرف، خان را بر این داشت که دل به آب بزند و تراکتور را راهی آب کند.

همه نشستیم عقب، دستان همدیگر را محکم گرفتیم و بلند، بلند صلوات می فرستادیم، عجیب آبی بود، مردم روستا هم پیاپی یاعلی می گفتند، بعضی اوقات باید یک اتفاقاتی پیش بیفتد، تا عمق رفاقت آدم ها مشخص شود، عبور از سیلاب یکی از آن اتفاقات بود، بچه ها واقعاً به فکر هم بودن.

 

تراکتور تا کمر وارد آب شده بود، هیچ معلوم نبود، قدم بعدی تراکتور گودالیست عمیق یا تخته سنگی است وسیع. اما از میان گودال و صخره، صخره نصیب ما شد. تراکتور به یک تخته سنگ خورد، حال ما دقیقاً وسط آب بودیم، نه راه بازگشت داشتیم نه راه رفتن، تراکتور تمام سعی خودش را می کرد که شاید بتواند بر بالای تخته سنگ برود  اما هرچه زور می زد، خبری نبود که نبود، بچه ها به رهبری رضا صحتی رنگ پریده پیاپی صلوات می فرستادند، صلوات ها بلندتر و بلندتر شده بودند، کار به جایی رسیده بود  که مردم روستا هم صلوات می فرستادند  دلها خدایی شده بود، ترس از نرسیدن و چپ کردن عجب هولناک بر دل بچه ها می زد. نفس ها به نفس نفس افتاده بود، که یک لحظه تراکتور در میان بهت همگان بر تخته سنگ فایق آمد و به خواست خدا توانستیم عبور کنیم، به محض رسیدن  بچه ها از گاری پریدن پایین و کلی ماچ و بوسه باهم رد و بدل کردن. واقعاً جای گریستن داشت آن صحنه ها، شده بود شب عملیات .

اکنون من تکیه بر دیوار مدرسه روستای چمبره نشسته ام و گرما گرم، خاطره می نویسم. حسن به دنبال ماشینی که شاید بتواند ما را تا دزفول برساند، با دمپایی های لنگی به لنگی و موی ژولیده در روستا می چرخد، حالا حسن شده امید همه بچه ها، حتی کامبیز.

کامبیز:اسم مستعار یکی از بچه های مسجد است که چون یکی ازشخصیت اول این خاطره می باشد ترجیح دادیم نام اصلی وی گفته نشود.

 

 

«ساعت۲۰، ۱۹/۱/۸۵ ، روستای چمبره،

در انتظار ماشین

محمدصادق خلف  پور

             

 

         

همچنین ببینید

اردوی نوروزی نونهالان۹۴ (فتح المبین)

بسم رب الشهدا والصدیقین آخرین روزهای تعطیلات بود از هدر رفتن تعطیلاتم خیلی پشیمان وناراحت …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *