خانه / نشریه / معارف اسلامی / خاطراتی خواندنی از محسن قرآئتی

خاطراتی خواندنی از محسن قرآئتی

altحجه الاسلام قرآئتی در کتاب خود با عنوان خاطرات به داستان های کوتاه، شیرین و واقعی از زندگی خود اشاره می کنند که خواندن آنها خالی از لطف نیست. اگر خوب دقت کنی در پس هر خاطره ای لبخندی نشسته و در کنار هر لبخند پندی نهفته است!  شما را به خواندن تعدادی از آنها دعوت می کنم:

  1. تکبّر یا توجّه
    در مسجد الحرام نشسته بودم و با یک نفر گرم صحبت بودم. شخصى دست مرا بوسیده و رفته بود و من متوجّه او نشده بودم. یک نفر آمد و گفت: آقاى قرائتى! متعجّب بودم از کبر و خودپسندى شما! گفتم: چرا؟ گفت: یک نفر دست شما را بوسید، ولى شما اعتنایى نکردید و دستتان را پس نگرفتید! گفتم: آقا من گرم صحبت بودم و متوجه نشدم. امّا او نمى خواست باور کند و رفت.
    من حواس خود را جمع کردم، بعداز لحظاتى فرد دیگرى خواست دستم را ببوسد، گفتم: نه آقا! قابل نیستم و دستم را پس گرفتم . لحظه اى بعد فردى آمد و گفت: آقاى قرائتى! شما تکبّر دارید! گفتم: چرا؟ گفت: پیرمردى آمد دست شما را ببوسد، ولى شما نگذاشتید و او خجالت کشید!!

     

  2. تنظیم باد
    در رمى جمرات، باید هفت سنگ پرتاب کرد. من شش سنگ زده بودم و یک سنگ باقیمانده بود. در اثر ازدحام جمعیّت داشتم خفه مى شدم و یک سنگ مى خواستم. به هرکس گفتم: آقا! من قرآئتى هستم، یک سنگ به من بدهید من اینجا گیر افتاده ام  هیچ کس به من کمک نکرد.
    بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم، ولى چقدرخوشمزه و شیرین بود، چون احساس کردم تنظیم باد شده ام.
  3. بیکسى قیامت را در منى فهمیدم
    در منى بند دمپایى ام پاره شد، هوا بسیار گرم و اسفالت خیابان خیلى داغ بود. با پای برهنه راه مى رفتم و از داغ بودن زمین به هوا مى پریدم . کاروان هاى ایرانى مرا می دیدند و مى گفتند: آقاى قرآئتى سلام، امّا هیچ کس به من دمپایى نداد!
  4.  
  5. الصّلح خیر
    در خیابان هاى مدینه قدم مى زدم که یکى از ایرانى ها نظرم را به خود جلب کرد.
    او با یکى از کاسب هاى مدینه حرفش شده بود. بحث بر سر جنگ ایران و عراق بود. مرد کاسب مى گفت: قرآن مى گوید: والصلح خیر ،حالا که صدام پیشنهاد صلح داده، چرا شما صلح رانمى پذیرید؟ زائر ایرانى نمى توانست او را قانع کند.
    زائران ایرانى نگاهشان که به من افتاد گفتند: آقاى قرائتى! بیا جواب این آقا را بده.
    من به یکى از ایرانى ها گفتم: یکى از طاقه هاى پارچه را بردار و فرار کن. او همین کار را کرد. صاحب مغازه خواست فریاد بزند، گفتم: والصلح خیر! خواست ایرانى را تعقیب کند گفتم: والصلح خیر !گفت: پارچه ام را بردند. گفتم: حرف ما هم با صدام همین است. دزدى کرده و خسارت زده، مى گوئیم جبران کند، بعد صلح کنیم. گفت: حالا فهمیدم.

     

همچنین ببینید

چرا به امام عصر(عج) ربیع الانام می گویند؟

یاصاحب الزمان(عج)! باز بهار رسید و «تو» بهار انسانها نیآمدی. فصل نو شد و باز …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *