خانه / شهدای مسجد / 1- شهید عبدالامیر آبزاده / دست نوشته شهید آبزاده -سری چهارم

دست نوشته شهید آبزاده -سری چهارم

دست نوشته شماره ۱۶

بسمه تعالی

در روی جاده به خط در حال رفتن بودیم من پشت سر کریم و امیر پشت سر من بود. خیلی خسته بودیم و در خود از آرامش چیزی سراغ نداشتیم. به اطراف نگاه می کردم جاده ای بود که در دل هور کشیده شده بود و انتهای آن در تاریکی شب محو می شد

و هر لحظه گلوله های توپ پشت سر هم نقطه ای را بی هدف می کوبیدند. با خود گفتم چطور می شود که گلوله، سلاح و مهمّات آنان تمام نمی شود و آیا چه کسی به آنها اینهمه، سلاحهای مرگبار و مختلف داده است، گاهی اوقات بدستور فرمانده گروهان می ایستادیم و سپس راهمان را ادامه می دادیم و در آن دقایق من خیلی عصبانی بودم ولی علتی برای آن نمی یافتم. گاهی اوقات ایستادن ما طولانی می شد و گاهی هم بعد از ایست دادن فرمانده همین که نگاه آسمان می کردم می دیدم که جلوئی ها راه افتاده اند و من هم با آن همه تجهیزات و مهمات مجبور بودم که خودم را به هر وسیله ای که شده به آنها برسانم. یکبار وقتی داشتیم می رفتیم و من داشتم به اطراف نگاه می کردم و موقعیت خودمان را از روی جاده و پیچ و خمهای آن بررسی می کردم یک دفعه چیز سنگینی محکم به بالای چشمم خورد. درآن لحظه یکه ای خوردم که اگر کمی دیگر پایین تر خورده بود داخل چشمم رفته بود. ولی پس از آنکه رویم را برگرداندم دیدم لوله تیربار که بر روی دوش کریم بود آنرا در اثر غفلت و بی توجهی و ایست دادن فرمانده پایین آورده بود. در آن لحظه چنان عصبانی بودم که خواستم از درد و ناراحتی فریاد بزنم ولی یادم آمد که ما در حال نزدیک شدن به مواضع دشمن (عراقی) هستیم. کریم که تازه از ماجرا با خبر شده بود رویش را برگرداند و از من معذرت خواست من هم چاره ای جز قبول عذر او نداشتم و به او گفتم که برای دفعات بعد مواظب باشد.

پس از مقداری که راه رفتیم تقریباً همه چیز را فراموش کرده بودم و به کریم که در جلویم بود گفتم : کریم اگر شهید شدی حاضر هستی که مرا شفاعت کنی (هر چه باشد من کمک اول او بودم). او حرفی نزد ولی وقتی که دوباره او را صدا زدم رویش را بطرف من برگرداند و گفت ما مگر کی هستیم که توفیق شهادت در راه خدا را داشته باشیم. من دیگر حرفی نزدم. ((کریم بچه خوبی بود همیشه مشغول خواندن ادعیه و قرآن بود، انسانی پاک و ساده و بی ریا بود، با اینکه ما در جزایر مجنون جنوبی همیشه با هم و در یک سنگر بودیم ولی گاهی سر بعضی چیزهای جزئی با هم بحث و منازعه میکردیم ولی پس از مدتی آن اختلافات را فراموش میکردیم. او بعضی اوقات خیلی زود عصبانی می شد با اینکه بچه آرامی بود. یادم می آید در آن شبهای سرد جزیره در سنگر در حالی که روی خود چند پتو انداخته بودیم با چشمهای از حدقه درآمده مشغول نگهبانی بودیم.آن شبها بسیار بسیار سرد بود و آدم را بی حس می کرد و هر از چند گاهی برای اینکه خواب از سر هر دویمان بپرد چند تیر بسوی بعثیها خالی می کردیم هم با کلانشینکف و هم با تیربار . همیشه با هم صحبت میکردیم و بعضی شبها که حرفی برای گفتن باقی نمی ماند از عاقبت خودمان در این دنیا و در سرای باقی حرف میزدیم و برای هم قصه هائی واقعی را که میدانستیم تعریف میکردیم و براستی که خواب ابدی مرگ ، خواب مادی این دنیای زبون را از سر ما می پراند. بعضی اوقات هم شب را با سکوت سنگینش همراهی میکردیم و هیچ کداممان صحبتی نمی کردیم البته بسیار مواظب اطرافمان بودیم چون بعضی از شبها بسیار تاریک بود و واقعاً ما تا بیش از چند قدمی خودمان را نمی دیدیم.))

خلاصه بعد از این حرفها دیگر چیزی بین ما رد و بدل نشد، من هم طبق معمول داشتم بوسیله ستاره های بالای سرمان مسیر حرکتمان را به خاطر می سپردم ، تا در صورت وقوع هرگونه اتفاقی بدانم که چکار میکنم.

ما به یک جاده رسیدیم از همانجا راهمان را بطرف پایین جاده که همانند یک خاکریز بود کج کردیم از اینجا بود که هر جا به زمین نگاه میکریم پر بود از انواع و اقسام مهماتها و گاهی هم اسلحه هایی را میدیدیم که با اینکه بسیار نو بودند ولی از وسط به دو نیم شده بودند. بچه ها میگفتند آنها از سلاحهای بعثیها است که تا چند شب پیش در اینجا به خواب خرگوشی فرو رقته بودند که بوسیله دیگر برادرانمان این منطقه از وجود آنها پاکسازی شده بود.

هر از چند گاهی گلوله های خمپاره و یا توپ بعثی ها در فاصله نه چندان دور از ما با زمین برخورد می کرد و منفجر میشد. تقریباً بعد از هر دقیقه سه ، چهار گلوله . بعد از مقداری راه به خاکریزی رسیدیم که در سمت راست ما قرار داشت و بچه های خودمان از چند شب پیش در این جا سنگر گرفته بودند چند لاشه از بعثی ها در آن اطراف افتاده بود. در آن موقعیت که ما بودیم چون منطقه را زیاد برای ما توجیه نکرده بودند همه چیز برای ما غریب بود، حتی بعضی از فرمانده دسته ها منطقه را درست نمی شناختند و شاید این خود یکی از عللی بود که ما زیاد زخمی دادیم. خلاصه اینکه ما را بصورت تیم درآوردند و فرمانده تیم ما حاج عبدالرضا سالمی بود. قبلا  به ما گفته بودند که ما فقط برای شکار تانک آمده ایم از این جهت تا آنجا که توانسته بودیم با خود نارنجک و گلوله های آرپی جی برداشته بودیم و خود من یادم است که حتی توی جیبهای شلوارم نیز نارنجک گذاشته بودم. در اینحال بودیم که منطقه بطور خیلی سطحی از طرف فرمانده تیم برای ما شناسانده شد . ولی بسیاری از بچه ها هنوز نمی فهمیدند که فرمانده تیم چه می گوید، من خیلی ناراحت و نا آرام بودم. با اینکه خیلی با دقت به حرفهای فرمانده تیم گوش داده بودم ولی من نیز گیج بود، سلاحم را محکم در دست گرفته بودم و کوله تیر بار بر پشت من سنگینی میکرد.

به ما آماده باش دادند و یکدفعه گفتند که بلند شوید و براه بیفتید، یک قسمت از پایین جاده خیلی بلند بود، بطوری که اگر کسی از روی آن رد می شد بطور حتم در تیر رس دشمن قرار میگرفت. کلاهم مرا در هنگام دویدن ناراحت میکرد با اینکه آن را محکم بسته بودم. دشمن مانند باران بطرف ما گلوله شلیک میکرد و از همه بدتر گلوله های تانک بودند که در همان اوائل کار چند تن از بچه های ما را شهید و زخمی کرده بود. در آن موقع بود که کار ما که تیربارچی و کمکهای او بودیم شروع میشد . ما بطور وضوح دشمنان کافر بعثی را میدیدیم که از این طـرف به آن طرف مـی دویدند و گلوله آرپی جی یازده بطرف ما شلیک می کردند. آرپی جی زنهای ما تا حدودی هول شده بودند و گلوله هایشان را یا جلو خودشان میزدند و یا آنها را خیلی بالاتر از خاکریز دشمن میزدند.

در این موقع ناگهان یک گلوله مستقیم تانک حدود ۲ متری من خورد بطوریکه کریم روزه دار که تیربارچی من بود از جاکنده شد و تیربار از دست او به مصافتی آنطرفتر افتاد. خیال کردم که خودم هم بطور حتم زخمی شده ام ولی با کمال تعجب دیدم که سالم هستم مـدتی بهت زده بود و از جایی  که روی دو پایم نشسته بودم تکان نخوردم . در یک لحظه تمامی دور و برم را نگاه کردم تمامی منطقه مثل روز روشن شده بود و شاید هم روشنتر از روز. در این موقع صدای دوستم امیر را شنیدم (کمک دوم) کریم روی زمین افتاده بود و خیال کردم که شهید شده ولی دیدم که مرا صدا میکند بطرفش رفتم، او را دلداری دادم چون نمی شد که همانطور بالای سر  او باشم پس به امیر گفتم که تو مراقبش باش و بطرف تیربار رفتم، نواری از تیر را از کوله پشتی امیر درآوردم و تیربار را مسلح کردم و آن را بطرف تیربارچی دشمن که بچه های ما را زیر رگبار گرفته بود، گرفتم. ماشه را چکاندم رگبار کوچکی رفت و از کار ایستاد هرچه کردم تیر اندازی نکرد دوباره گلنگدن کشیدم ماشه را چکاندم باز یک تک تیر شلیک کرد و باز ایستاد. آنقدر عصبانی بودم که خواستم آن را محکم به زمین بزنم در روشنایی منورهای دشمن آنرا سریع باز کردم ولی فایده نبخشید. به ناچار آن را به گوشه ای انداختم و چون سلاح دستی خودم را هم انداخته بودم پس حالا دست خالی بودم. بناچار با دستور معاون فرمانده دسته با نارنجک شروع به پیشروی کردیم یک تانک سر راه ما داشت می سوخت……

والسلام

۱۲/۱۱/۱۳۶۴

همچنین ببینید

دست نوشته شهید مسعود شاحیدر در مورد شهید آبزاده

بنام او که به اخلاص در جهادمان خواند امروز، روز پنج شنبه، مورخ ۱۴/۶/۱۳۶۴ است، …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *