بنام خدائی که خون بهای شهیدان است
************************************************
نوجوانی در حریم کربلا گم کرده ایم
عاشقی در وادی خوف و رجا گم کرده ایم
دشت عباس زیر گامهای کوچک اما استوار او احساس غرور می کرد
احمد در حالی در عملیات کربلای ۴ شرکت میکرد که هنوز هم از ناحیه پا و کمر، درد داشت که ناگهان به آهستگی و بدون کمترین احساس ترس و ناراحتی به برادر کنار دست خود گفت: «من تیر خوردم اما به کسی نگو.» و ادامه داد: «تیر به دست راست من خورده است». وقتی به او پیشنهاد برگشت دادند، پاسخ داد: «من نمیروم، برگشت من باعث تزلزل روحیه بچهها میشود.» او در همان جا ماند و… ماند.
شهید و جاویدالاثر بزرگوار «احمد حلمی» در سال ۱۳۴۶ دیده به جهان گشود و پدر و مادر او با توجه به عشق به خاندان نبوت و نام او را احمدنهادند.
وی از کودکی با مسجد و عبادات آشنا و شور و علاقه او به مسجد و مسائل شرعیه باعث تعجب اطرافیان و دیگران شده بود. مطلب زیر روایتی است کوتاه از زندگی سراسر عشق و حماسه این فرزند ایران اسلامی.
اول:
برای اولین بار که میخواست به جبهه برود، چون سن او کم بود، اعزامش نمیکردند. اصرار و خواهش فراوان کرد. میگفت: «هرکس باید جوابگوی اعمال خودش باشد. نمیتوانم در قیامت عذز بیاورم که چرا به جبهه نرفتم.» عاقبت هم گریه و التماسهایش دل مسئولان اعزام را نرم کرد و راهی شد. او در آن اعزام در عملیات فتح المبین شرکت کرد و این افتخار را نصیب خود ساخت که بازویش بوسهگاه رهبرش حضرت روح ا… باشد.
از آنجا بود که کارش شد همراهی بر و بچههای رزمنده.
دشت عباس، تپههای عین خوش و پاسگاه شرهانی در عملیات محرم و فتح المبین، در زیر گامهای کوچک و استوار او احساس غرور کردند.
رمل های جنوب و جنگل امقر در حماسه والفجر مقدماتی شاهد صبوری او بودند.
نیزارهای مجنون در نبرد خیبر و بدر استقامت او را آزمودند.
نخلستانهای جنوب در پیروزی والفجر ۸ لبخندهای او را دیدند.
دوم:
احمد بیسیمچی، اهل نماز و تهجد و گریه بود و در اثر تهجدها بود که صاحب روحی بزرگ شد تا آنجا که در سختترین شرایط جنگ با لحنی آرام و اطمینان قلب در بیسیم پیام میداد و ردههای بالا را از اوضاع مطلع میکرد و براستی او کار یک فرمانده را در عملیات انجام میداد.
آنهایی که احمد را از نزدیک شناختهاند و با او آشنایی داشتهاند، آن چهره خندان و قیافه مظلوم و بیریای او را به یاد دارند. از بس نحیف و لاغر بود، هر بار که لباس غواصی را تحویل میگرفت، به شوخی میگفت: اگر بخواهم هر شلوار را درست کنم برایم دو شلوار میشود.
سوم:
در عملیات پیچ انگیزه که از ناحیه پا به شدت زخمی شده بود، فرمانده به او گفت: به عقب برگرد تا تو را به اورژانس ببرند. با اصرار به عقب رفت اما چندین بار میخواست دوباره به خط برگردد که همراهان او مانعش شدند و گفتند، خونریزی پایت شدید است و اگر به خط بروی نمیتوانی کاری انجام دهی.
احمد در حالی در عملیات کربلای ۴ شرکت میکرد که هنوز هم از ناحیه پا و کمر، درد داشت که ناگهان به آهستگی و بدون کمترین احساس ترس و ناراحتی به برادر کنار دست خود گفت: «من تیر خوردم اما به کسی نگو.» و ادامه داد: «تیر به دست راست من خورده است». وقتی به او پیشنهاد برگشت دادند، پاسخ داد: «من نمیروم، برگشت من باعث تزلزل روحیه بچهها میشود.»
او در همان جا ماند و… ماند.
چهارم:
سالها از عملیات کربلای ۴ میگذرد و بارها شاهد تشییع شهدایی بودیم که شهرها را به عطر شهادت خوشبو میکردند. بارها برای دیدن احمد به استقبال شهدا رفتیم؛ حتی یکبار گفتند احمد در بین این کاروان است. مادرش قبول نکرد. گفت: این استخوانهای عزیزی از عزیزان من است. اینهم فرزند من است اما احمد من نیست. احمد من بوی دیگری میدهد. من بوی احمدم را میشناسم.
احمد گمنام ماند همانگونه که خود میخواست. آنگونه که در وصیتنامهاش که دو روز پیش از شهادت در مقر گردان عمار در ساختمان فرودگاه آبادان نوشت که:
خدایا! بارالها! درخواستم از تو این است که شهیدم کنی و دیگر به خانه بازنگردم.
او بر سر پیمان خود ماند و ما هر روز باید از خود بپرسیم که آیا بر سر پیمانمان با شهیدان ماندهایم؟
عباس کاید
۱۱:۱۸– ۱۳۸۹/۱۰/۲۲
خداوند رحمت کند ایشان وهمه شهدای این مرزو بوم را خداکند که فراموششان نکنیم از عزیزانی که این ابتکار را کردند و این وصیت نامه وزندگینامه هارا درج میکنند هم تشکر میکنیم خدا توفیق روز افزون دهد.
مجید مسعد دزفولی
باسلام
درود بر روح احمد و احمد ها که برای آزادی و آزادگی و اسلامیت این مرز و بوم از خون خود گذشتند بنده دوست و هم رزم احمد حلمی هستم و با دیدن این متن به یاد روزهای جنگ و خاطرات سراسر عشق و فداکاری آنروزها افتادم باشد که از امثال احمد درس فداکاری و ایثار و جانبازی در راه اعتقاد را یاموزیم.
یاد تمام شهدا گرامی و روحشان شاد .
پیمان
من هم شهید احمد را می شناختم وحالا که سالهاست در خارج از کشورم اورا فراموش کرده بودم.ممنون که یادآوری کردید.خانواده بسیار مومنی بودند وبرادران خوبی هم داشت.
علی
۱۶:۳۲– ۱۳۸۹/۱۰/۲۲
سلام به تمام مفقودین و شهدای ایران زمین درود بر تمام شهید پاک خط دزفول ایشان از بچه های مسجد امام حسین و مسجد صاحب الزمان دزفول می باشند روحشان شاد یادشان پر رهروباد. هنوز وقتی در مسجد صاحب الزمان یا امام حسین وارد می شوی عطر و یادشان حس می شود.
انشاء ا… که در روز قیامت شفیع ما بشوند
علیرضا مخبر دزفولی
۰۷:۴۷– ۱۳۸۹/۱۰/۲۳
سلام و صلوات خدا و همه اولیائش بر روح بلند وملکوتی جاویدالاثر مخلص احمد حلمی و همه شهدای کشورم وشهرم دزفول که شهر نمونه وپایتخت مقاومت ایران بود تا جنگ بود ووقتی جنگ تمام شد کسی به دزفول ودزفولی نگفت حالت چطور است ؟!!!
جل الخالق!! یارو را به ده راه نمیدادند سراغ خانه کدخدا را می گرفت!!! پررویی هم حدی دارد.
بعید می دانم که با همه ادعایتان مبنی بر بی طرفی؟؟!! این نظر راهم منعکس کنید اما نوشتم شاید برای شماهم مفید باشد.
کیا
روحشان شاد باد.غیرتمندی شهدا را هیچگاه فراموش نمیکنیم.اما یک سوال از مسئولان : میدانید دشت عباس کجاست ؟ آیا دیده اید پس از این همه سال که از جنگ گذشته مردم این منطقه چگونه زندگی میکنند ؟؟
مرد آبادانی
سلام؛
هنوز که هنوز است، شهدای گلگون کفن آبادان در این عملیّات ناشناس، گمنام ومهجورماندهاند:
خوشا به حالش ادم که جوان های امروزی رو با این تیپ و قیاه می بینه افسوس می خوره چه جوونهایی رفتند و چه بر سر نسل بعد از جنگ آمده
نیما
خدایش رحمت کناد
هنوز چهره متبسم و معصومانه اش در کنار فرودگاه آبادان در دیماه ۱۳۶۵ در خاطرم هست
شهید احمد حلمی – گلی از بوستان شهدای دزفول
این مطالب در دی ماه ۱۳۸۹ در وبلاگ تابناک به کوشش برادر عزیز سید حبیب حبیب پور نگارش شده .