من تازه از پیش امامم می آمدم، به خانه رسیدم. سلام پدر، سلام مادر، سلام برادر و سلام خواهر .
راستی چه خوش گذشت، چه زیبا بود امام همچون یک گل ، همچون یک قرص ماه نور می داد. تا بحال در زندگانیم صورتی به آن جذابیت ندیده بودم چه خوب حرف می زد خوزستان دین خود را ادا کرد .
بله برگشته بودم، اما چه خوب بود همیشه در جماران پیش او می بودم و به سخنان دلنوازش گوش فرا می دادم . به دزفول آمدم، شهر شهادت .
پدر گفت: تو که با ما می آیی؟ من جوابی ندادم .
باز گفتم : اما من نمی روم ، من در اینجا می مانم و اگر قرار است من هم بمیرم چه بهتر که در شهر خودم بمیرم . بله آنها همانروز عصر رفتند و منصور و محمد علی با آنها رفتند . من و برادر دیگرم ماندیم .
شنبه ۱۵/۱/۶۰