حبیب زود آمد و زود پر کشید. این جسم و کالبد ضعیف چه روح بزرگی را تن پوش شده بود. او آخرین کسی بود که از مسجد بیرون می رفت و چه بسا تا پاسی از شب به فعالیت و تلاش در مسجد سپری می کرد. خاطرش آرام و دلش بی قرار و چشمانش همیشه بارانی بود. بیاد ندارم که روزی مرتکب غیبت شود بلکه با خشم و غضب معترض آنانی بود که غیبت می کنند.
نماز شب و عبادت او طوری بود که مادرش می گفت: وقتی جای خالی او را در بستر خالی دیدم و صدای ناله او را از زیر زمین شنیدم، فهمیدم که از میان خانواده ما رفتنی است و این خانه برای او تنگ و تاریک است.