خانه / دفترچه خاطرات / دفترچه خاطرات / زیارت امام رضا-تابستان ۱۳۹۲-ایمان حبیبی مقدم

زیارت امام رضا-تابستان ۱۳۹۲-ایمان حبیبی مقدم

۱- شروع ماجرا

تابستان ۱۳۹۲ چند نفر از بچه های مسجد تصمیم گرفتند با یک کاروان زیارتی به زیارت آقا امام رضا(ع) بروند، ماجرای من از جایی شروع شد که اصلا قرارنبود که  همراهشان برم ، آقای حمید انجیری تقریبا خرداد یا مرداد بود که به من گفت: بیا شش نفر یک کوپه بشیم با یه کاروان بریم مشهد و بعد از آن هی بهم پیام می داد و زنگ می زند. من بهش می گفتم خبری بهت میدم ولی پشت گوش می انداختم تا تقریبا آخر مرداد آقای افضل مقدم بهم زنگ زد گفت کوپه آقای انجیری پرشده میایی با هم یه کوپه را کامل کنیم و با هم بریم مشهد. ولی من باز هم مثل آقای انجیری پشت گوش انداختم  تا بار آخر آقای آبزاده بهم زنگ زد گفت بالاخره میایی یا نه و من در نهایت پاسخ مثبت دادم و بهش گفتم  پول سفرو  برات میارم.
پولارو که بهش دادم قرار بود که ۸/۶/۹۲ به مشهد بریم ولی وقتی پرسوجوکردم فهمیدم افتاده بود ۲۱/۶/۹۲ . خیلی برای من بهتر بود چون ۲۵/۶/۹۲جشن میلاد آقا امام رضا(علیه السلام) بود و قسمت بود ما در اون تاریخ مشهد باشیم.

۲- روز قبل از سفر
روز قبل از مسافرت اوستا(صاحب مغازه کاشی فروشی که من پیشش کار می کنم ) به من گفت واقعا میخای بری مشهد. گفتمش: آره. برای همین اوستام تمام پول کاروان را  بهم داد و تازه  700،۰۰۰ تومان هم برای خود مسافرت بهم داد.

با این کار اوستا، من که هنوز کمی شک داشتم به مشهد برم یا نرم و به خاطر همین شک هم هنوز مامان و بابام و حتی برادر وخواهرم هم نمیدونستن که من ۲۱/۶/۹۲ یعنی  فردا میخوام برم مشهد، در رفتنم مشهد مصمم شدم. شب قبل از حرکت (۲۰/۶/۹۲) مامانم رفته بود خونه مادر بزرگم و من هم به آنجا رفتم و بهش گفتم که فردا من می خوام برم مشهد .

گفت: کجا؟ منم به مامانم گفتم که میخوام برم مشهد. مامانم گفت که نباید بری منم مثل مرغ پارو کرده بودم تو یه کفش که باید برم . مادرم گفت خوب باشه برو اما تو که پول  نداری که بری. گفتمش اوستا بهم پول داده  و مادرم در نهایت با رفتنم موافقت کرد.

۳-روز حرکت

من شب همونجا (خونه مادر بزرگم) خوابیدم. صبح زود از خواب بیدار شدم،  مادر بزرگم را بردم خانه ی خودمان و خودم رفتم از دوستانم خداحافظی کردم و بعد رفتم سر مزار شهید زمانی که تقریبا  از برج ۷/۹۱ تمام زندگی من شده بود. اون هم جریانی داره بعد انو براتون می نویسم.
ساعت ۱۰:۳۰ بود که آقای انجیری آمد در خونمون و با هم پیاده به در خانه آقای آبزاده رفتیم و از آنجا پدرش ما رو سوار ماشینش کرد و با هم رفتیم دنبال آقای افضل مقدم و سپس به ایستگاه راه آهن اندیمشک رفتیم.

آقا جونم بگه براتون کل جریان مشهد رفتن ما این بود و اما شروع ماجراهای این سفر .تازه رسیدیم داخل ایستگاه راه آهن اندیمشک که به ما گفته بودن ساعت ۱۱:۳۰ حرکته، درحالی که ساعت ۱۲:۳۰ حرکت قطار بود. حالا ما دنبال رئیس کاروان که یک خانم به نام مامان داوود بود می گشتیم. هر زنی از جلومون می گذشت می گفتیم اینه یا اون یکیه. تا اینکه آقای فروغی که اسم ما رو نوشته بود را پیدا کردیم . ما ۱۲نفر و دو کوپه قطار می شدیم که یک کوپه کامل بچه های مسجد بودیم و کوپه دیگه هم  چند تا شونم از بچه های مسجد بودن.

۴- سوار قطار شدن

من و محمدعلی افضل رفتیم از بیرون راه آهن آب معدنی خریدیم و اومدیم داخل راه آهن پیش بچه ها. آقای کاج یک ظرف جای نوشابه شربت آبلیمو آورده بود و میگفت مامانم  گفته قبل از آنکه سوار قطار بشین اون رو بخورید، خوب شربت آبلیمو رو خوردیم،پفکم خوردیم تا اینکه مامان داوود پیداش شد یه خانم  نه جوان و نه پیر بود و گفت کارت ملی هاتون رو بهم بدین. ما کارتها رو بهش دادیم آقای کاج بهش گفت کارت ملی من گم نشه چون من سرباز هستم. مامان داوود رفت و بلیط گرفت و اومد کارت ملی ها رو می خواست بده کارت ملی اولی عکس یه خانم  بود مامان داوود به آقای کاج گفت این ماله شماست ؟ بچه ها همگی خندیدند.

بعد از چند دقیقه برا سوارشدن به سمت قطار رفتیم آدرس کوپه ما داخل بلیط واگن- یک کوپه یک  چاپ شده بود اما واگن یک کوپه اول برای  رئیس قطار  بود برای همین ما رفتیم کوپه دوم رفتیم وکوپه سوم رئیس کاروان بود که هی بهمون سرمیزد و می گفت یه وقت سرو صدا نکنید رئیس قطار خوابه. اون ۶ نفری که باهامون بودن تقریبا ۳ کوپه اون طرف تر بودن ولی هی ۳تاشون داخل کوپه ما بودن، ماکوپه مون همیشه داخله ۲۵ ساعت تا مشهد هی ۱۰ نفر یا  9 نفر بودن.

 دو تا بچه تقریبا چهار یا پنج ساله باهامون بودن یکیشون پسر رئیس کاروان بود، یکی دیگه شون از بچه های مسافرهای بود که باهامون بودن.گوشیم قرق  این دو بچه بود که هی باهاش بازی می کردن تقریبا ۱۴تا ۱۷ ساعت گوشیم دسته این دو بچه بود.

 داخل کوپه برای سرگرمی  بازی هایی انجام می دادیم یکی از این بازی های که دیگه درمسجد  ارثی شده گل یا پوچ است که ما اونو رو خیلی بازی میکردیم. من رو گوشیم یه برنامه داشتم که میشه با یه گوشی دیگه بازی کنم ولی دونفره بچه ها که بازیشون تموم شد گوشیم رفت دست آقای سلامتی زارع وآقای کاج چون اینترنت گوشیم رو وصل کرده بودند وحتی داخل مسافرت هم سایت مسجد رو چک می کردن.

مراسم قرآئت دعای کمیل در کوپه به صورت معلق

۵- هم اتاقی جدید
 مامان داوود بعد از تقریبا ۱۵ساعت حرکت آمد داخل کوپه گفت: یه پسر باهامون هست اگه میشه داخل مشهد هم اتاق شما بشه بچه ها همه گفتن بگوش بیاد گزینشش می کنیم اگر خوب جواب داد بیاد، خلاصه خیلی شوخی کردیم و بعد مامان داوود رفت یک دفعه صدای بچه ها بلند شد همشون با هم دهان به دهان شدن هی این به اون یکی حرفی میزد : ما می خواهیم خودمان تنها باشیم داخل اتاق می خواهیم با هم شوخی کنیم اگر آن پسر بیاد داخل اتاق راحت نیستیم. خلاصه اینکه اون پسر پیداش شد داخل کوپه باهامون بود تا مشهد.
بچه ها که از این جریان ناراحت بودند رفتیم به آقای فروغی گفتم جریان این طوریه گفت: من قبل از حرکت به مامان داوود  گفتم کسی را نیاره داخل اتاق شما.محمد گفت من میرم دوباره با مامان داوود حرف میزنم خلاصه این جریان اون قدر کش پیدا کرد که دیدیم رسیده ایم به مشهد.

۶- اسکان در مشهد

به مشهد که رسیدیم رفتیم هتل، دیدیم که هتلی که کاروان همیشه طی سالهای گذشته در آن ساکن می شده، تکمیل شده  برای همین رفتیم هتلی که  روبروی  این هتل بود . کاروان شامل  9 خانواده و ۱۲ نفر پسر مجرد بود در هتل جدید  خانواده ها  و ۶ نفر از مجردها اتاق دار شدن  و ما ۶ نفر بدونه اتاق ماندیم . مامان داوودگفت شما موقتی برید پیش اون ۶ نفر دیگه تا اتاقی براتون خالی بشه .

من خیلی اعصاب خراب شد به بچه ها گفتم میرم یه هتل دیگه و یه اتاق عالی می گیریم  هر کدومتون دوست داره بیاد. ساکم را دستم گرفتم و رفتم . داخل راهروی هتل آقای فروغی و رئیس کاروان ایستاده بودند و  با رئیس هتل حرف می زند اعصابشون خیلی خراب بود . من با بی توجهی از کنارشون گذشتم .

محمد سلامتی آمد دنبالم اون فکر می کرد که من واقعا دارم میرم بیرون یه اتاق بگیرم . بعد از چند بار که صدام کرد برگشتم. گفتمش:چیه. گفت : چت شده.  

بهش گفتم: این چه وضعیه و بعد از چند گفتگو ساده و هیجانی اون که بزرگتر از من بود خامم کرد و من قبول کردم و برای اینکه یه وقت  فرار نکنم ساکم را گرفت وگفت بیفت جلو برو هتل .

برگشتیم هتل. هنوز آقای فروغی و مامان داوود و چند نفر دیگه از خانواده ها داخل راه رو بودن دوباره با بی توجهی از کنارشون رد شدم. مامان داوود به محمد سلامتی که پشت سر من می آمد گفت: رامش کردی که فرار نکنه. محمدگفتش: آره می خواست بره برش گردوندم.

 رفتیم داخل اتاقی که حالا ۱۲ نفر داخلش بودیم.  بعد از چند دقیقه آقای فروغی آمد و گفت: بیاید اتاقی براتون گرفتم. همراهش رفتیم و اتاق جدید سه تا تخته خواب ، یخچال ، تلویزیون ، گاز، حمام و دستشوئی داشت و ابعادش تقریبا ۳ در ۵ بود .رفتیم داخل اتاق دوباره جریان شروع شد اون پسره اومد داخل اتاق اعصابم خورد شد. پسره فهمید و بعد از چند لحظه دوباره رفت بیرون. بعد از چند دقیقه مامان داوود اومد گفت حاج آقاتون کجاست با من بود و گفت: یه نفر پایین کارت داره.

 یه دفعه تمام بچه ها صداشون بلند شد و گفتن که هنوز رسیدیم  تو به دوستات آدرس دادی؟ من از پله ها رفتم پایین یه خانوم کناره راه پله ایستاده بود . اومدم که از کنارش رد بشم گفت سلام. من گفتم علیک سلام. بعداش گفت : مشکلتون با محمد(همون پسری که قرار بود که بیاد داخل اتاقمون) چیه؟

 من بهش گفتم: ابجی بیا نگاه کن اتاق کوچیکه  و ۶ نفری که الان داخل اتاق هستیم جامون نیست چه برسه که بخواهیم ۷ نفره داخله اتاق بخوابیم و رفتم بالا داخل اتاق . دیدم محمد اونجاست . بعد از چند دقیقه یه دفعه در اتاق زده شد و صدای از پشت در می گفت محمد بیا بیرون و چند تا بد و بیراه دیگه به ماگفت و محمد رفت.

 خودمون که تنها شدیم.  بچه ها شروع کردن به صحبت که  نبایستی این طور میشد و از این حرف ها. کمی بعد بلند شدیم و یکی یکی رفتیم حمام و بعدش نهار خوردیم و با هم رفتیم حرمه امام رضا(علیه السلام). چه صفای داشت حرم .  قرارمون این بود که بعد از نماز زیر ساعت جامع رضوی در رواق امام خمینی(ره) جمع بشیم. همه بعد از نماز اومدن سر قرار و رفتیم برا زیارت و بعد از زیارت رفتیم هتل، چون هتل و رستوران دو جای مختلف بودن و می بایست خودمون  می رفتیم غذاهارو می آوردیم.

۷- نماز صبح بریم حرم
غذا خوردیم یکمی شوخی کردیم و با هم خندیدیم قرار گذاشتیم که همگی برا نماز صبح بریم حرم همه گوشیهارو روی ساعتی تنظیم کردیم .محمد علی۳:۳۰ حمید کاج ۴ و من ساعت ۴:۱۵ خوب ۳ تا گوشی قرار بود زنگ بخورن. همه خوابیدیم تا صبح شد من بیدار بودم گوشی محمد علی زنگ خورد دیدم بچه ها خسته هستند صداشو بستم. گوشی بعدی زنگ خورد دلم نیومد بیدارشون کنم اونم بستم. گوشی خودم زنگ خورد خوب اصلا دیگه حال نداشتم بیدار بمونم گوشی رو بستم درو قفل کردم و خوابیدم بچه ها صبح بلند شدن گفتن کی برا نماز صبح رفت حرم. همه گفتن هیچ کس.

۸- پارک آبی
قرار گذاشتیم بریم سرزمین موج های آبی. خوب نشد بریم اونجا تصمیم گرفتیم بریم پارک آبی ایرانیان . آقای سلامتی گفت: من نمیام.

 من ، محمد علی، مسعود، حمید و عبدالحمید تصمیم گرفتیم بریم. تا از هتل بیرون اومدیم یه ماشین پیکان با یه مرد تقریبا  میان سال دیدیم . بعد از چند دقیقه بحث و گفت و گو سر مقدار کرایه ، سوار شدیم. در راه راننده آهنگ غیر مجاز گذاشته بود آقای کاج بهش گفت : اگه میشه یه کمی اون رو کمش کن! اون بنده خدا صداشو کم کرد و بعد از چند دقیقه آقای کاج دوباره بهش گفتش که اگه میشه آهنگ رو عوضش کن! راننده آهنگ رو عوض کرد بعد از چند دقیقه دوباره آقای کاج گفتش میشه خاموشش کنید.راننده! بلندگوهای عقب رو بست و تنها بلندگوهای جلو کار میکردن.  بعد از ۵ دقیقه حرکت آقای کاج دوباره به مرد راننده گفت این رو کامل خاموش کن! راننده که از کوره در رفته بود ماشین رو کنار زد و  بین آقای کاج و راننده بحث شدید در گرفت تو مایه های جنگ جهانی سوم. آقای راننده گفت: پیاده بشین! خلاصه بچه ها کلی با آقای راننده حرف زدند تا دوباره راضی شد ما رو برسونه و دوباره راه افتاد…

  بعد از تقریبا ۴۵دقیقه بالاخره به پارک آبی رسیدیم و راننده ما رو گذاشت و رفت . ما هم رفتیم سمت در ورودیش که دیدیم نوشته  سانس بانوان . از این طرف که پیاده شدیم همانجا مجبور شدیم دوباره تاکسی بگیریم و برگردیم.
اعصاب همه ی بچه ها خراب بود هم از دست اقای کاج و هم از اینکه سانس بانوان بود! رسیدیم سر کوچه که راننده تاکسی گفت: نمیشه بیام داخل کوچه. گفتیم خوب باشه دستت درد نکند سر کوچه پیاده شدیم و رفتیم هتل. همه اعصابمون خراب! هیچ کدوم با هم حرف نمیزدیم و هر کی برای خودش رفت بیرون من هم رفتم حرم.

 شب دوباره ساعت ها رو کوک کردیم برای نماز صبح. ولی باز هم صبح خوابمون گرفت . صبح دوباره بیدار شدیم  تا بریم  پارک آبی ایرانیان . اینبار شکر خدا سانس برادران بود رفتیم داخل و حسابی شنا کردیم.  وقتش که تمام شد امدیم که برگردیم دیدیم آقای کاج هنوز نیومده بیرون ما هم اونو گذاشتیم و خودمان برگشتیم  هتل. کمی خوابیدیم و بعدش رفتیم حرم و تا صبح همانجا ماندیم تا دوباره خوابمون نگیره .صبح که اومدیم هتل دوباره مامان داوود اومد و گفت: باید اتاقتون رو با اتاق یکی از خانواده ها عوض کنید ما هم گفتیم باشه و عوض کردیم اتاق جدید  برای ما یک برگ برنده بود چون  اتاق اولی و جلوی در هتل بودیم و هر وقت غذا میومد اضافه هاشون برا ما بود.

۹- روز آخر

روز آخر کاروان ما را برای گردش برد باغ پونه. بعد از باغ پونه مستقیم رفتیم راه آهن. همون جا  بهمون غذا شنسل مرغ دادن که حسابی چسبید. داشتیم غذا می خوردیم که ناگهان مامان داوود اومد گفت:بچه ها کمکم کنید!

 

گفتیم: مامان داوود چی شده!!! گفت : بلیط قطار ۱۲نفر از اعضای کاروان برای قطار صبح بوده و بایستی صبح میرفتن الان بلیط هاشون رو دیدم ، حالا چیکار کنیم؟

باز هم این بچه های مجرد بودند که باید جور این مشکل را می کشیدند. ما دو راه بیشتر مقابلمون نبود، یا باید داخل ایستگاه راه آهن می ماندیم تا بلیط جدید تهیه کنیم و با قطارهای بعدی می آمدیم و یا هر جور که بود با همین قطار برمی گشتیم.

ما راه دوم را انتخاب کردیم آن دو خانواده رفتن داخل کوپه و ما ۱۲ نفر هم رفتیم داخل رستوران قطار. ۲۵ ساعت راه از مشهد تا اندیمشک را باید روی میز نهارخوری می گذراندیم که واقعا تصورش هم سخت است . اول راه خوب بود ولی وقتی ۲ ساعت از حرکت قطار گذشت همه خیلی خیلی خسته شدیم و اعصابها ، همه خراب. چند تا از بچه ها حسابی خسته بودند و زیر صندلی های رستوران دراز کشیدند و خوابیدن و الباقی بچه ها هم سرشان را رو میز گذاشته بودند و خوابیده بودند ولی من بیدار بودم. دیگه صبح شده بود. آقای فروغی خیلی ناراحت بود و به مامان داوود گفت اون خانواده ها اونقدر معرفت ندارن که بگن این بچه ها تمام شب تو رستوران بودن حالا کوپه رو بدیم به اینها کمی استراحت بکنن. خلاصه هیچ فایده ایی نداشت.

رستوران قطار-مسیر برگشتن

 

دم ظهر یه کوپه قطار خالی شد و ۶ نفر از بچه ها رفتن داخل کوپه . من و آقای انجیری ،کاج، آبزاده، افضل و سلامتی داخل رستوران ماندیم . نزدیک غروب یه کوپه دیگه خالی شد  و ما رفتیم داخل کوپه اما باز یه نفر دیگه  دوباره اومد پیشمون یه ۲ ساعتی تو کوپه بودیم که مسافرای کوپه رسیدن و ما دوباره برگشتیم رستوران . دیگه شب شده بود من رفتم کوپه اون شش نفر و کمی استراحت کردم و بعد برگشتم پیش بچه ها  و شام خوردیم. دوباره یه کوپه دیگه خالی شد ولی بعد از مدتی دوباره مسافراش رسیدن و ما دوباره برگشتیم همون خونه اول.

داخل رستوران ، رئیس قطار دلش برای ما سوخت گفت برید پیش مهماندارهای  قطار بخوابید ما رفتیم کوپه مهماندار خوابیدیم. کمی اونجا بودم و دوباره رفتم کوپه اون شش نفر . ساعت تقریبا ۱۲ شب بود و دو ساعتی تا اندیمشک مانده بود کم کم باقی بچه ها هم اومدن و دوازده نفرمان آنجا جمع شدیم و آماده پیاده شدن شدیم. قبل از پیاده شدن ، مامان داوود که حسابی از دیدن ما شرمنده بود گفت  هفته آینده شام درست می کنم و همه شما رو دعوت می کنم.

 همین طور هم شد هفته بعد ما را شام دعوت کرد پارک رعنا.  

 

 

پایان…!

نویسنده وراوی :

ایمان حبیبی مقدم

 

همچنین ببینید

اردوی نوروزی نونهالان۹۴ (فتح المبین)

بسم رب الشهدا والصدیقین آخرین روزهای تعطیلات بود از هدر رفتن تعطیلاتم خیلی پشیمان وناراحت …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *