خانه / مصاحبه / پیشکسوتان / صادق کلانتر؛ یادی از شهید بابایی

صادق کلانتر؛ یادی از شهید بابایی

alt

شهید گرانقدر عباس بابایی در دوران جنگ تحمیلی روزهای زیادی را در پایگاه چهارم شکاری دزفول گذراندند و به واسطه ارتباط با برخی خلبانان دزفولی به شهر دزفول هم رفت آمد می کردند و حتی به مسجد ما(مسجد صاحب الزمان (عج)) هم آمده است . در ادامه پای صحبت برادر صادق کلانتر از اعضای جلسات مسجد، که به واسطه عموی بزرگوارشان چند صباحی توفیق دیدار شهید بابایی را داشته اند می نشینیم.

۱- عرض سلام

با عرض سلام و خسته نباشی خدمت دوستان و بچه های مسجد که زحمت می کشند. من کمتر از آن هستم که بخواهم درباره شخصیت شهید بزرگوار عباس بابایی صحبت کنم ولی به واسطه وظیفه ای که در قبال شهدا داریم باید این کار را انشاالله انجام بدهیم.

۲-آشنایی با شهید

بنده به واسطه عمویم که همکار ایشان بود با این شهید بزرگوار آشنا شدم.  بین سال های ۱۳۶۳ تا ۶۶ ایشان وقتی برای بررسی منطقه عملیاتی به دزفول می آمدند سری هم به منزل ما می زدند حتی مسجد صاحب الزمان (عج) به کرات می آمدند، از این مسجد خوششان می آمد.

۳- از کودکی احساس وظیفه می کرد

عموی بنده تعریف می کرد که :

 در دوران نوجوانی مدیر مدرسه شهید بابایی از مستخدم مدرسه راضی نبود چون مستخدم کمر درد داشت و نمی توانست مدرسه را نظافت کنه . مدیر مدرسه ۳ روز به مستخدم مهلت داده بود تا بیماریش را علاج کند و الا اخراج می شد. شهید بابایی این را شنیده بودن برای همین  شبانه از میله های مدرسه بالا می رفت و تمام مدرسه را تمیز می کرد. صبح مستخدم بلند می شد و می دید که مدرسه واقعاً تمیز است و تعجب می کرد که این کار انس بوده یا  جن .

تا اینکه یک شب در کمین می نشیند و می بیند که این شهید بزرگوار در آن دوران کودکی این احساس مسئولیت را کرده بود برای اینکه آن آقا اخراج نشود می آمد و مدرسه را تمیز می کرد.

۴- روحیه خدمت به دیگران

در دوران جوانی هم واقعاً روحیه بالایی داشت  که سرشار از ایمان و تقوا بود همه اش به فکر مردم و خدمت به مردم بود. پدرش تعریف می کرد گاهی که از خیابان رد می شد می دیدم که مثلاً کارگری کار می کند می رفت و می گفت عمو این کلنگ را به من بدهید و شما یه ذره شما استراحت کنید من بجای شما کلنگ بزنم یا بیل بزنم.

از اون بچگی یه همچین روحیه ی خدمت کردن در وجود این نوجوان بود. البته صحبت هایی که من می کنم یه مقداریش رو در فیلمی که ساخته شد منعکس شد منتهی فیلم توان انعکاس بلندای روح  ایشان را ندارد ولی به اندازه خودش بعضی از نکات را اصلاً در فیلم نمی شود گفت و حالا من چند نکته را که یادم میاد ارائه می دهم انشاالله مورد استفاده قرار بگیرد.

۵- خرید تلویزیون رنگی

عموم می گفت:

 یکبار در بازگشت از منطقه، برای استراحت به منزل ایشان رفتیم دیدیم یک دستگاه تلویزیون رنگی در داخل کارتن خریدن اون زمان بیشتر مردم یا تلویزیون نداشتند یا سیاه و سفید داشتند و  تازه تلویزیون رنگی آمده بود. بچه ها – سه تا بچه داشتند یک دختر خانوم ۲ تا آقا پسر- خیلی خوشحال بودند  و همسر ایشان به بچه ها گفته بود کارتونش را باز نکنید تا بابا بیاید. وقتی ایشان آمده بود به بچه ها گفت: شما بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیون رو.

بچه ها گفتند: بابا را.

گفت: پس تلویزیون را می دهیم به یکی که باباش رحمت خدا رفته یا شهید شده و اصلاً تلویزیون ندارند.

و با این ترفند تلویزیون را اصلاً برای خودش نگه نداشت و داد به یکی دیگه.

از این قبیل مسائل خیلی در زندگی ایشان بود که در فیلم ساخته شده از ایشان، فقط یکی دو مورد را اشاره کرد. من شنیده بودم در زمان جنگ رفته بود طلاهای همسرش

رو فروخته بود و گفته بود جنگ ما نیاز به حمایت مالی دارد.

 

 

۶- ظاهر بسیجی

 

عمویم تعریف می کرد:

 یکبار از منطقه خسته آمدیم نصف شب بود. رفتیم جلوی در نیروی هوایی دزفول استراحت کنیم. شهید بابایی لباس بسیجی تنش می کرد و درجه نمی زدو موهای سرش را مثل بسیجی ها کوتاه می کرد. دژبانی آنجا به لحاظ امنیتی کنترل خیلی شدیدی دارند. دژبان ایشان را نشناخت و اجازه ورود به ایشان نداد.

من جلو رفتم و گفتم ایشون سرهنگ بابایی هستند دژبانی گفت برو عقب وایسا این بسیجی رو آوردی اینجا چیکار کنه. بعد که تماس گرفتند و متوجه شدند که ایشان کی هستند، اون دژبان خیلی شرمنده شده بود ایشان فقط با لبخندی پاسخش را داد.

 

۷- خوابیدن در آسایشگاه سربازان

یکبار هم برای خواب به جای اینکه به ساختمان خلبان ها که ساختمان بسیار شیکی هست برویم شهید بابایی گفت بریم آسایشگاه سربازها بخوابیم. رفتیم وتخت خالی پیدا کردیم و خوابیدیم. نصف شب فرمانده سربازها آمده بود و دو جفت پوتین گلی و نامرتب دیده بود از شدت ناراحتی چراغها را روشن کرده بود و با پتو شهید بابایی را پایین کشیده بود و داد زده بود: بلند شو ببینم وگفت شما نفوذی هستید. به او گفتم این فلانی فرمانده پایگاه است.

 گفت تو حرف نزن. زنگ زد فرماندهی، کسی آمده بود و شهید بابایی را شناخته بود و احترام گذاشته بود. استوار گفت: اینجا چه خبره.

بهش گفتند: ایشون فلانی هستند. استوار با شرمندگی منتظر بود که شهید بابایی بندازدش زندان. شهید بابایی یک جمله بیشتر به او نگفت: استوار از شما خواهش می کنم با سربازها بهتر باشید. این خاطره ای بود که خود استوار گفته بود. گاهی برای غذا خوردن می رفت با سربازها همون یک ظرف غذای معمولی هرچی بود، می خورد.

می رفت پینگ پونگ بازی می کرد خیلی علاقه داشت آدم خاکی بود آدم بی تکلفی بود. همان چیزی که ما از سیره ای پیامبر سراغ داریم مثل اونها رفتار می کرد. به هیچ وجه خودش را نمی گرفت

۸- حضور در آمریکا

۲ یا ۳ سال ایشان در آمریکا دوره تکمیلی هوایی را دیده بود. تعریف می کند برای اینکه ایشان را خراب کنند یک کسی را که دائم الخمر بود را به عنوان هم اتاقش قرار دادند. ایشان دیده بود که این فرد کارهای ناشایستی انجام می دهد به او گفته بود. برادر این اتاق مال هر دوتای ماست. من یک طنابی می کشم وسطش. نیمش مال من است اگر بخواهم عبادتی بکنم اگر بخواهم قرآنی بخوانم مال من است. اون فرد که نتونسته بود شهید بابایی را خراب بکنه تحت تأثیر ایشون قرار گرفت و اصلاح شده بود .

یکبار دیگه تعریف می کنند که ایشون نصف شب خوابگاه خودش را ترک کرده بود و دور میدان ورزشی می دوید. کاپیتان آمریکای او را دیده بود و چند بار تکرار شده بود کنجکاو شده بود که جریان چیست. بعد رفته بود و بهش گفته بود فلانی زده به سرت نصف شب میای می دویی. شهید بابایی اول خواسته بود ردش کنه. طرف خیلی پیگیر شده بود. شهید بابایی بهش گفته بود:من اینجا جوانم و مجردم و بعضی وقت ها یه افکاری تو آمریکا می زنه به سرم. من میام می دوم تا از این فکرها به دور باشم انسان یاد حضرت یوسف یا ابن سیرین می افتد. یک جوان در آمریکا مهد تمدن غربی که زمینه بعضی از مسائل برای یک جوان مهیاست،  عفت پیشه کند.

۹- مدرک یا نماز

در امریکا ایشان را دیده بودند نماز میخونه فرماندشون اواخر دوره بهش گفته بود فلانی شما کارهای عجیب و غریبی می کنید این کارها چه هستند برای یک خلبان این کار خوب نیست. اگر این نماز خواندنت رو ادامه بدی ممکنه مدرکت را ندیم. به فرمانده گفته بو: من نمازم برام مهمتر از مدرکمه. امضا نکردین نکردین ما موظف به انجام وظیفه ام هستم و نتیجه خیلی برامون مهم نیست. انجام وظیفه مهمه فعلاً ما باید نمازمون را بخوانیم . واقعاً این کار خودسازی می خواهد در حرف آسان است ولی در عمل آسان نیست.

۱۰- گرمای تابستان

یک روز به منزل ما آمده بودند تابستان بود و هوا خیلی گرم. ما برای فرار از گرما ایشان را به زیرزمین (شوادون) بردیم. یه زیرانداز قدیمی کف زیرزمین پهن بود خواستیم زیرانداز بهتری روی  آن بزاریم اما ایشان گفت نه نمی خواد و روی همان زیرانداز کهنه خوابید.

آن موقع ما نوجوان بودیم و به ماشین خیلی علاقمند بودیم از وقت استفاده کردیم ماشین تویوتا فرماندهی را بردیم باهاش دور بخوردیم.

بنده خدا ایشان آمده بود و دیده بود ماشین نیست تا اینکه ما ماشینو آوردیم و ایشان گفت با این ماشین کجا رفتید این مال بیت المال حق ندارید ببرید.

 

۱۱- زندگی زاهدانه

یک روز عموم زنگ زد گفت ما با چند تا از خلبان ها داریم می یایم شام درست کنید. ما یک غذای خوبی درست کردیم. من اون زمان نوجوان بودم. مهمانها آمدند شهید بابایی به من گفت فلانی توی منزلتون شیر دارید. گفتم آره. گفت میتونی یک لیوان شیر با شکر برای من بیاری. من برایشان آوردم ایشان مقداری نان در لیوان شیر تلیت کرد و خورد. نه مرغی نه برنجی نه چیزی دیگری.

بعد تشک آوردیم برای استراحت ایشون دست نزد همون سر فرش یک پتویی سر خودش کشید خوابید و نیمه های شب برای ادای نماز شب بیدار شد.

یک شب هم برای نماز به مسجد صاحب الزمان(عج) آمدند ولی دیر شده بود و به نماز جماعت نرسیدیم . به من گفت شما جلو وایسید . گفتم من بچه هستم گفت نه شما از ما پاکتر هستی، من را جلو انداختند چند تا از سرهنگ ها و خلبان ها پشت سر ما نماز خواندند.

 ایشان یا می خواستند به من اعتماد به نفس بدهند یا نمی دانم واقعاً چه فکری می کردند. من خودم قسمتی از تحولی که آن زمان در زندگی داشتم از الگوگیری از آن بزرگوار دارم.

۱۲- چرا مجردی هستی

یک روز نشسته بودیم یک برادری داشتم آن زمان حدود ۲۴ -۲۵ سالی داشت به او گفت فلانی چرا شما مجردی. برادرم سر را انداخت پایین.

ایشان گفت اشکالی نداره من ۲ تا خواهر خانم دارم . ایشون هم مجردند شما بیاید با یک از آنها ازدواج کنید. و ادامه داد من دو روز مرخصی دارم و ما را برد قزوین خانه پدر خانومشون . گفت آقا سعید بیا این خواهر خانومم اجازشون دست منه. یادمه پدر خانومش هم گفت اجازه دخترهای من دست عباسه اگر ایشون تایید کردند عیبی نداره . هر چند به خاطر تفاوت های فرهنگی نشد این ازدواج سر بگیره اما آن زمان عیب بود کسی بیاد بگه بیا از ما دختری بگیرید. اما شهید بابایی تو فکر این نبود کسی عیبش کنه. تو این فکر بود که این جوانه اون هم جوانه. آدم یاد علمای بزرگ می افته که خودشون پیشنهاد می دادند برای ازدواج دخترهاشون به دیگران. این نشان می داد تفکرات اسلامی ایشون بسیار عمیق بود .

۱۳- به مکه نرفت

یادمه شوهر خاله ام آقای کیادربندسری در تهران بودم و یکی از دوستان نزدیک شهید بابایی  بود. قرار بود من و عموم شهید بابایی و خانومش را برای تشریف به حج به فرودگاه ببریم. ناگهان تلفن زنگ زد گفتند تیمسار بابایی آنجاست؟

گوشی را به شهید بابایی دادیم و بعد از چند لحظه شهید بابایی به شوهر خالم گفت عظیم آقا شما خانوم منو برسونید بره مکه من نمی تونم بیام .

گفتند مگه چه خبره؟ گفت ناوهای آمریکایی اومدند توی خلیج فارس حضورمون لازمه. گفت شما خیلی برای این سفر تو نوبت بودی بیا برو. همچین فیضی یک بار برای آدم بدست میاد. اما قبول نکرد.

ما خانومش را بردیم فرودگاه رسوندیم. خانومش با چشمهای گریان برای تشرف به حج رفت. ایشون رفته بود بوشهر. از بوشهر رفته بود بالای سر این ناوهای امریکایی و حسابی آنها رو ترسانده بود. هواپیما دو کابین بود. خلبانی که باهاش بود می گفت بهش گفتم: حیف شد نرفتی مکه. تا اینو گفته هواپیمای شکاری را برگردوند رفت دور ناوها چند چرخ دیگه زد گفت اینم طواف ما.

۱۴- این آقا به درد این کار نمی خوره

عموم تعریف می کرد یک روز یک نفر را به ایشون نشان دادند گفتند ایشون فلان کسه. محاسن و ظاهر بسیار اسلامی داشت. گفتند می خواهیم این را رئیس عقیدتی فلان جای نیرو هوایی بگذاریم. شهید بابایی خیلی راحت گفت این آقا به درد این کار نمی خوره.

 گفتند: چرا ؟

گفت من می گم به درد نمی خوره. حرفشو گوش ندادند. آن سمت را بهش دادند. بعدها کودتایی داشت در نیروی هوایی انجام می شد که یکی از سران کودتا همین آقا بود که خودشو در نیروهای اسلامی نیرو هوایی جا زده بود. شهید بابایی برای بار اول از کجا فهمیده بود این همچین آدم منافقیه . این آیه قرآنه که وقتی آدم تقوای الهی پیشه کند خدا یه قدرتی بهش می ده تشخیص میده حق را از باطل. چون ایشون ایمان و تقوای بالایی داشت خداوند یک قدرتی بهش داده بود که تشخیص می داد.

خیلی وقت ها می دیدیم آدم هایی باهاش می گردند که مثل خودش نیستند اصلاً بعضی هاشون نماز هم نمی خوانند. برای ما در آن دوران خیلی سؤال بود. یا مثلاً کاری ناشایستی انجام می دادند. بعدها فهمیدیم که اینها را آورده اصلاحشون کنه. پیش خودش می گفت خوب ها که خوبند ما اگر بتوانیم چهار تا را خوب کنیم کاری کردیم. ببینید آن زمان چه فکرهای خوب و بزرگی داشت .

۱۵- آمریکایی ها رو گول زد

 یکی از کارهای بزرگی که در نیروی هوایی انجام داده بود این بود که تمام تجهیزات فنی و پروازی هواپیماهای F14را از پایگاه اصفهان به پایگاه بوشهر منتقل کرده بود. آمریکا نمیدانست و فکر می کرد که اگر ایران بخواهد این کار را بکنه ۶ ماه طول می کشه. در صورتی که شهید بابایی گفته بود در یک ماه باید انجام بدهیم. آمریکایی ها وقتی با ناو به خلیج فارس می آمدند چون نقشه و امکانات هوایی کل ایران دستشون بود حساب می کردند که هواپیمای F14تا بیایند از اصفهان بلند بشه برای رفتن و آمدنش چقدر زمان و چقدر سوخت نیاز داره  لذا زیاد نمی تونه بالای خلیج فارس بمونه و اگه هواپیما هم سوخت بخواهند ایرانی ها این قدرت را ندارند که سوختشو روی هوا تامین کنند.

 ولی نمی دونستند شهید بابایی چه کار کرده است . اینها وارد خلیج فارس که شدند تا اومدند به خودشون بجنبند ایرانی ها با F14بالای سرشون بودند. باورشون نمی شد چجوری این F14 ها بالای سرشونند. شهید بابایی گولشون زده بود. می خوام بگم نه فقط از لحاظ تعهد و از لحاظ ایمان و تقوا بسیار بالا بود از لحاظ تخصص هم بسیار کارآمد و سرآمد بود.

شهید بابایی شخصیتی است که واقعا زبان ما نمی توانید به بلندای فکر ، ایمان ، تقوا و شجاعت  این شهید را بیان کند لیکن بالاخره آب دریا را اگر نتوان چشید هم به قدر تشنگی باید چشید .

۱۶-نداشتن عکس

بعد از شهادت ایشان موقعی که برای تشیع جنازشون دنبال یه عکسی می گشتند که درجه تیمساری داشته باشد ایشان نداشتند. یعنی با درجه تیمساری عکس نگرفته بود. بعدها کامپیوتری درجه روی شونشون قرار دادند.

th

 

همچنین ببینید

ahmad ansari

احمد انصاری

س۱- خودتان را معرفی کرده و بفرمایید از چه سالی وارد مسجد شدید؟ ج-  اینجانب …

یک دیدگاه

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *