خانه / دفترچه خاطرات / دفترچه خاطرات / تابستان امسال من ( محمد امیدیان)

تابستان امسال من ( محمد امیدیان)

تابستان امسال من ( محمد امیدیان)

سه نکته:

۱.      خبر خوش امسال: ابوالفضل هم بالاخره آمد!

۲.      بچه های عالی،کتاب های خاکی

۳.      خوش ترین خاطره

خبر خوش امسال: ابوالفضل هم بالاخره آمد!

توی سالن مسجد بودم که ابوالفضل رضوانی آمد و گفت می خوام چند دقیقه با هم صحبت کنیم. قابل حدس زدن بود که چی می خاد بگه.  ابوالفضل می خواست طلبه بشه! قرار شد مثلا این موضوع فعلا سکرت باقی بمونه. گرچه  بعدا جز خواجه حافظ  و سعدی شیراز تقریبا همه می دونستند که چه خبره!

البته اشتباه نشه! حرف های من هیچ دخلی در اومدن ابوالفضل به حوزه نداشت. دل ابوالفضل رو قبلا امام زمان برده بود، تصمیمش رو گرفته بود، مشورت هاش  رو کرده بود، ثبت نام شده بود، مصاحبه رو هم رفته بود. اصلا دو روز بعدش می خواست بره دوره مخصوص طلبه های جدید الورود. طرح میثاق طلبگی!

طلبگی  واقعا برازندشه!  طلبگی سربازی و خادمی آقاست. یه طلبه مهندسِ حافظِ قرآنِ شاداب و سرزنده حتما می تونه خیلی خیلی مفید باشه و بار بیشتری از مسئولیت  سنگین و زمین مونده  شیعه بودن را به دوش بکشه.

وقتی مشهد بودیم ابوالفضل هم بعدا از قم اومد و به ما ملحق شد. می گفت به خانوادم نگفتم که اومدم اما وقتی رسیدم مشهد، مادرم باهام تماس گرفت و گفت: خواب دیدیم خادم امام رضا شدی و لباس خادم ها رو پوشیدی!!!

خوش به حالت ابوالفضل! مبارکت باشه خادمی آقا!

طلبگی یعنی توکل. به قول خود ابوالفضل: دیدی وقتی می ری رودخونه شنا کنی می گی این منطقه دست مَشُونَ!!! توکل هم یه جورایی این طوریه. یعنی تو وظیفت رو انجام می دی. بقیه اش با خودشه. طلبه بی توکل حتما بازنده است. خوش به حال اهل توکل. خدا نصیب من هم بکنه!

الان من و ابوالفضل توی یه مدرسه درس می خونیم. من در ساختمان شیخ طوسی و اون در ساختمان شهید مطهری.گاهی من برای صرف چای می رم پیش اون و گاهی اون برای صرف لوبیای پخته! می آد پیش من.

خدا رو شکر.آروم آروم  دارم از غربت در می آم! چند هفته پیش بود که وقتی من و ابوالفضل داشتیم توی خیابون های قم قدم می زدیم علی نظر زاده رو دیدیم و با هم صحبت کردیم. علی از بچه های قدیم مسجده که سال ها است طلبه شده.

جای محمد شهبازنیا اینجا خالیه. اگر می بود جمعمون جمع می شد!

 آعزیز علوی هم که اینجاست. مدتی قبل من و احمد رفته بودیم خونشون مهمونی به صرف شام. فکر کنم آعزیز از این  به بعد باید خودش رو برای مهمونی های بیشتری آماده کنه.

راستی ! از احسان سراش چه خبر؟!!!

 کاش میشد ما هم اینجا جلسه بگیریم. آعزیز بشه مسئول جلسه،  ما هم بشیم اعضا!

بچه های عالی، کتاب های خاکی

به نظر من بچه های مسجد واقعا با استعدادند ولی متاسفانه  بعضاً برای شکوفا کردن این استعداد ها قدمی بر نمی دارن!

بیچاره کتاب های کتابخونه! فکر کنم از بس خاک خوردن و کسی نخوندتشون تا الان باید سل گرفته باشن!!!

امسال در جلسه نوجوانان و پارسال در جلسه جوانان خیلی تلاش شد تا بچه ها کمی به سمت مطالعه کردن برن. متاسفانه مطالعه یک ضرورت فراموش شده  بین بچه ها ست. گرچه امسال نوجوانان بودم ولی  کارهای مطالعاتی را به طور موردی با بچه های جوانان انجام می دادیم. مثلا یکی از بچه ها راجع به فلسطین و سرزمین های اشغال شده سوال شد ( بابک)، منابع متنی و تصویری تهیه شد، اون هم مطالعه کرد و تا جاهای خوبی  هم پیش رفته. امیدوارم هر چه زودتر مقاله اش بکنه. یکی دیگه از بچه ها در مورد وهابیت سوال داشت ( ایمان خادم). باز کتاب و نرم افزار تهیه شد، اون هم شروع به خوندن کرد و یه کتاب رو تموم کرد و  قرار شد یه مقاله  بشه. دوست داشتم بچه های دیگه هم توی این فضا بیان ولی خُب … .

 حتی  برای هر کدوم از بچه ها دو نفر از بزرگترها وظیفه پشتیبانی علمی کارهاشون رو به عهده گرفتند ( آقا حمید صحرانورد و آقا محمد حسین نائب). به هر حال فضا و امکانات فراهمه و فقط یه یا علی می خاد.

یکی از آرزوهام در مورد جلسه جوانان اینه که در کنار جزواتی که توی جلسه فعلا فقط زینت بخش جلسه شده و میراث گذشتگانه ، جزوات و مقالات همین بچه ها قرار بگیره.

حرف های دیگه ای هم داشتم که می خواستم در قالب متن سخنرانی دکتر سنگری در مورد شهید زمانی به بچه ها بگم که البته هر بار به دلیلی قسمت نمی شد… .

خوش ترین خاطره

(اصل این مطالب را توی قطار و در راه برگشت از اردوی مشهد نوشتم که با  تغییراتی اینجا می نویسم.)

تمام حرف ها و نوشته ها و افکارم  یک طرف  و آنچه را که امروز صبح دیدم یک طرف دیگر. روز آخر، بعد از نماز صبح حرم، شاید تنها ۱۵ دقیقه طول کشید که از بچه ها جدا شدم تا زیارت وداع را بخوانم و به آنها ملحق شوم. اما وقتی برگشتم آنچه را که می دیدم باور نمی کردم. راستش تا آن موقع ندیده بودم. حس کوچک بودن چنان وجودم را گرفته بود که دیگر هیچ انگیزه ای برای حرف زدن و ارشادِ! بچه ها نداشتم. سخن گفتن برایم سنگین بود.

نفهمیدم در این ۱۵ دقیقه چه بر سر این بچه ها آمده بود که چشمانشان پر اشک  شده بود و دل ها شان لبریز از عشق. این بچه ها، بچه های  ربع ساعت پیش نبودند. راه می رفتند و گریه می کردند و گاه به سمت حرم نگاه می کردند. هنوز که هنوز است گهگاه  سیمای  اشک آلودشان خاطرم را نوازش می دهد.  نفهمیدم! مگر برای این بچه ها چه گفته اند که دل هاشان را چنین هوایی کرده  و روحشان را خدایی. این چه حرفی بوده که اینچنین تکانشان داده ؟!

اما داستان چیز دیگری بود. تعجبم آنجا دو چندان شد که شنیدم این بچه ها تنها زیارت وداع خوانده اند و بس!!! همان زیارتی که من هم چند لحظه پیش خوانده بودم. اما من…

به قول آن مشهدی – که در مسجد گوهرشاد هم صحبتمان شده بود-  امور معنوی حساب و کتاب ندارد. من با تمام ادعایم چه ساده و سرد از حرم بریدم و این بچه های پر  شر و شور و بی ریا چه سخت و با حسرت. من  لبخند می زدم ، آنها گریه می کردند،  من می پرسیدم ، آنها سکوت می کردند. سادگی این بچه ها چه درس ها برایم به ارمغان آورده بود…

آنچه را که من می دانستم این بچه ها چشیده بودند. بچه هایی که دل هاشان خیلی بزرگتر از معلوماتشان بود.

 خدایا صفای کودکی را مستدامش فرما!

 اولش لبخند می زدم ولی بعد ساکت شدم. حتی رغبتی نداشتم که به کسی بگویم مسخره نکن! دست به ماشین مردم نزن! یا ساکت باش! که از همه واجب تر برای ساکت شدن خودم بودم. دوست نداشتم دیگر به جلسه بروم، چون حس می کردم حرفی برای گفتن ندارم!… .

….

….

…. گفتم فلانی! بلیط من هم نام نیست، جریمه می شوید ها! گفت: ( نگران نباش) حج آقا! تو، هیچ.

و حقیقت ، همه در همین دو کلمه ساده  نهفته بود. من، هیچ!!! و چه حس خوشی است این  احساس  هیچ  بودن ، احساس خالی بودن. احساس سبکی، تو بگو احساس پرواز!

یاد این بیت حافظ افتاده بودم:

با مدعی مگویید اسرار  عشق و مستی                          تا بی خبر بمیرد در رنج خودپرستی

و بعد که ادامه غزل را از دیوانش پی گرفتم بیشتر به ارمغان این اردو ایمان آوردم:

تا فضل و عقل بینی بی معرفت نشینی                          یک نکته ات بگویم، خود را مبین که رستی

که وقتی تو نباشی، میل و هوایت  نیست و این یعنی آغاز عاشقی. آری:

آنجا که امام رضا علیه السلام هست اگر عاشق نباشی، هر چه و هر کس که باشی   باخته ای!!!

همچنین ببینید

اردوی نوروزی نونهالان۹۴ (فتح المبین)

بسم رب الشهدا والصدیقین آخرین روزهای تعطیلات بود از هدر رفتن تعطیلاتم خیلی پشیمان وناراحت …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *