خانه / شهدای مسجد / 45-شهيد حبيب وكيلي / دوست دارم به شهدا بپیوندم-خاطره ای از مهندس محسن خجسته مهر

دوست دارم به شهدا بپیوندم-خاطره ای از مهندس محسن خجسته مهر

 

«دَکعَتَان فِی العِشق لَا یَصِّحُ وُضُوهَهُمَا اِلَّا بِاالدَّم»

بنام او که فرمود شهید بی مرگ است .

 

علی‌رغم علاقه وافری که به نوشتن دارم، دلم می‌خواست سخن عشق را بدون هیچ واسطه‌ای و بی‌حضور هیچ حاضری طرح کنم. حتی لب را نیز به واسطه نگیرم چه رسد به قلم و دفتر و … .

من کشته عشقم

خبرم هیچ مپرسید

گم شد اثر من

اثرم هیچ مپرسید

گویند که چونی

نتوانم که بگویم

گفتم که همینم

دگرم هیچ مپرسید

از میان شهداء کربلا کسی را می‌شناسم که ادب و معرفت کربلا را به نمایش ایستاده است، عاطفه و ادب را در اختیار معرفت خویش می گذارد تا شاید عمویش را بر میدان رفتنش راضی کند و او قاسم یادگار امام مجتبی است. شوق «شهادت» و شور «رفتن» آنچنان او را بی تاب و ملتهب ساخته بود که سوال «مرگ» عمو را شیرین‌تر از عسل پاسخ می‌دهد و بند نعلین پای چپ را در حالت گسسته، پای به میدان می‌نهد و می‌رود تا شهد شیرین شهادت را می‌چشد و سند مظلومیت کربلا می‌شود و شهید مطهری چه زیبا در وصف قاسم می گوید:

بر فَرَس تند رو هر که تو را دید و گفت

برگ گل سرخ را باد کجا می پرد.

از میان شهدای گلگون مسجد صاحب الزمان(عج) درد فراق شهیدی بر ما بسیار گران آمد و براستی او رفت و به قاسم کربلا پیوست، صفات و ویژگی‌های او عجیب ما را بیاد قاسم می‌انداخت و او
 شهید حبیب وکیلیبود. گفتن از حبیب برایم سخت و دردآور است و من این نوشته را بهانه‌ای برای نزدیکی به حبیب می‌دانم اگرچه نه مرا لیاقت این قرابت است و نه در خور این لطف و غیامت.

حبیب زود آمد و زود پر کشید. این جسم و کالبد ضعیف و نحیف چه روح بزرگی را تن پوش شده بود. بی‌قرار حضور در مسجد و دیدار یاران مسجد بود او آخرین کسی بود که از مسجد بیرون می رفت و چه بسا تا پاسی از شب به فعالیت و تلاش در مسجد وقت خود را سپری می‌کرد. حبیب کم‌کم رشد نمود و از دنیا بریده بود، خاطرش آرام و دلش بی‌قرار و چشمانش همیشه بارانی بود. به یاد ندارم که روزی مرتکب غیبت شود بلکه همیشه با خشم و عصابنیت متعرض آنانی بود که غیبت می‌کردند.

*هرگز فراموشم نمی‌شود. سال ۶۴ بود یکی از دوستان را دیدم که برای زیارت و ملاقات حبیب آمده بود. گفتم فلانی در شگفتم! تو کجا؟ اینجا کجا! دستش را در جیب نمود و یک انگشتری عقیق را نشانم داد و گفت: «این را هدیه حبیب آورده ام.»

 بعدها برای من تعریف نمود که فلانی، من چیزی را مشاهده کرده‌ام که سخت حبیب را دوست دارم و مشتاق او شده‌ام: «شب جمعه بود و دعای کمیل در مسجد امام خمینی برگزار می‌شد در تاریکی کسی را متوجه شدم که در دعا زیاد بیقراری می کند اشک امانش نمی‌داد، عشق محبوب آن چنان او را بی‌تاب می‌ساخت که پیشانی را بر زمین گذاشت و دو دستش را محکم بر زمین می‌فشرد و ضجه می‌کرد که خدایا: «صَبَرتُ علیَ حَرِّ نارک فَکَیف اَصبِرُ علی فِرَاقِک و …» حبیب آن چنان می‌گریست که من بر خود ترسیدم مبادا از هوش برود. لذا همیشه خودم را نهیب می زدم که چرا حبیب را دیر شناخته‌ام.

*زهد و عبادت حبیب حتی تا زمان شهادتش مجهول ماند.

مادرش می گفت: بعضی از نیمه شب‌ها متوجه می‌شدم که حبیب در بستر نیست و از آنجا که این مشاهده برایم تکرار پذیر شد کنجکاو شده و دنبال کردم تا سرانجام نوری ضعیف از ته زیر زمین تاریک توجه مرا جلب نمود و آری این نور فانوس بود این حبیب بود که با صدای تضرع گونه‌اش نماز شب می‌خواند و من از این حادثه به بعد فهمیدم که دیگر حبیب از میان خانواده ما رفتنی است و این خانه برایش تنگ و تاریک است و … .

*سرانجام پس از روزها انتظار آفتاب روز چهارشبه ۳/۱۰/۶۵ به افول گرائید و بچه ها به روز موعود یعنی شب عملیات رسیده بودند، بچه ها دسته دسته آماده شده و آخرین کلام را در گوش جان هم می خواندند و از هم طلب حلالیت می‌نمودند آن روز در باند فرودگاه آبادان شور و عشق دیگری بود، حمایل ها بسته، و گردان عمار در کنار گردان بلال صف‌آرائی می کرد و همه ْآماده شدند تا به جزیره مینو عازم گردند و من در میان انبوه بچه ها دنبال حبیب می‌گشتم از دور حبیب را به تماشا ایستادم و او نیز مرا، آرام آرام به جلو می‌آمد، اشک این  ترجمان روح خسته حبیب گوئی از چشمه ای جوشان میهمان گونه هایش شده بود آنقدر چشمانش بارانی بود که چفیه او خیس می‌شد. دستم را بر شانه او زدم و گفتم حبیب تو را چه شده است، برایم چیزی بگو!! فقط گریه می‌کرد، لحظه‌های تنگ غروب ما را به رفتن دعوت می‌کرد و پس از اصرار زیاد که حبیب تو را بخدا چیزی بگو حبیب گفت: به بچه‌ها بگو که مرا حلال کنند و … و من در آن لحظه به یاد سخنی از او افتادم که می گفت:

«دوست دارم به شهدا بپیوندم.»

آری حبیب رفت و به محبوب پیوست. حبیب سند بلافصل مقاومت مسجد شد. او رفت و به خیل شهدای کربلا پیوست و اینک ما ماندیم با راهی نیمه تمام و رسالتی بس بزرگ که امروز بر شانه هایمان سنگینی می کند .

بیاییم اگر شهید نشدیم سعی کنیم شهید زندگی کنیم.

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق

ثبت است بر جریده عالم دوام ما

 

ملتمس دعا هنگام غروب

۷۳/۱۲/۲۹ محسن خجسته مهر

همچنین ببینید

دو رکعت عشق

                          نوجوان شهید حبیب وکیلی از بسیجیان مخلص دزفول یود. او در آخرین یادداشت خود …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *