خانه / شهدای مسجد / 30-شهيد عبدالمجيد صدف ساز / سخنان برادر جانباز دانشیار دوست صمیمی شهید صدف ساز

سخنان برادر جانباز دانشیار دوست صمیمی شهید صدف ساز

بسمه تعالی

 برادر روشندل مهدی دانشیار

شروع آشنایی ما از خود مسجد بوده است ، هم محله ای بوده ایم و خانه مان نزدیک هم بود لذا در یک مسجد بودیم و سن من قریب به چهار پنج سال از ایشان بزرگتر بود. ایشان فعالیت زیادی داشت و ما هم شورایی در مسجد داشتیم که فعالیت زیاد ایشان و معنویت و اطلاعات زیادشان باعث شد خود بخود وارد این شورا بشوند، تقریباً اوایل انقلاب با ایشان آشنا شدم و من قبل از انقلاب با برادر ایشان حبیب صدف ساز آشنایی داشتم. آنقدر برخوردشان جذاب بود که هر کس با ایشان برخورد می کرد جداً با ایشان دوست صمیمی می شد. دارای اخلاق نیکو بود، همیشه می خندید و اگر خنده را بر لبانش نمی دیدی در چشمش هویدا بود و این برخورد ایشان باعث شد ما هم مجذوب ایشان بشویم.

ما آنقدر به هم نزدیک بودیم که وقتی که من منزل نبودم به علت حضور در جبهه و یا مسایلی دیگر ایشان می آمد و کارهای ما را انجام می داد بدون اینکه از او بخواهند و می گفت که این وظیفه من است .

قبل از اینکه مسئول جلسه شوند هم دارای استعداد فراوان بودند. اخوی ایشان آقا حبیب از طرف سپاه مسئول تبلیغات در ایذه شده بودند چندین بار مجید را با خود به آنجا برده که مجید در آنجا صحبتهایی کرد، جلسه بر پا کرد و در جلسه هم همه شاهد این قضیه بودند.

معنویت ایشان را نمی توان مثال زد و گفت که مانند فلانی بوده هر گاه در جلسه بحث اخلاقی را اجرا می کرد چنان مؤثر بود که همه گیرنده بودند و بعد از جلسه هم شوق خاصی برای خودش داشت .

مطالعه ایشان زیاد بود و همین امر باعث شده بود که در روند جلسه مفید واقع شود . قوه جاذبه ایشان همانطور که گفتم به گونه ای بود که در برخورد اول مجذوب ایشان می شدیم، اگر کسی تخلفی می کرد با او برخورد فیزیکی نمی کرد ولی با او صحبت نمی کرد و اگر نمی توانست او را قانع کند برای مشورت پیش من می آمد و راهنمایی می خواست. هر گاه کسی تازه به مسجد می آمد معمولاً به آقای صدف ساز او را معرفی می کردند تا بتواند تمام ابعاد جلسه را به همراه میل به مسجد آمدن فرا بگیرد .

نماز شب را اگر ترک کرده باشد من نمی دانم که اغلب شبها یا من خانه ایشان بودم یا او خانه ما . شبها در زمان جنگ وقتی که در شهر بودم در مسجد مهدیه شبها نماز شب می خواندیم و کنار هم بودیم ، او آنقدر در معنویات غرق بود که من به او می گفتم : تو خودت را خسته می کنی و او می گفت کسی به خدا نزدیک شود، خسته می شود؟ و این کارها را عادی می دانست، هر کس که با او به مراسم دعا می رفته او را می دیده که از اول تا آخر گریه می کرده و من نام این گریه ها را گریه دانایی می گذارم .

ایشان خود دارای مناجات فارسی هستند که بسیار عارفانه است و ایشان بدون آنکه خودش بداند آنها را ضبط کرده ایم .

هر روز صبح قرآنش ترک نمی شد بعد از نماز صبح و تعقیبات قرآن می خواند و چند ماه آخر بعد از قرآن دعای عهد را با هم می خواندیم ، جمعه ها دعا ندبه اش ترک نمی شد، پنج شنبه ها دعای کمیل.

جلسه ای داشتیم در منزلهای همدیگر از جمله اعضای این جلسه خود مجید صدف ساز ، محمد علی زمانی نیا، مهدی عیدی مراد، علی پور انوری که شهید شده اند و گروهی دیگر که اکثر شبها جلسه داشتیم، بعد از دو یا سه هفته آقای سنگری را هم دعوت می کردیم .

سه شب مانده بود به عملیات فتح المبین ، ما در دو کوهه بودیم، شبها پتویی روی دوشمان می رفتیم مکانی دور از پایگاه که حدود یک ساعت راهش بود آنجا بودیم که مشغول انجام معنویات بودیم و فقط هنگام نماز صبح پیدایمان می شد در همین زمان بود که آمد و گفت من شهید می شوم گفت: من از خدا آرزو کرده ام که تیر به پیشانیم بخورد و همین گونه شد من به او گفتم پس من چی؟ آنشب جواب نداد ولی شب بعد که دوباره سؤال کردم گفت که نه تو در این عملیات شهید نمی شوی از سفارشاتش اولین حرفش جلسه بود وقتی در جبهه بود مسائل جبهه را به صورت نامه برای جلسه می فرستاد تا خوانده شوند.

چهار بار او را به دیدار امام بردم هر چند دست بوسی نصیبشان نشد با گروهی از دوستان شهید محمد علی زمانی ، محمد افخم، پور انوری ،‍ چهار دفعه رفته بودیم به دیدار امام که دفعه اول قریب به دو قدم با امام فاصله داشتیم ، نان خریده بودیم که ناگهان به فکرم رسید و گفتم نان خریده ایم برای امام ، در آن زمان دکتر یزدی وزیر کابینه بازرگان آنجا بود و جلوی ما را می گرفتند و هر دفعه که به دیدار امام می رفتیم با وجود این که فقط ایشان را نگاه می کردیم ولی چنان به گریه می افتادیم که غش می کردیم و بیهوش می شدیم. صحبتهای امام را یادداشت می کرد و از آن بحثی به وجود می آورد و در جلسه مطرح می کرد . آنقدر به امام علاقه داشت که هنگام صحبت از امام چه در مسجد و چه در جلسات خانگی بدون اینکه یک کلام بگوید تا آخر گوش می داد . ایشان می گفت که آرزویم دیدن امام بودم که به آن هم رسیدم و اکنون تنها خواسته ام شهادت است .

در زمان انقلاب در تظاهرات و مراسم شرکت می کرد و برای انجام کارها خیلی کمک می کرد در آن زمان یکی از روحانیون اهواز را برای سخنرانی دعوت کرد که عوامل رژیم در حین سخنرانی ایشان حمله ور شدند و ما هم به همراه ایشان از در پشتی مسجد که اکنون گرفته شده فرار کردیم تا وارد خانه یکی از دوستان شدیم .

خط خوشی داشت و در تهیه و پخش اعلامیه از طرف مسجد فعال بود و نمی گذاشت کارها بخوابد. در زمانی که در جبهه به سر می برد یکی از معاونینش به جای ایشان جلسه را اداره می کرد معمولاً چند شب قبل از اعزامشان بعنوان میهمان به جلسه می آمدیم .

در پادگان که بودیم هر دو شب یا سه شب یک بار اجازه می گرفتیم و به شهر می آمدیم به جلسه می رفتیم و شام خورده یا نخورده برمی گشتیم. هوای بچه ها را خیلی داشت در جلسه اگر کسی مغموم بود بعد از جلسه اجازه نمی داد به خانه برود تا مشکلش را بگوید. یکی از شاگردان خاص دکتر سنگری بود و همیشه در کارها و جلسه داریش از ایشان خط می گرفت  خود ایشان و چند نفر دیگر بهمراه بنده هرگاه آقای سنگری شهر بودند با ایشان جلسه داشتیم. هرگاه زمان امتحانات فرا می رسید جلسه را کم می کرد تا به درسهایش برسد. در تحصیل به همراه آقای زمانی موفق و محصلی زرنگ بود. به اعضاء جلسات کمک تحصیلی و درسی می کرد.

کتابی به نام خودسازی امام نوشتند و منتشر کردند که همه به آن عمل می کردیم و آن برنامه مسجد ما بود که البته ایشان پا را فراتر از آن برنامه گذاشتند و بیشتر از آن عمل می کردند. غذایشان بسیار ساده بود که آن را برنامه خودسازی خود کرده بودند، معمولاً شبها غذا نمی خوردیم، بعضی شبها به بهشت علی یا شهیدآباد می رفتیم و آنجا دعاهایی را زمزمه می کردیم. در برنامه های خودسازی نماز خواندن به نیت بعضی شهداء را قرار داده بود.

ایشان ظاهراً سه بار مجروح شده اند ، البته در آن زمان به خاطر اینکه کسی به ما طعنه نزند که لیاقت نداشتی شهید بشی معمولاً مکان جراحت را می بستیم و مخفی می کردیم که ایشان هم نگذاشتند کسی بفهمد بار اول که تیر در بازوی ایشان خورده بود . غیر از این جراحات موج انفجار هم ایشان را گرفته بود . وقتی که به ایشان می گفتیم مثل اینکه موج گرفته ای می گفت: موج چیه ؟ ولی برای من به گونه ای دیگر بود و معمولاً تمام اسرارش را می گفت به خصوص در شهر که شبها در آشپزخانه مسجد مهدیه شب را با صحبت کردن و راز و نیاز و نماز به صبح می رساندیم.

سجده شب تا صبح ایشان گریه بود و این امر باعث شده بود که صبح نور خاصی در چهره ایشان دیده می شد که من در چهره کس دیگری ندیدم ایشان دوست بسیار خوبی برای من بود ، پس از شهادتش این خبر را به من ندادند از جبهه به همراه شهید محمد حسین اکرمی که باز گشتیم به برادرش آقا حبیب بدون اینکه من بگوید وصیت نامه عبدالمجید را در روزنامه ای گذاشته و برایم آورد و گفت می خواهم به تو هدیه ای بدهم قبل از مرحله سوم بود به برادرش گفتم که به من گفته اند که تیر خورده ولی هرچه گشتم او را ندیدم و او گفت که در همانجایی که خواسته بود خاکش کردیم در کنار محمد افخم در آن زمان ما همه مکان دفن خود را از قبل آماده کرده بودیم.

هنگامی که خبر شهادتش را شنیدم گفتم الحمدلله رب العالمین که به آرزویش رسید و دو رکعت نماز هم خواندم پس از مرحله سوم عملیات که برگشتیم ابتدا بالای قبر مجید رفتم و آنجا درد دل را برایش گفتم سپس به خانه آمدم . زیاد می رفتم سراغش که فکر کنم چندین بار آنجا ختم قرآن داشته ام .

خانواده اش می گفت که از پنج سالگی نماز می خوانده و قبل از رسیدن به سن تکلیف روزه می گرفته نمازش به جماعت بود و اگر جایی بود که به جماعت نمی رسید نماز را حتماً اول وقت می خواند از دیگر فضایلش دائم الوضو بودنش بود.

 

همچنین ببینید

مصاحبه با مادر شهید صدف ساز

مجید خیلی بچه عاقل، سنگین و با نشاطی بود، اخلاقش، گفتارش، رفتارش، خیلی خوب بود. …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *