خانه / شهدای مسجد / 30-شهيد عبدالمجيد صدف ساز / مصاحبه با مادر شهید صدف ساز

مصاحبه با مادر شهید صدف ساز

مجید خیلی بچه عاقل، سنگین و با نشاطی بود، اخلاقش، گفتارش، رفتارش، خیلی خوب بود. بعضی مواقع با خنده به من می گفت: می روم و شهید می شوم یکدفعه برایم گریه زاری نکنی.

آمد و نشست سر پله توی حیاط من داخل آشپزخانه بودم قرآن را گرفت و گفت: ببین حضرت زهرا(س) و امام علی (ع) و امام حسین چه گفته اند.

به مجید گفتم: مجید صحبت هایت را با خنده به من می گوئی مگر می خواهی شهید بشوی؟

گفت: اگر سعادت داشتم  که شهید می شوم و اگر سعادت نداشتم بر می گردنم.

رفیق های مجید که شهید شده بودند خیلی ناراحت بود.

رفته بود ایذه وقتی برگشت عکس های بچه های شهید را که دیده بود خیلی گریه کرد.

به خانواده های شهدا سر می زد، خانه محمد افخم رفته بود و به مادرش گفته بود از محمد برایم بگو.

مجید در ایذه جلسه قرآنی بر پا کرده بود، دکتر سنگری به مجید گفته بود باید بروی ایذه و جلسه قرآن بگذاری و آنها را آموزش بدهی نماز بخوانند و روزه بگیرند.

آن روزی که مجید می آید دزفول می رود مسجد نجفیه ماشین را برای یکی از رفیق هایش تزئین کنند. که روی پل را موشک می زند زنهای همسایه ما داد و بیداد می کنند می گویند: مجید رفته ماشین را بیارایند بعد از مدتی که مجید می آید زن همسایه به مجید می گوید: فکر کردیم شهید شده ای مجید می گوید: من باید بروم با دشمن جنگ کنم، از دشمن بکشم تا شهیدم بکنند من نه دوست دارم در خیابان شهید بشوم و نه اسیر بشوم.

مجید خیلی در جبهه ها حضور داشت، جبهه می رفت، دبیرستان هم می رفت، دو سه جلسه هم دست مجید بود.

یک شب که از جلسه می آمد دیدم مجید ناراحت است گفتمش: چی شده؟ گفت: یکی از رفقا طرف سیاهپوشان شهید شده است با بچه های جلسه رفته بودیم خانه آنها، خیلی مادرش ناراحت بود، اما مادر اگه شهید شدم تو برای من ناراحت نشوی ، هیچ ناراحت نشوی لباس سیاه نپوشی، خواهران و برادران هم لباس سیاه نپوشند همه لباس سفید بپوشید. گفتمش عیبمان می کنند. گفت: گفت خوب تو لباس سُرمه ای بپوش و خواهران مقنعه سُرمه ای بزنند. من از لباس سیاه بدم می آید.

یک روز مجید دوچرخه اش ، در خیابان محمد علی مؤمن قلفش کرده بود، دیدم مجید نیامد رفتم از رفقای مسجدش پرسیدم مجید کجاست؟ محمد علی زمانی نیا با خنده جواب داد و گفت: اینقدر هی می گوئی مجید مجید مجید معلوم نیست الآن کجا رفته است؟ گفتمش نه فقط می خوام ببینم کجا رفته، اگر جبهه رفته که اطلاع داشته باشم اگر هم جای دیگر است خبر داشته باشم نکنه یکدفعه مجید با ماشین تصادف کند گفت: نه مجید را ماشین نمی زند مجید باید برود سینه گلوله بایستد. تا ۲۵ روز مجید نیامد یکی از همسایه های روبروی مسجد آمد و گفت: مادر حمید اینقدر نگران نباش مجید رفته جبهه گفت: اگر مادرم را بگم مخالفت می کنه.

خیلی جبهه می رفت خرمشهر می رفت، آبادان می رفت و . . . و بعد از آمدن هی می گفت: سعادت نداشتم شهید بشوم.

یکدفعه هم گفت: اسم خودم را برای جبهه نوشتم ولی جزء سپاه ذخیره هستیم اگر یکدفعه اعلام کنند دیگه ما می رویم.

 یک روز صبح دیدم مجید روی قالی با پوتین و لباس های جبهه ، دستش را گذاشته بود زیر سرش و خوابیده بود. گفتمش: مادر با لباس ها خوابیدی.

گفت: نه مامان، من می خواهم آماده باشم که اگر اعلام کردند زود بروم. اعلام که کردند مجید زود رفت.

 گفت: نیایی در مسجد جامع.

گفتمش: همه مادر ها می آیند من نیایم.

 گفت: نه من نمی خواهم تو بیایی.

دیگه اومدم دنبالش، سوار ماشین بود هی نگاهش می کردم، مجید هم نگاهم می کرد تا رفت یک شب هم بچه های جلسه مسجد با آقای سنگری شعار می دادند تا رفتند خانه مادر محمد افخم دیدم مجید آمد.

گفتمش: مجید مثل اینکه آمدی.

گفت: آری، مرخصی به ما دادند تا بیاییم لباس برداریم و برویم. اما پسر عمه ام مهدی گفته اگر رفتی سر قبر مادرم فاتحه ای به جای من بخوان.

گفتمش: مجید، الآن بچه های مسجد خانه افخم رفتند. مجید هم رفت خانه افخم ولی بچه های مسجد رفته بودند و او  نشسته بود برای خانواده شهید صحبت کرده بود.

چهلمین روز درگذشت عمّه ‌مجید بود  که به بهشت علی رفتیم ، دختر عمه اش به مجید گفت: مجید ببین چقدر قبر در آورده اند؟و مجید به او گفت: خیلی هست و همه آنها برای ما هستند.

وقتی برگشتیم داخل شبستان رفته بودم دیدم مجید هی با خنده از پله ها پایین می آید. به او گفتم: مجید چه شده است که می خندی؟ گفت: آره. یک صحبت با تو دارم.

الآن می خواهم بروم مسجد از آنطرف هم بروم دعای کمیل. اما فقط یک امضایی با زبانت برایم بکن، گفت: می دانم سواد نداری ولی یک امضا با زبانت برایم بکن.

بهش گفتم: دوست داری.

گفت: آره دوست دارم، غصه ات را هم می خورم اما خدا و امام خمینی (ره) و جدش را بیشتر دوست دارم، وظیفه ماست که برویم. در آخرت به ما می گوید ای جوان تو در دنیا بودی چه کردی؟ چه ثوابی در دنیا کردی؟ چه عملی در دنیا کردی؟ برای مردم چه خدمتی کردی؟ آنوقت مادر من چه جوابی به آنها بدهم. حال اگر من صد سال یا پنجاه سال بکنم باید حتماً بروم. باید در مقابل گلوله ای بایستم تا نتوانند دختران ما و بچه های ما را با خود ببرند. امام خمینی (ره) گفته است: این جوان ها باید بروند. اگر دیگران کاشتند و ما خوردیم حال ما باید بکاریم و دیگران بخورند. به او گفتم: چه کاشتند مگر ۱۷ سال بیشتر می کنی بعد نشست و به او گفتم: برایت چایی بگیرم گفت: نه مادر الآن خانه دوستم خورده ام. البته چایی درست نمی خورد مگر اینکه خانه دوستش چایی بخورد.

به او گفتم: خوب، چه می خواهی برایت امضاء کنم.

 گفت: فقط یک امضا.

 به او گفت: خوب 

گفت: می دانم که چه می خواهی بگوئی اما باید به من بگی. بعد بلند شدم و دو دستم را بر روی هر دو شانه اش گذاشتم به او گفتم: شیرم حلالت از دل و جانم. هر چه برایت زحمت کشیده ام. هر چه شب و نیمه شب برایت بلند شدم و از تو مواظبت کردم و تنها از شیر خودم به تو داده ام و شیر خشک و از شیر های دیگر به تو نداده ام. شیرم حلالت و دستت را دادم دست قاسم نو داماد. دستت را دادم دست جد امام خمینی (ره). سپردمت به علی اکبر حسین.

سه بار به او گفتم: شیرم حلالت از دل و جان

گفت: تبارک الله تبارک الله و پیشانیم را بوسه می زد و می گفت: الان دیگر می دانم که رضایت از من داری.

گفتم: بله . برای چه از تو رضایت نداشته باشم..

بعد رفته بود و به بچه ها گفته بود که مادرم با زبانش برایم امضاء کرده است.

 بچه ها به او گفتند: چه امضایی برایت کرده است.

گفته بود: امضای خوبی کرده است.

 بچه ها به او گفتند: به ما هم بگو که مادرت چه امضایی کرده است.

 گفته بود: مادرم دستش را بر روی دوش هایم گذاشت و من هم دستم را بر روی دست هایش گذاشتم و بعد شیرش را حلالم کرده است. حالا شما مادرتان به شما اینطور می گوید. مجید همه حرفهایی را که برایش می زدم را می نوشت.

وقتی که سر مجید حامله بودم در خواب یک سید نورانی را دیدم بود که گفت: دخترم چرا این بچه را ناراحت کردی این پسری مؤمنی است که فردا به دنیا می آید. قرآن خوان، نماز خوان می شود نکند این بچه را ناراحت کنی.

یکبار به مجید گفتم: در خواب دیدم که تو به دنیا آمدی و در قنداقه سفیدی که با بند دورت پیچیده بودند.

‌مجتهد مسجد آبادان حسین جواز بود در خواب به من درباره تو اینطور گفته بود.

دیدم حسین جواز بند قنداقه را باز کرده بود و هی به او می گفتم آقا چرا بند قنداقه پسرم را بردی دیدم آن را برده پشت بام و در خیابان تکان می دهد( تمیز می کرد). به او گفتم: چرا این کار را کردی. گفت: بعداً خودت می فهمی. به او گفتم: مجید دیگر حسین جواز پیشانیت را بوسیده و رفت و من هم از خواب بیدار شدم.

دیدم مجید خیلی خوشحال بود گفت: این جد امام خمینی بوده است که وقتی امام خمینی (ره) آمده است من در قنداقه ۱۰ روزه بوده ام. امام خمینی (ره) گفته است: من یارانم در گهواره هستند آن وقت امام منظورش با ما بوده است من با اسم های رفیقهایش را گفت. خوابهایی که برای مجید می گفتم: همه را می نوشت.

مادر می گوید: در کنار یخچال تکیه زده بودم و پرسیدم: مجید، دوباره می پرسم مرا دوست داری ؟ مجید جواب می دهد : آری و مادر ادامه می دهد که: وقتی به چشمان مجید نگاه می کردم، چشمان او برق می زد و رنگ سبز و سفید او سرشار نور شده بود.

و به مادر می گوید: او گفت اگر من شهید شدم، قبلاً گفته ام مزارم را در کنار شهید راجی قرار دهید ولی نه در کنار محمد افخم مرا قرار دهید و اگر جای را گرفتند اشکال ندارد هر جا شد خاکم کنید و ادامه می دهد.

در این حال برادر او سؤال می کند مجید چیزهای شما را چه کنیم  مجید می گوید اگر در جبهه شهید شدم و نه در بیمارستان با همان لباس هایم می توانند مرا دفن کنند و باور کنید که مرا با عرقم غسل می دهند واگر چنین شد مرا با لباسهایم دفن کنید و غسلم ندهید مگر پوتین های مرا که هر چه می خواهید با آنها بکنید.

بعد مجید می گوید من در دنیا چیزی نمی خواهم حتی اگر زنده بمانم و کار کرده ام تا قلم و دفتر تحصیلم را بخرم و این چرخ و لباس ها مال بسیج است که اگر شهید شدم با همین  لباس ها مرا خاک کنید و ساعت و چرخ مرا هر که می خواهد بردارد.

 

مادر می گوید: مجید گفت: مادر گریه چرا و شعر می خواند . . .

و مجید می گوید: مادر اگر تازه داماد دیدی مرا یاد کن و بر سر مزار من گریه زاری مکن و موهایت را نکن.

و بعد مادر مجید شروع به بوسه زدن سراسر وجود مجید می کند و بعد مادر می گوید: در دل من وحی شده است که گویی دیگر بر نمی گردی و بعد مادر از او می پرسد: مجید چه کسی تو را به شهادتت خبر داده است امام زمان (عج) یا الله ؟

 

مجید می گوید: اگر شهید شدم ، یک نوارپیش آقای دانشیار دارم ، که اگر شهید شدم آن نوار را بگیرید و اگر نه آن را خودم می گیرم ، و ادامه می دهد من نیز می خواهم  شربت شهادت بنوشم ، برای حسین (ع) و یارن او ، مادر ،مرا نیز در راه امام حسین (ع) عطا فرما و مادر نیز ،صحبت او را تأیید می کند ، می گوید من بخشنده خویش را پس نمی گیرم . و ادامه می دهد که ،مجید سرشار از شوق بود و گفت: اگر برگشتم پس هیچ، و گرنه شهید شده ام وصایای مرا اجرا کنید .و بعد مادر می گوید ،همسر آقای شاحیدر آمد و گفت: که می خواهیم به دیدار حاج عبدالحسین برویم، آیا تو می آیی؟ و بعد مادر گفت: آری و مقداری میوه جات و سرشیر و غیره خریدم، و حتی عطر هم خریدم و . . . مادر می گوید: در جبهه مجید مقداری مقداری شکلات به همراه دارد، که من برای او فرستاده بودم و مجید به همه می دهد و مقداری را بر می گرداند و شب آهنگران می خواند و مجید بسیار می گرید، و برادران متعجب و به مادر می گوید که براستی مجید عوض شده است و . . .

اما در پاسگاه دو کوهه، حبیب می گوید: که بعد از خداحافظی برمی گردد و دوباره با مجید خداحافظی می کند، و به او امید شهادت می دهد، شوق مجید افزون تر می شود تا اینکه مجید می رودو امّا بعد از مدتی. . .

مادر به پایگاه می رود: و بعد مادر شاحیدر می گوید: در بلاند گو صدا می زنند مجید صدف ساز ولی مجید نیامد و دوباره صدا می زنند و در حالی که هر دو ( مادر شاحیدر و مجید صدف ساز) با هم با ماشین حرکت می کنند که بیایند مادر مجید به در نگاه می کند که می گویند مجید آمد و او را بسیاری می بوسد و بعد مجید می گوید: که چرا مادر آمدی و البته بعد پشیمان می شود و مادر در ماشین به همراهان خود می گوید: که چشمان مجید روشن شده و مجید شهید می شود و من مطمئن هستم و بعد به منزل برگشتم و هر کس سراغ مجید را می گرفت می گفتم: شهید می شود.

و نیز خود مجید به بچه های مسجد می گوید من مانند حضرت علی (ع) از سمت راست شهید خواهم شد و چشم راستم بر کناری می افتد و مادر در حالی که لباس جمع می کرد به او می گویم که اینها را ببر و مجید می گوید: همین ها کافی است و مادر به او می گوید: اگر به تو شلیک کردند تیر را جای خالی بده تا به تو اثابت نکند و مجید با خنده جواب آری می دهدو  . . . و من به تو گفتم: که بدنم هیچ خراشی ندارد بلکه تنها سمت راستم با تیر شکافته می شود و . . . و مادر می گوید: درد دل را با مجید می گوید و مجید نیز و . . .

و مجید پشت عکس امام می نویسد که پول های در گنجه کتاب ها را در این راه . . . خرج کنید و علی ریسمان باف عکس را فراموش می کند که بدهد و مجید او را سرزنش می کند بعد از فهمیدن می رود آری مجید می رود و از او (مجید ) می پرسد: هنگام عملیات کی است؟و جواب می دهد: که هرگاه آهنگ از رادیو بلند شد عملیات شروع می شود.

و مادر ادامه میدهد : که او را پرسیدم و سمت راست او را بیشتر ، و مجید با آقای رضا نجیب پدر را می گوید ، لحظه آخر افسوس مادر را می خوردم که در تمام لحظات خداحافظی ، به من نگاه می کرد و

و شب نزدیک عملیات : آقای برنا می گوید : که شبها مجید بچه ها را دعوت به نماز شب می کند و خود نیز می خواند و در یک شب او را کنار  چادر تنها در تاریکی یافتم و از او پرسیدم آیا تو مجیدی ؟ و با سکوت ادامه به نماز می دهد ، و بعد از مدت زمانی نماز ، دیگران را بیدار می کند برای نماز شبو مجید روزه می گیرد . و نیز به بچه ها می گوید که ، بچه ها من امام زمان (عج)را  خواب دیدم و او به من می گوید به من خواهی پیوست .

و مادر می گوید : که او گفته من مانند یک شهاب سنگ جلوی تمام تابد تنها خواهد آمد ، و در خلوت خویش نشسته بودم و به مجید فکر می کردم ، که صدای موزیک جنگ برپا شد و من به پشت بام رفتم ، و آتش ها را دیدم و من خود را می زدم و می گفتم مجید در این آتش است ، و به شهادت رسیده است . و او می گوید : من بیتابی کردم و همه همسایه ها بیتابی او را می فهمند ، و او می گوید :به همگان گفتم (بعد از رفتن به پایگاه همه را گفتم که مجید شهید شده است.) و ادامه می دهد : در همان شب ،که بی تابی می کردم ،در همان صبح مجید شهید می شود ، به گونه ای که :مجید در جلوی دیگران می ایستد ،وشعار می دهد ، و شرئع به حمله می کند ، و دیگران جواب می دهند ، و مجید با RPG، شروع به هدف گیری و شلیک چند گلوله می کند و به هدف می زند ودوباره شعار می دهد تا اینکه ، صدای گلوله آمد و مجید دیگر در کنار ما نبود ،. . . مجید تیر اندازی کرد ، و آنها نیز تیر اندازی کرده اند ، و گویی که تیر آنها فرخ مجید را شکافته اند ، و آنها دم صبح متوجه می شوند و جسد مجید را بلند کرده و عقب می آورند ، و بعد از شهادت مجید من نیز آرام گرفته ، و آرام . . . و من نیز صبح به بیرون رفتم ، و بر گشتم، و شروع کردم به لباس شستن ، و به اطرافیان گفتم اگر ، من آرام گرفته ام علت آن شهادت مجید است و دیگران مرا سرزنش می کردند و می گرید ، او خود خندان می گفت : مادر ، از اخلاق مجید می گوید : او می گوید ، خواهر کوچک او را می زدم و او دست مرا می گرفت و گفت نزن ، و رفت و دوباره برگشت و گفت ، آیا مرا می بخشید می بخشید . . .

و یا اگر کاری داشتم اول می گفت انجام نمی دهم و بعد برمی گشت و می گفت ، که شوخی کرده ام مرا ببخش و بعد مادر را می گفت مرا ببخش ، و می گفت که هر داری من انجام می دهم . و امّا ادامه داستان: در نانوایی بودم ، که گفتند فلان شهید را آوردند و من پیش بینی کردم که فردا مجید را خواهند آورد و فردا ، پاسداری آمد و گفت : مهمان می خواهید ، گویی که می دانست و نمی خواست بگوید اسم سرباز ، محمود سرشیری ، حبیب می گوید ، نهار دارید ، و بعد مادر می گوید : بله ، و پذیرایی از پاسدار می کنند                            

و پاسدار سؤال می کند خبر از مجید دارید ، مادر می گرید . وقتی فردا شب حبیب به مسجد می رود ، یکی به مسجد می آید ، با آمبولانس ، می آ‎ید (آقای علامه) و حبیب حدس می زند که گویی مجید را آورده است . و بعد سؤال می کند آیا مجید را آورده اید و علامه جواب می دهد بله یک بار به سردخانه آورده اند مگر خبر ندارید. ومجید در سردخانه است و حبیب در سردخانه است ، پیشانی بند او را در می آورد و وصیت نامه او را در می آورد (خرنی) و ساعت او را نمی یابد و انگشتر ، او را که دیگران به او هدیه داده اند ،در نمی آورد ، و بعد او را می بوسد و بر می گردد . و صبح به مادر می گوید و صبح که مادر می رود ، تابوت مجید اولی همه است  ، مثل تیر شهاب . . . و بقیه پشت سر او. تا او را در غسال خانه گذاشت . دست ، فرق شکافته او را ، صورت او را ، چشم او را بوسید . کف دست او را بوسیدم ، کف پای او را بوسیدم آنگونه که او خود گفت و مادر خواهران او را دعوت می کند تا تبرک جویند ، و از او می پرسد ، که ای مادر چه کسی به تو گفت ؟ به او می گوید ، موهایت پر است از خون و او را می بوسیدم و می گفتم مجید شیرم حلالت و تو را به علی اکبر سپردم . و ناگهان گویی به خنده آمد و به او گفتم ، که هرچه را به خدا بخشیدم پس نمی گرفتم . و بعد مرا عقب بردند و گفتند که مرا دعا کنید .التماس دعا دارم ، و بعد انگشتر بر دست او نماند و نه مادر و نه برادران آن را بیرون آوردند و تابوت او جلو از همه آمد و جلو از همه رفت و در کنار محمد افخم او را خاک کردند ، و مادر گفت : که ای مجید خود به اینجا آمده اید و آن را مال خود کردید . و حتی به درون آن می رود و می خوابد و به بچه ها می گوید روی من فاتحه ببندید ، اینجا جای من است، و یکی از مادر شهدا او را از رفتن باز می دارد و حال شربت شهادت را نوشید و رفت بله به گونه ای که خود خواست و نه او حالا است و برای مهدی دانشیار هم یکی ضبط می کند .     

  مجید با همه اخلاقش خوب بود ، و به خانه شهدا سر می زد ، و مادر شهدا را دلداری می داد ، و مادر را گفت : که فردا ، تو را دلداری می کند ، و مادر می گوید هیچ کس ، ولی مجید می گوید‌ ، که رفیقان من به سراغ تو خواهند آمد واگر نیامدند تو برو ، و مادر می گریدند ، و مجید می گوید ، از آنها بخواه که بیایند ، چرا وقتی مجید جلسه می گذاشت می آمدید پس حال چرا .

مجید را همه دوست داشتند ، اخلاق شیرینی داشت ، حسین یکی از اقوام مجید مانند اوست  . حسین لطفی نیا ، کسی که مجید او را دعوت به مسجد می کند او با بچه ها به لطافت می خواند و سخن می گوید ، و خواهران او نیز او را دوست داشتند ، و مادر به او در همه حالی آری می گوید و فقط به او نگاه می کند .

و مجید همیشه می خندد ، و مجید حتی حالا نیز در عکس خود می خندد اخلاق خوبی داشت برادر او که تهران است اخلاق او مثل مجید است و به رضا سنگری می گوید که فرزند خواهرم انگشت او افتاد، غصه او را می خورم تو غصه او را نمی خوری. و رضا او را می بیند و سر او را می گیرد و می بوسد و می گوید سنگر مجید را پر کن، و پسر خواهر مجید شبیه مجید است و مادر افخم می گوید، وقتی او را از دور می بینم می گوید: گوئی مجید است.

و بعد مادر شروع به دعا می کند:

هر چه شهدا زحمت کشیدند ان شاء الله بچه های مسجد راه آنها را ادامه دهند و امید وارم خون شهدا را پایمال نکنند.

آیا بعد از شهادت او را در خواب دیده اید؟ در ماه محرم بسیار گریه کردم و شب سوّم محرم برای امام حسین بسیار گریه کردم و یاد مجید کردم و می گوید که مجید گفته بهشت علی مثل بهشت خواهد شد و به مادر می گوید برای سیزده بدر به بهشت علی بیا و همان شب در خواب او را می بینم رفته بودم به کنار درب بزرگ که به باغ بزرگی باز می شد و به پشت در رفتم گوئی هیچ کس نیست و در را زدم و گوئی صدایی از باغ می آید و بعد در باز می شود و مجید در را باز کرد و هر دو به هم گفتیم این توئی و صورت او را بوسیدم و بعد دست مرا گرفت و مرا روی قالیچه کوچکی نشاند و صورتم را بوسید و او را در آغوشم گرفتم و بعد سؤال کردم اینجا در این باغ بزرگ چه می کنی گفت من باغبان این باغ هستم و این بهشت است می خواهی برایت میوه بیاورم و مادر می گوید: نه، شاید راضی نباشد بعد مجید گفت: نه و اصرار می کند و بعد مادر باز می گوید: نه و بعد مجید گفت : حال که نمی خواهی دست را در جیب می کند در حالی که چادر و لباس سفید داشتم ( و در هنگام دفن او نیز که قبلاً با او گفته بودم لباس و چادر سفید پوشیدم و به وصیت او سه بار خاک بر روی او ریختم و پرسیدم چرا نگذاشتید که فرزندم را ببینم گفت فرزند تو مانند ماهی در قبر رفت)

اما ادامه داستان گفت هنگام خستگی بر روی این قالیچه می نشینم.

مجید با لباس و همان ساعت بود و گفتم که ساعت را از تو بردند گفت نه کسی نبرده، مادر اضافه می کند که شاید کسی که ساعت را برده شهید شده، ادامه داستان، او از داخل جیبش کیسه ای در آورد مقداری پول نقره جلوی من نهاد و گفت : برای تو، مادر می گوید اینها همه برای من است؟ مجید گفت: بله ومن همه را جمع کردم و بلند شدم مجید گفت من باید بروم و مادر می گوید که: بگذار دوباره روی تو را ببوسم صورتش را بوسیدم و گفت: پول ها نیندازی من گفتم: چه باغی است درختان بلند و میوه های بزرگ، زیر درختان حرکت کرد و رفتمن نگاه کردم او نیز بر می گشت و نگاه می کرد و نا گهان زیر درختان غیب شد گوئی کیسه نزد من مانده بود وقتی بلند شدم دیگر کیسه ای نبود و همه خواهران را می گفتم که مجید پول داده و بعد برادر او مقداری پول داد و من نگرفتم گفتم که مجید به من پول داده آنها را گذاشت و رفت شب خواب دیدم، مجید آمد و من به دیگران گفتم که مجید آمد من گفتم مثل  اینکه آمدی می خوهم به تو عیدی بدهم گفتم : که حبیب به من عیدی داده خواستم نگیرم گفت :نه و به تو عیدی خواهم داد دست کرد در جیب خود و مقداری پول داد و گفت این عیدی تو و این عیدی خواهرم و خوشحال شدم دستم را بستم و بیدار شدم.

همچنین ببینید

مصاحبه با برادر محمود اصغر پور همرزم شهید

بسم الله الرحمن الرحیم   در سنن دوازده سالگی با ایشان آشنا شدم که علتش …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *