خانه / دفترچه خاطرات / دفترچه خاطرات / اردو دیونی ٨٧ – امیر باقر باغبانی

اردو دیونی ٨٧ – امیر باقر باغبانی

بسم رب الحسین(ع)

زنده ام با خاطرات و به یاد خاطراتم…

حسرت همیشگی

حرف های ما هنوز ناتمام!

تا نگاه میکنی

وقت رفتن است…

سلام خدمت دوستانی که ارادتمند مهربانی شان هستم. خاطراتم زیادند! اما یاد دارم بیش تر آنها با بچه های مسجد رقم خورده است. از نونهالی که وارد مسجد شدم و آن همه شور و پاکی بچه های جلسه نونهالان تا جلسه جوانان،جلسه عشق و اردوهای نوروزی و… اما خاطره ای که برایتان می نویسم ریشه در سالیانی چند دارد و اگر چه نثر آن عامیانه ودوستانه است اما نگاه زیبایتان را می طلبد…

نوروز ۱۳۸۷ بود که به اتفاق بچه های مسجد و مسئول جلسگی برادران وفایی زاده و کیخا،در ایام تعطیلات عید به روستای دیونی سردشت مشرف شدیم همان روز اول که رسیدیم اردو کاملا برنامه ریزی شده بود.

 

هر کدام از گروها یک اتاق جداگانه ویژه اعضای خود داشت.سرگروه و معاون گروه ما آقایان آبزاده و حبیبی مقدم بودند.

شب اول با وجود خستگی که تمام بچه ها را فرا گرفته بود و تمام انرژی خود را تخلیه کرده بودند.

آقای وفایی همه بچه ها رو تو حیاط مدرسه جمع کرد و چندی بعد که آمار همه گرفته شد حاج احمد گذاشت به سخن گفتن،مطالبی در رابطه با نماز اول وقت و احترام به همراهان و دوستان و..

در ان تاریکی شب ماه می درخشید و نگاه ها همه به آسمان بود و سخنان آقا احمد این فضا را بسیار زیبا تر کرده بود.

چه شوری،چقدر زیبا و لذت بخش که هیچ گاه از خاطرم پاک نمی شود.

اما بعد…

 

انتهای بیانات،آقای وفایی از برادر حسن حاجی غلامرضا دعوت کردن که یکسری نکات رو برامون گوش زد کنن.

ایشون اومد جلو ایستاد و شروع کرد به بیان مطالبی در خصوص نگهبانی از مدرسه و یکسری صحبت های جنایی که بچه ها رو خیلی ترسونده بود.

یادم میاد یه قسمت از اون صحبت ها این بود که:

(حواستون باشه شب که نگهبانی میدین کسی نیاد سیم نظامی بندازه دور گردنتون از رو دیوار سرتون رو ببره،ما داشتیم تو جنگ و …)

آقا حسن هم که نظامی بودن بچه ها می گفتن حتما یه چیزایی میدونه و دیده.

یک ساعت بعد لوحه نگهبانی رو بچه های بزرگسال و همراه آوردند – با وجود اون صحبت های ترسناک و شب اول هیچ کدوم از بچه ها تمایل به نگهبانی نداشت،مریضی و خستگی شده بود بهانه بچه ها.

هر طور بود دو نگهبان راضی شدن بیان.

 یک ساعت بعد خاموشی زده شد و همه رفتن برا خواب پست اول هم تموم شد و پست بعدی جایگزین.

نصف شب – هیچ کس بیدار نبود.

تقریبا نیم ساعتی از پست دوم گذشته بود(ساعت ۱:۳۰شب )یکی از بچه ها یه سایه رو دیوار دیده بود غافل از اینکه سایه ماه هست،رفته بود درب اتاق بزرگسالان و تدارکات رو از جا در آورده بود که یکیه رو دیوارمیخواد بیاد تو مدرسه. اونا هم بنده خداها همه پریده بودن بیرون

اما خبری نبود.

خلاصه تا صبح هر نیم ساعتی یک بار یکی از پستی ها می رفت درب تدارکات رو میزد بچه های تدارکات هم دیگه کلافه شده بودن…

یادش بخیر

این خاطره برداشتی بود از دیده ها و شنیده های این اردو که واقعاً خوش گذشت.

اما در پایان نوشته ام یادی می کنم از عزیزانی که سالیانی پیش بینمان بودند و اکنون فقط یاد قدم های سبزشان بین ماست.

به یاد

مجتبی صحرانورد ها و مهرداد خیر الله ها

روحشان شاد و یادشان گرامی

 

امیر باقرباغبانی

۱۱/اسفند/۱۳۹۴

همچنین ببینید

کجایید که ببینید… (محمد امیدیان)

آیا تا به حال دوست داشته ای در تنهایی هایت  وقتی چشمت به عکس شهیدی …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *