خانه / دفترچه خاطرات / دفترچه خاطرات / کجایید که ببینید… (محمد امیدیان)

کجایید که ببینید… (محمد امیدیان)

آیا تا به حال دوست داشته ای در تنهایی هایت  وقتی چشمت به عکس شهیدی از شهیدان مسجد می افتد از ته دل بهشان بگویی: “بچه ها! دوستتان دارم!”؟

 کجایید ای شهیدان خدایی که ببینید امروز دشمن  چگونه به جان ما افتاده. کجایید که ببینید  چگونه  حیا و اعتقادمان را نشانه گرفته.

بچه ها! باورتان می شود!؟

 علیه انقلاب و امامی که گفتید بذر عشقش را در قلب کودکانتان بکارید مستند می سازند.اسلامی را که به خاطرش جان دادید مسخره می کنند.یادتان هست چقدر از حجاب و حیا می گفتید؟ امروز یواشکی و خزنده حتی از مردهامان هم حجاب را گرفته اند. خوب شد تیشرت های امروزی  را ندیدید!

ولی  نگران نباشید. اگر هم امروز،کسی از بچه های مسجد، از ایستاگرام و واتس آپ و وایبر و فیس بوک و… استفاده می کند اگر  پِیجی به نام خودش باز می کند، عضو گروهی ، کلوپی، جایی  می شود، دوستی را اَد می کند یا کامنتی را برای کسی به یادگار می گذارد، کلیپ های واتس آپ اش را اگر مرور می کند یا مطلبی را  به عنوان جُک می خواند، اگر بازی و فیلمی را  دانلود می کند یا از دوستی می گیرد اگر…     

حتماحواسش هست که همه را از فیلتر عشق شما بگذراند. حالا اپراتور هر که و سرعت و پهنای باند هر چه که می خواهد باشد. مطمئن باشید  چشمان ما با دیدن  بعضی چیزها به شما خیانت نمی کنند. مطمئن باشید پاهای ما اصلا فکر این را هم نمی کنند که روزی بخواهند خون شما را لگدمال کنند. آخرمی دانید! ما هم مثل شما مَردیم. خیانت، کار نامردهاست. آخر اگر این طور نبود که رویمان نمی شد هر شب وقت نماز که از پشت آن دو پنجره سالن مسجد نگاهمان می کنید و با ما تکبیره الاحرام می گویید به چشمانتان خیره شویم؟!

… .

نزدیک غروب بود تقریبا ابتدای مسیر نجف تا کربلا. وارد موکبی شدیم. من بودم و سه تا از دوستان طلبه و دو دوست دانشجو. قدری که گذشت در آن شلوغی، صدای آشنایی شنیدم. صدای  محمد خادم بود. دو اتاق آن طرفتر بچه های مسجد جمع بودند و از چه وقت  و چگونه رفتن  می گفتند.  کمی بعد تر در آن خنکای هوا و گرمای مهمان نوازی عرب ها، با احمد قدم می زدیم  تا کمی از مسجد بگوییم. قدری  نشستیم. گروهی آمدند کنارمان و سر صحبت باز شد.

آن مرد میان سال وقتی فهمید اهل دزفولیم شروع  کرد به تعریف کردن خاطراتش از جنگ.  صحبت  از شهدا  به میان آمد، از مسئولیت ما، از آن چهل و چند شهید مسجد ما، از… .

 گاه در میان حرف هایش بغضش می گرفت و گاهی هم  شروع می کرد بلند بلند به گریه کردن.

  یاد چه افتاده بود نمی دانم. شاید چهره معصوم آن بچه ها دلش را از نو ربوده بود.

چه بگویم؟!!! وقتی آدم به آن جوان های پاک فکر می کند واقعا از خودش خجالت می کشد.

راستی که در مسیر کربلا، چقدر روضه علی اکبر می چسبد. 

همچنین ببینید

اردوی نوروزی نونهالان۹۴ (فتح المبین)

بسم رب الشهدا والصدیقین آخرین روزهای تعطیلات بود از هدر رفتن تعطیلاتم خیلی پشیمان وناراحت …

یک دیدگاه

  1. آقای امیدیان قلم زیباوقلب روشنی دارید.هردوی آن راحفظ کنید.وازآنها برای رسیدن به اهداف متعالی استفاده کنید.اجازه ندهید گذشت زمان ومشکلات زندگی ارزشهاواهداف شما راکمرنگ وبی ارزش کند.ازخداوند متعال موفقیت شما راخواهانم.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *