خانه / اخبار / اخبار دزفول / او ما را به مقصد رساند و خود راهی شد ! (+عکس)

او ما را به مقصد رساند و خود راهی شد ! (+عکس)

سرویس دفاع مقدس روناش : شب عملیات کربلای ۴ وقتی رسیدیم آن طرف کارون، سریع از قایق پیاده شدیم ، آب در حالت جزر و زمین باتلاقی بود . همان لحظه متوجه شدیم اشتباه به خط زدیم ولی کار از کار گذشته بود . روبرومون یک سنگر بتنی بود که فقط یک پنجره کوچک برای لوله قبضه دوشکا داشت و یک میدان دید کم وسعت برای دوشکاچی.

شب تا صبح آن دوشکاچی امان همه را بریده بود ….

ساعاتی از عملیات کربلای ۴ (شادی روح شهدا صلوات)

سرویس دفاع مقدس روناش : شب عملیات کربلای ۴ وقتی رسیدیم آن طرف کارون، سریع از قایق پیاده شدیم ، آب در حالت جزر و زمین باتلاقی بود . همان لحظه متوجه شدیم اشتباه به خط زدیم ولی کار از کار گذشته بود . روبرومون یک سنگر بتنی بود که فقط یک پنجره کوچک برای لوله قبضه دوشکا داشت و یک میدان دید کم وسعت برای دوشکاچی.

شب تا صبح آن دوشکاچی امان همه را بریده بود . شیاری بود که از آن باید رد می شدیم. همین که فرمانده گروهانمون و بیسیم چی اش رد شدند بر اثر اصابت گلوله دوشکا در دم شهید شدند. بعد از اونا چند نفر دیگه هم اقدام به رفتن کردند ولی اکثرشان زخمی یا شهید شدند. کار گره خورده بود. بقیه رزمنده ها که شهادت و زخمی شدن بچه ها رو می دیدند صلاح ندیدند از اون شیار عبور کنند. از طرفی بعثی ها که گویا منتظر ورود بچه ها به خط بودند با انواع و اقسام سلاحها بچه ها رو هدف قرار می دادند.

او ما را به مقصد رساند و خود راهی شد ! (+عکس)

در قسمت باتلاقی رود یک لنج به گِل نشسته بود که در این لحظات می توانست جان پناه خوبی تا تغییر وضعیت پیش آمده باشد . ناچار با چند نفر از بچه ها رفتیم پشت لنج پناه گرفتیم.

به علت آتش سنگین دشمن امکان هیچ حرکتی برای ما نبود . آب اندک اندک داشت بالا می آمد و مرحله مدّ آب شروع شده بود.

شب چهارم دی ماه بود و هوا فوق العاده سرد ؛ مه غلیظی هم منطقه درگیری را فراگرفته بود که این قضیه نیز بر شدت سرمای هوا می افزود . در این لحظه یکی از بچه ها در حالی‌که پیکر نیمه جان مجروحی را حمل می کرد رسید و گفت : « این علی گلچین پورِ، تیر به شقیقه اش خورده ولی هنوز زنده است.» این رو گفت و رفت. خون زیادی از سر علی رفته بود و تقریباً بی هوش بود ؛ ولی هنوز جان داشت.

علی گلچین پور ۱۵ سال بیشتر نداشت . بار اولش بود که از طریق اعزام سپاهیان محمد (ص)از دزفول به جبهه آمده بود . چهره ای معصوم و دوست داشتنی داشت و در کودکی پدر را از دست داده بود.

آب کم کم بالا آمده بود و به حدود سینه و گلوی ما رسیده بود . من و محمد جواد دانش نیا و سید محمد آشنا به صورت نوبتی « علی » را به صورت سرپا و چسبیده به دیواره لنج به شکلی باید نگه می‌داشتیم که زیر آب نرود . به همین خاطر مجبور شدیم سلاح کلاشینکوف را به موازات سینه علی به شکلی بچسبانیم که هم از دو طرف به اندازه مساوی مهار بشود و هم زیر آب نرود . با اینکه مرتب باندپیچی سرش را عوض می کردم و باند زیادی هم استفاده می‌کردم اما باز دوباره خون تازه صورتش را می پوشاند. تا آن روز کسی رو این شکلی پانسمان نکرده بودم.

آن شب سخت را به همین شکل به صبح رساندیم. صبح متوجه شدیم دستور عقب نشینی صادر شده است . بعضی ها با قایق و عده ای نیز که امکان شنا کردن داشتند با شنا شروع به عقب نشینی کردند . بچه هایی که با شنا بر می گشتند سعی می کردند در دسته های ۴ و ۵ نفری با هم باشند که در مواقع لزوم به همدیگر کمک کنند.

همین قضیه موجب شد که آر پی جی زنان عراقی هم از فرصت استفاده کنند و به جمع آنان شلیک کنند ؛ خیلی صحنه وحشتناکی بود ما که به همراه علی گلچین هنوز به لنج چسبیده بودیم و نظاره گر این صحنه بودیم ، می دیدیم که بعد از شلیک هر گلوله آر پی جی اون جمع ۴ یا ۵ نفری همه شهید می شوند و زیر آب می روند.

از این طرف عراقیها چون احتمال می دادند کسی پشت لنج مخفی شده باشد هر از چند گاهی یک نارنجک روی عرشه لنج و به سمت ما پرتاب می‌کردند‌. صدای دلهره آور «گمب گمب» نارنجک روی عرشه لنج و غلتیدنش به این سمت را که می شنیدیم، نفس مان را در سینه حبس می کردیم. نارنجک دقیقاً بالای سر ما که می رسید منفجر می شد و ترکشهاش اطراف ما پخش می شدند ولی به خود ما آسیبی نمی رسید . معلوم بود که از وجود ما در پشت لنج مطمئن نبودند که بدون هدف و شانسی نارنجک می انداختند.

کم کم رودخانه داشت خلوت می شد و اکثر بچه‌ها عقب نشینی کرده بودند . هر از چند گاهی علی گلچین پور تکانی می خورد و ما را امیدوار می کرد که شاید تقدیر این است که او از بین ما نرود.

با این وضع اصلاً امکان جابجا شدن ما از پشت لنج نبود. به همین خاطر تصمیم گرفته بودیم تا شب همانجا بمانیم شاید فرجی بشود . الان تقریباً ۱۲ ساعت بود که ما بدون هیچ تحرک خاصی توی آب بودیم. بدنهامون کرخت شده بود، چیزی را حس نمی کردیم، حتی سرما را!

از طرفی دیگر فرماندهان گردان خودمان «گردان بلال دزفول» که از سمت ساحل خودی با دوربین، خط را زیر نظر داشتند متوجه حضور و گرفتاری ما چند نفر پشت لنج شده بودند. بعدها تعریف کردند که قایقی آماده کرده بودند و به سکانی اش گفته بودند که «می روی آن بچه ها را به هر شکل ممکن می آوری ، اگر نیاوردی خودت هم نیا»
از این طرف من قایقی رو دیدم که داره مستقیم به سمت ما می آید به بچه ها گفتم: آماده باشید مثل اینکه برامون قایق فرستادن . حجم آتش آنقدر سنگین بود که واقعاً کسی در آن موقع روز جرأت نمی کرد به سمت خط عراق بیاید . یکی از بچه ها گفت: «من لباس غواصی دارم و با شنا بر میگردم.»

قایق نزدیک شده بود ولی آب حالت جزر گرفته بود و دوباره باتلاق شده بود . بین ما و ساحل آب ۲۰ – ۳۰ متر فاصله افتاده بود.

فاصله ای که پوشیده بود از گِل و لجن لیز و لزج. به هر صورت باید این فاصله را طی می کردیم تا به قایق برسیم چون اگر قایق جلوتر می آمد حتماً به گل می نشست.

بالاخره تصمیم گرفتیم به هر شکل خودمان و علی گلچین پور را به قایق برسانیم. شروع به حرکت کردیم. ولی چه حرکتی ؛ با هر قدمی که بر می داشتیم تا زانو در گِل فرو می رفتیم. پیکر نیمه جان علی گلچین پور را که باید با خودمان می کشیدیم همان سرعت عمل کم ما را کند تر هم می کرد . واقعاً مانده بودیم که پاهامون رو از گِل در بیاریم یا علی را بگیریم که نیفتد. از آن طرف مزدوران بعثی که با حرکت ما تازه متوجه حضورمان پشت لنج شده بودند، دیوانه وار شروع کردند به تیراندازی. همه چیز به هم ریخته بود . سید محمد آشنا گفت: «بچه ها ! شما برید. من می مانم آنها را مشغول می کنم تا شما برسید پیش قایق»

کار بزرگ و خطرناکی بود ولی فایده چندانی نکرد چون عراقیها در سنگرهای بتنی خودشان و فقط از یک سوراخ ما را می زدند حتی سید محمد توی این درگیری از ناحیه ران پا تیر خورد.

در هر صورت ما به حرکت ادامه دادیم . همه این اتفاقات در فاصله کمتر از ۵۰ متری بین ما و قایق افتاده بود . حالت لزجی گِل و لجن داشت کار دست ما می داد . تمام بدن و لباس من و محمد جواد و علی گلچین گِلی و لزج شده بود . علی مرتب از دست ما لیز می خورد و می افتاد . زمین باتلاقی ، لجن و گِل لزج ، خستگی مفرط ، پیکر مجروح علی و از همه بدتر تیربارچی عراقی که شاید آن لحظه هیچ چیز بجز هدف قرار دادن ما خوشحالش نمی کرد.

شرایط خیلی طاقت فرسا شده بود. گویی کیلومترها با قایق فاصله داریم. من و محمد جواد در حالی داشتیم علی را می کشیدیم که بیش از نصف روزی از مجروح شدن او گذشته بود با این حال بنده خدا هر از چند گاهی که به هوش می آمد با پاهای کم‌رمق خود ما را کمک می کرد. هیچ آه و ناله ای نمی کرد و دوباره از هوش می رفت.

در همین حین یک لحظه علی از دست ما سر خورد و سه نفری افتادیم توی لجنزار . تا افتادیم رگبار گلوله عراقی درست با فاصله چند سانتیمتر از بالای سر ما رد شد . من و محمد جواد با چشمان گرد شده به هم نگاه کردیم که سر خوردن علی و افتادن ما موجب شد تیر نخوریم.

دوباره بلند شدیم و شروع کردیم به حرکت. از آن طرف سکانی در حالی که کف قایق خوابیده بود با فریادی ملتمسانه داد می زد: «تو رو خدا سریع تر بیایید الان قایق رو میزنن»

تیرها آنقدر میلیمتری از کنار ما رد می شدند که بعضی وقتها سینه مان را قوس می کردیم و می‌گفتیم الان تیر به کمرمان می خورد و سوراخ سوراخ می‌شیم.

با هر جان کندنی بود به قایق رسیدیم. حالا باید به سرعت علی رو می انداختیم توی قایق بعد یکی یکی می پریدیم توی قایق. در یک لحظه من و محمد جواد تمام توانمون رو جمع کردیم که همزمان علی رو بندازیم توی قایق که ناگهان دوباره علی با یک پشت پا به من ، خودش و من و محمدجواد رو به صورت انداخت توی آب.

تا افتادیم توی آب رگبار گلوله عراقی دقیقاً جای ما و لبه قایق رو دوخت . محمد جواد نفس نفس زنان با چشمانی از حدقه بیرون آمده نگاهی به من کرد. بار دوم بود که علی در این مسافت چتد متری جان ما رو نجات می داد. هر طوری بود علی رو بلند کردیم انداختیم توی قایق. سید محمد آشنا هم که با اسلحه‌اش عراقیها رو مشغول کرده بود با اعصاب خراب و بدن زخمی در حال بد و بیراه گفتن به عراقیها پرید توی قایق.

سوار قایق که شدیم عراقیها که نتونسته بودن ما رو شکار کنن دیوانه وار با هر چی دم دستشون بود به سمت ما شلیک می کردند، به همین دلیل مجبور شدیم بخوابیم کف قایق. علی هنوز زنده بود و نفس می کشید. حالا و در آن لحظه ما به هیچی غیر از زنده ماندن علی فکر نمی کردیم.

به محض رسیدن به ساحل خودی فقط دنبال برانکارد و بهیار می گشتیم که یک آمبولانس سررسید. به کمک بچه ها پیکر نیمه جان علی رو گذاشتیم روی برانکارد . دوست بهیاری که آنجا بود سریع با وسایل پزشکی آمد بالای سر علی . چشمهای او را باز کرد و به آنها نگاهی کرد ؛ نبض علی را گرفت. من و محمد جواد که نجات جونمون رو مدیون علی بودیم منتظر جواب بهیار بودیم . برادر بهیار بعد از چند لحظه سرش رو بالا آورد و گفت : متأسفانه خیلی دیر شده. علی گلچین پور پس از ساعتها تحمل درد و رنج مرثیه سرخ شهادت را معصومانه نجوا کرد و به یاران شهیدش پیوست.

راوی : برادر بسیجی ، حمید رضوانی – انتشار در هفته نامه سراسری یالثارات الحسین (ع) به تاریخ اول بهمن ماه ۱۳۹۳

همچنین ببینید

پرچم مطهرحرم امام حسین(ع) و ابالفضل العباس(ع) درسبزقبا برافراشته شد+تصاویر

به گزارش دزمهراب پرچم متبرک حرم امام حسین(ع) و ابالفضل العباس(ع) که به دزفول منتقل …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *