خانه / مصاحبه / پیشکسوتان / حاج آقا انصاری

حاج آقا انصاری

۱- ۳۰ سال است که امات جماعت مسجد را قبول کرده اید. لطفا بفرمایید چه انگیزه ای باعث شد شما در کسوت روحانیت قرار بگیرید؟alt

در درجه ی اول ورود من به لباس روحانیت،مساله ای تقریبا موروثی است که از زمان جناب رسول اکرم صلی ا… علیه وآله این علم در دست جابربن عبدا… انصاری بوده است و از آن زمان تا کنون فرزندان ایشان عمدتا در کسوت روحانیت و از پرچم داران و خدمت گزاران اسلام و قرآن و علوم اهل بیت بوده اند.

البته داستانی هم دارد که لطف دعای خود پیغمبر اکرم(ص) است که در جنگ تبوک که سپاه اسلام به طرف سر حدات میروند، شیوه پیامبر این بود که به خاطر گرمی هوا و شن و رمل در زمین،حرکت در روز غیر ممکن بود، لذا سپاه روز را در آبادی یا جایی استراحت می کرد و شب حرکت می نمود، و شیوه پیغمبر اکرم(ص) چنین بود که سپاه که حرکت می کرد در شب،خود پیغمبر،عقب لشکر می آمد تا اگر کسی خواب مانده کمک نماید.

 در یکی از شبها دید یک نفر کنار شترش ایستاده و میخواهد شترش را بلند کند سوال کرد شما که هستید؟

گفت آقا جابرم.

دو نفری شتر را باند کردند. هرکدام سوار برشتر خود عقب لشکر حرکت می کردند. در بین راه سوالاتی از جابر پرسیدند. پرسید از پدرت عبدالله اولاد چه مانده است؟ عرض کرد هفت دختر و من که آنها ازدواج نکرده اند.

پیغمبر ناراحت شد و فرمود جهاد بر تو واجب نیست. تو هم پدر این دختران هستی و هم برادرشان.چرا آنها را رها کرده ای و به جهاد امدی؟

عرض کردآقا تحمل نداشتم که برادران ایمانیم را ببینم که به جهاد میروند و من در خانه باشم. پیغمبر خدا در لشکر باشد در حال جهاد و من در خانه باشم نتوانستم تحمل کنم. پیغمبز خوشحال شد و فرمود بهر حال جهاد بر تو واجب نیست چون آنها سرپرست می خواهند. بعد فرمود آیا ازدواج کرده ای یا خیر؟ عرض کرد بله

آقا فرمود: باکی؟ بابیوه شهید فلانی.

این زن ازشما خیلی بزرگ تر است. چرا باغیر بیوه ازدواج نکردی؟عرض کرد یارسول الله اولا دوست داشتم سنت حبیبم رسول الله را اقتدا کرده باشم و بعد هم چون من هفت خواهر در خانه داشتم خجالت کشیدم با یک دختر مجرد ازدواج کنم چون او توقعاتی از من دارد که اگر بخواهم آناه را اجرا کنم از خواهران خود خجالت می کشم به خاطر حرمت خواهرانم با یک بیوه ازدواج کردم تا شرمنده آنها نباشم چون زن بیوه توقع بالا ندارد و خواهان لباس و خوراک جداگانه نیست.

در این جا پیغمبر اعظم دست به آسمان بلند کرد و فرمود اللهم غفر لجابربن انصاری و… خدایا رحمت خودت را بر جابر و فرزندان او و نسل جابر قرار ده و الان میبینیم که از میان صحابه پیغمبر که مرحوم علامه طباطبایی فرمودند پیغمبر اکرم هنگام رحلت حدود یازده هزار صحابی داشت. در میان این یازده هزار صحابی کسی که  فرزندان و نسلش میان امت اسلامی باقی مانده است اولاد جابربن عبدالله  انصاری است و این به برکت این دعاست این جوانی که آمده و بخاطر خواهرانش پا روی جوانیش  گذاشته، آمده به خاطر خدا و خواهرانش با یک بیوه ازدواج کرده تا دل آنها نشکند خدا هم این نعمت(برکت را در نسل او قرار داده ) را به او داده است و الان حدود هزار و چهار صد سال است پابپای سادات –اگه سادات عقب نشینی داشتند –اولاد جابر عقب نشینی نکرده اند. علم بر دوش و نسل به نسل هنوز در کسوت خدمت گذاری به اسلام و غلامی اهل بیت اند. پدرم و پدر پدرم و اجدادم در این لباس بوده اند و لطف خدا نیز شامل شد و ما نیز این راه راانتخاب کردیم.

alt

 

۲-اگر ممکن است در مورد تحصیلاتتان نیز توضیحاتی بفرمایید:

-دیپلم را که خواندم  در کنار آن از دبیرستان، نزد مرحوم ابوی مقدمات دروس حوزوی را خواندم. مدتی هم در حوزه آیت ا… شیخ مصطفی عاملی و مخصوصا فرزند گرامی اش مرحوم شیخ حبیب، در این مدرسه با هم بودیم. بعد حدود ۵ سالی در مشهد  حوزه داشتیم،هم دانشگاه داشتیم،بعد هم در حوزه علمیه آیت ا… العظمی انصاری در خدمت شیخ محمود انصاری بودیم.

 

alt

 

۳-لطفا بفرمایید مبارزه انقلابی را از چه سنی آغاز کردید؟

خوب خانواده وقتی روحانی باشد، وقتی تعارضی در جامعه می بیند که با تفکر اسلامی سازگاری ندارد، خود به خود این مسائل مطرح خواهد شد. این اصطکاک و تعارض او را وادار به عکس العمل می کند.

  دبیرستان بودم. روزی عکسی در کتابهای مرحوم پدرم دیدم . عکس حضرت امام بود (که) در سال ۴۲ پخش کرده بودند، شعری هم زیر آن نوشته شده بودکه:

نامت در همه عالم به نکویی ببرند

                                                مهرت ای قبله دلها همه از جان بخرند

حافظ دینی و الطاف خدا حافظ توست

                                                شیعیان امر تورا از دل واز جان ببرند

 

alt

 

 من اصلا خبر نداشتم که او تبعید است و شاه نسبت به او حساس است، منتها مِهرش به دلم نشست و عکسش را روی جلو کتاب دبیرستانم گذاشتم . سر کلاس دبیری داشتیم چشمش به عکس افتاد و از دیدن آن لرزید. گفت بعد از زنگ بیا کارت دارم ، بعد از زنگ رفتم گفت این عکس روی کتابت، عکس کیست؟

گفتم آیت الله خمینی(ره).گفت مگر از جانت سیر شده ای؟ اگر این عکس را ببینند اعدامت می کنند، مبرندت روی چوبه دار…

عکس را بردار و پاره کن. گفتم چرا؟ گفت چون مخالف شاه است.

او از باب خیر خواهی می گفت .

من آمدم خانه، تا هفته بعد که دوباره با او درس داشتم دلم نمی آمد این عکس را بیرون بیاورم، بالاخره روز آخر به ناچار درش آوردم اما از جریان بی خبر بودم.

بعد هم در دوره نوجوانی پای منبرهای مرحوم حجه الاسلام و المسلمین آقا سیدمصطفی علوی که منبرهای انقلابی داشتند و با گوشه و کنایه های اشاره به نظام شاهنشاهی و بی حجابی ها و بگیر و ببند ها و…داشتند می رفتم  روحیه انقلابی را بیشتر از ایشان گرفتم اما خیلی در لفافه سخن می گفتند.

بعد که ما بزرگتر شدیم جلسه ای تشکیل دادیم جلسه قرآئت قرآن حاج ملک. ایشان از مردان نیک و خوش نام این شهر بودند که با حمایت های مالی و معنوی ایشان جلسه تشکیل شد.

 آرام آرام (در دوره دهم دبیرستان) ۱۷ یا ۱۶ ساله بودم که با انجمن اسلامی جوانان شهرستان دزفول شب های یکشنبه با آقای محمد ادیبی – الان در دفتر مقام معظم رهبری مشغول به کار هستند – انجمن جلسات جلسات قرآئت قرآن قائمیه – که بعد این ها برداشته شدند – و انجمن دانشوران تشکیل شد  و ما آنجا رفت و آمد داشتیم که با نظارت شهید شیخ عبد الحسین سبحانی بود که( با ایشان رفت و آمد داشتیم) و با مرحوم شهید بزرگوار شهید عزیز صفری آشنا شدیم و آرام آرام درخط مبارزه افتادیم اوج اطلاع و آشنایی بانظام و با جریان های انقلابی سال ۱۱دبیرستان تقریبا ۱۷ یا ۱۸ سالگی بودیم و همین شهید محمد علی مومن هم اواخر  به این جریانات پیوست.

 

۴-ظاهرا چند سالی برای گریز از دست ساواک مجبور به گریز از شهر شدید؟لطفا در این مورد توضیح دهید

عمدتا از ۱۸ سالگی و از کلاس ۱۲ آغاز شد سال ۵۱ و ۵۲ خیلی سخت بود.

پدرم گفت باید از خانه بیرون بروی من نمی توانم تحمل کنم . فرض می کنم که شما را ندارم و شما شهید شدیداما نمی توانم تحمل کنم اراذل و اوباش ساواک به خانه بریزند  یکدفعه یکی از خواهرانت را هل بدهند، می توانم از تو صرفه نظر بکنم، اما نمی توانم تحمل کنم ساواک خواهرت را ببرند.

من هم دیدم حرفش درست است، پدر است.  ما هم ناچاراً اتاقی، بالا خانه ای در خیابان طالقانی یا خیابان ۳ گرفتیم، نانوایی بود به نام شاطر ختا، که ما ماهی ۱۱۰ تومان با چه سختی و گرفتاری آن را کرایه کردیم.آنجاپاتوقی برای بچه های رزمنده بود مثل خود شهید سبحانی، عزیز صفری، جناب خلف رضایی، جناب عبدی فعال، آقای جوکار و…  بودند.

یک روز از همان خانه آمدم بیرون.آقای ….. آن موقع یک فروشگاه الکتریکی داشت، خیابان منتظری، رو به روی الکتریکی قائم پناه، آن موقع  دسته های مبارزه مذهبی و غیر مذهبی زیاد بودند. فدائیان خلق، پیکار و …

یک آقایی بود به نام زیرک زاده.قطب کمونیست های دزفول، ایشان خیلی سعی کرد مرا در دام مارکسیست ها بیندازد. یک کارتون پر از کتاب های مارکسیستی به من داد. اینها پیش من بودند اما خودم اجاره  نشینین بودم. یک روز از منزل بیرون آمدم، سراغ آقای امین رفتم. دیدم با اینکه ساعت ۱۰ است درب مغازه باز است. یکدفعه احساس کردم خطری او را تهدید می کند. هیچ کس هم جوابم را نمی داد. رفتم منزل خودمان ، مادر و پدر و خواهران را ببینم ناهاری بخورم بعد بروم خانه اجاره ای. در حین غذا خوردن زنگ را زدنند، رفتم دیدم برادر آقای امین است. با ترس و لرز ،  می لرزید. گفت “برادرم  را گرفته ام. من رفتم منزل مادرم را خبر کرده ام مادرم گفته برو انصاری را خبر کن”.

اتفاقا چند روز جلوتر که چند نفر دیگر از دوستان را گرفته بودند من کتاب های خودم و کتاب های مارکسیستی را دادم آقای امین. کتابخانه آقای امین طبقه دوم بود. زمانی که برادر آقای امین به مادر او خبر می دهد که آقای امین را گرفته اند.مادر هم همه کتابها را می اندازد در تنور.ساواک داخل منزل می ریزد. میگردد می بیند هیچ کتابی نیست. مگر یک قرآن یا یک مفاتیحی.از ناراحتی قرآن را از بالا می اندازد در خیابان. کتابخانه بود. کارتون ها خالی بود اما کتابی نبود.

قبلا در این خانه یک ماشین گِل خالی کرده بودند که سفت شده بود. ساواکی ها از بس حال خود نبودند خیال مردند کتابها زیر این گِلها ست. اما هر چه گشتند دیدند چیزی نیست. در این شلوغی مادر چقدر زرنگ است در این درگیری می گوید برو انصاری را خبر کن. یعنی حواست باشد ممکن است امروز و فردا به سراغت بیایند. فردای آن روز رفتیم سر کلاس. دبیرستان پهلوی سابق. ناظمی داشت هم اخلاقا فاسد بود هم ساواکی بود. دو سال قبل از آن سر صف مقاله خوانده بودم از مجله مکتب اسلام در مورد مفاسد اجتماعی، و سینما و جوانان و غیره. او آمد گوش مرا گرفت که چرا این مزخرفات را می خوانی حق نداری اینها را بخوانی.من به دو نفر از بچه های هم فکرم گفته بودم که ممکن است مرا بگیرند. اگر مرا گرفتند خانه را خبر کنید. فردا رفتیم سر کلاس منتظر بودم به من بگویند بیا. دیدم غروب زنگ آخر آقای ناظم حضور و غیاب می کرد. تا به حساب غائبین برسد. آمد سر کلاس ما همه غائبین را خواند. اسم مرا هم آخری خواند، خوب هر کسی که غیبت کرده بود کتک می زد. هر کسی اجازه گرفته بود رهایش می کرد تا نوبت به من رسید، دیدم هیچ به من محل نگذاشت. رفت کلاس بعدی، گفتم فلانی پس من چه، من غیبت نداشتم، گفت بیا، گفتم برای چه؟ گفت نه بیا.

در کلاس دوم هم کارشان را درست کرد، کلاس سوم هم حسابشان را تصفیه کرد.

یک سکویی بود، از سکو آمدیم پایین، پیرمردی ورزشکار بود، دستم را محکم گرفته بود. می خواستیم از پله ها بالا برویم…

این زانوها با من همراهی نمی کرد، التماس می کردم در فکر خودم، نکند کسی را لو بدهم، خودم را دلداری می دادم. تا رفتیم بالا داخل دفتر.

گفتم لابد حالا ساواکی ها در داخل دفتر ایستاده اند منتظراند تا مرا تحویل بدهند. رفتیم داخل دفتر. دیدیم هیچ کس نیست. خوب! آقای فلانی ! برای چه کاری آمدیم اینجا، گفت بیا، تو دلم گفتم دستم را ول کن، مگر می خواهم فرار کنم، دستم را محکم گرفت.

دفتر به اتاقکی کوچک متصل بود. ما را برد داخل آن دفتر گفتم لابد مامور ساواک است. نمی خواهد در جمع معلمین باشد. لذا آمده پنهانی مرا ببرد تا کسی خبردار نشود.

مسئول دفتر آنجا آقای ستاره بود. ناظم مرا برد آنجا و گفت آقای ستاره  این هم آقای انصاری. گفتم این که همان آقای ستاره خودمان است.گفتم آقای ستاره چه خبر است؟ چی شده؟  گفت هیچ. رفت پرونده ام را بیرون آورد و گفت آقای انصاری پرونده ات دو عکس کم دارد!

عزیزان روزگار اینطور سخت گذشت. من که هیچ کاره بودم. می فهمم چه بر سرمان آمده است.آن ها که کاره ای بودند چه کشیدند!

 

 

 

همچنین ببینید

alt

قاسم حاجی غلامرضا

س۱- خودتان را معرفی کرده و بفرمایید از چه سالی وارد مسجد شدید؟ من که …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *