ساعت ۷ صبح خوابیدم (پس از آمدن ازحسینیه)، خواب دیدم که من به پشت بام رفته ام همانطور که داشتم می رفتم، به سر پیچ آن که رسیدم، ناگهان دیدم که محمدعلی از داخل دیوار (حصار دور پشت بام)، یکدفعه بیرون آمد. بطرف من حرکت کرد. در آن لحظات من چنان خوشحال بودم که شروع به گریه کردم و یکدفعه تمام غمهای زندگی بیادم آمد و از طرفی هم میدانستم که محمدعلی عزیز، شهید شده و این را برای خودم یک توفیق الهی میدانستم.
خلاصه از پهلوی من رد شد، تعجب کردم که کجا دارد میرود. وقتی برگشتم، دیدم که حسن مشیری در همان راهروی پشت بام پشت سرمن ایستاده، شهید عزیز رفت و با او دست داد و احوالش را پرسید، در همان لحظات من زار زار گریه می کردم. محمدعلی بطرف من آمد و گفت امیر چرا گریه می کنی، و من هم در حالیکه دوباره از دیدن او خیلی شدید خوشحال بودم و همانند این بود که با گریه ام به او می گویم که: برادر عزیز من در این دنیای زبون خیلی رنج می برم، دیگر حوصله ام سر رفته و حوصله ماندن را ندارم، بیا و مرا با خود ببر.
و در حالیکه لبخند میزد و مرا دلداری می داد از خواب پریدم.
والسلام