یاد دارم در غروبی سرد سرد /می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد
داد می زد: کهنه قالی می خرم /دسته دوم جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟!
بوی نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
{xtypo_info}خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت اقا سفره خالی می خرید…؟{/xtypo_info}