خانه / شهدای مسجد / 12-شهيد يوسف جاموسي / زندگینامه شهید یوسف جاموسی

زندگینامه شهید یوسف جاموسی

بسم رب الشهداء و الصدیقین

نام پدر :حاج خداداد  محل شهادت : جبهه فاو   تاریخ شهادت : ۲۰/۳/۱۳۶۵  تاریخ تولد : ۱۳۴۹

نام عملیات : والفجر ۸       نوع عضویت : بسیجی        رمز عملیات: یا زهراء

 

اوّلین بار بود که لباس رزم می پوشید، با شوقی عجیب و شوری زاید الوصف هنوز پانزده سال نداشت، مثل اینکه به بزرگترین و پرافتخارترین لحظه های زندگی رسیده است. قیافه مظلوم، چهره جذاب، نگاه معصومانه، قد کوتاه و لبخندی که پیوسته نقش لبانش بود، نگاه هر بیننده ای را بخود می خواند. کلاه خُود نظامیش بدلیل بزرگی، پیوسته می لغزید، پیراهنی که به تن کرده بود فوق العاده گشاد و باز بود، آستین ها را چند لایه پیچیده بود تا اندازه نشان دهد، شلوارش همه قامتش را می توانست در خود جا دهد با این حال به کمک کِش آن را به بدنش بسته بود، پوتین ها پایش را زخمی کرده بود و تفنگ وسیله خوبی برای اندازه گرفتن قدّش بود، با این وصف در مراسم صبحگاه همراه با صفوف مرصوص و استوار همراهان می دوید و فعالیت می کرد در بین جمع بسیار مشخص بود و این قد و چهره بسیار جوان او بود که شاخصه شناسائیش می شد وقتی نگاهش می کردی مظلومیّت و معصومیّت چهره قاسم در کربلا را تداعی می کرد، هر چه باشد او اولین بار است که به جبهه آمده و هنوز به حال و هوای جنگ چندان آشنا نیست، همان موقع خیلی ها پیشنهاد برگشتن به او دادند، اما مگر عشق را می شود با عقل قانع کرد.

خیلی زود برای خودش دوستانی دست و پا کرد، جاذبه عجیبی داشت، همه دوستش داشتند و او هم همه را دوست می داشت. عجیب اینکه با همه کمروئی و چهره خجالتی که در هر برخوردی گل می انداخت فوق العاده روح اجتماعی و روحیه زود جوشیدن داشت. یوسف خیلی زود جای خودش را در بین رزمنده ها پیدا کرد، صبحگاهان پیشاپیش صف رزمندگان پر چمدار دسته اباالفضل العبّاس بود و پیشتازی یوسف بر خلاف معمول که پرچمداران افرادی تنومند و قوی هستند جاذبه و هیجان عجیبی در همگان ایجاد می کرد. بقول خودش از همان کودکی نا آرام و پر جوش و خروش بوده و بی باک و کنجکاو، اما خیلی زود خودش را پیدا کرد، شاید سال آخر دبستانش بود که میان هم سن و سالهایش سر و گردنی برجسته و مشخص تر بنظر می رسید. در مدیریت ذکاوت و هوشیاری عجیبی داشت، فوتبال بهانه اصلی تجمع بچه ها بود و کوچه محل غوغای بچه های تیم یوسف، اما یوسف بزودی از فوتبال پلی به مسجد زد. آشنائی با مسجد و جلسه روح پرالتهاب و عطشناک او باعث شد تا با همه بچه ها که اکنون مطیع و رام او بودند قاطعانه بگوید: از این به بعد هر کس با مسجد قهر است جائی در تیم ما ندارد. همین باعث شد فردای آن روز جمعیّتی انبوه از بچه های قد و نیم قد در حسینیه فراهم آید. هنوز سخنران حرفش را شروع نکرده بود که یوسف با لحن جدی و قاطع گفت، بچه ها انقلاب شوخی ندارد، بچه ها شهید شدند که ما فقط فوتبال بازی کنیم، پس نماز، قرآن، بسیج و … چه می شود؟ سخنش مثل آبشار روی دلها می ریخت، بچه ها همه ساکت بودند. یوسف از انقلاب چندان چیزی ندیده بود، آخر آن موقع شاید دانش آموز کلاس دوّم – سوّم ابتدائی بود اما خوب می فهمید. روزهای بعد جلسه به گرمی تشکیل می شد، کاری که بزرگترها نتوانستند انجام بدهند یوسف براحتی انجام داد. بعد از آن دیگر یوسف را در بازی و سرگرمی نمی دیدی، شب اول وقت در جلسه بود، یوسف ۱۳-۱۴ ساله کم کم جای خودش را در بین بزرگترها پیدا می کرد، شبها در لوحه نگهبانی نامش را بین بچه ها پیدا می کردی که پست ۱۰ تا ۱۲ شب را به او محوّل کرده اند می گفتند هنوز کوچک است و باید رعایتش کرد اما راستش یوسف کوچک نبود روحی بزرگ در کالبدی کوچک خانه کرده بود و یک خورشید عشق و ایمان پشت ابرتن مخفی شده بود. پست دادنش هم معمولی نبود. از فرصت استفاده می کرد و ذکری و فکری وتأملی در خودش داشت، بارها می گفت، شب و نگهبانی غیر از عـبادت، فرصت فکر کردن به آدم می دهد، می توانی خود را مرور کنی، بررسی کنی و صفتها و اشتباهات خویش را تجزیه و تحلیل کنی. شبها گاه بجای دیـگری نیز پست می داد یعنی تا نزدیکیهای صبح بیدار می ماند. در این زمان هر کس یوسف را می دید خیلی تعجب می کرد یعنی این همه تحول این همه رشد و این همه پیشرفت ، ……….سکوت او معنادار شده بود، لبخندی غمگین و چهره ای که بعلامت شرم سرخ می شد و نگاهی که به زمین دوخته می شد، خودش این تحول را هم احساس کرده بود،  شاید اگر بتدریج این نقلاب و جهش شروع می شد، محسوس نبود، اما بصورت ناگهانی و سریع، برای همه چشمگیر بود، بعدها خودش در دفتر یاداشت از این تحول یاد میکند و می نویسد: من از کوچکی که بدنیا آمده ام بچه ای بازیگوش بوده ام و همیشه پدر و مادرم را اذیت می کردم تا اینکه یک کم بزرگتر شدم وآرام تر شدم اما ناگفته نماند که من از کوچکی خیلی زجر و ناراحتی کشیدم… من در زندگی کودکی، کمرو و خجالتی و نابلد بودم… خوب همه چیز دست خداست، شاید یک امتحان بوده است. این تحول شگرف و عظیم روحی وقتی به اوج خود رسید که یوسف فعالانه تر در جلسات قرائت قرآن حسینیه صاحب الزمان و مسجد صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه شرکت جُست عشق عجیبی به قرآن داشت، گاه گاهی گوشه حسینیه تنهای تنها یوسف را می دیدی که قرآن را مثل جان شیرین در بغل گرفته و می خواند.

 سال ۱۳۶۴ بهشت یوسف بود، دیگر می توانست ادعا کند ما هم اهل جبهه ایم، دو سه سال است پست می دهد و به فوت وفن های نگهبانی و کار با اسلحه آشناست. بی تاب و نا آرام راهی بسوی اعزام می جست، قدش خیلی کوتاه بود، وقتی صحبت از اعزام یوسف شد خیلی ها بهانه ای برای شوخی یافتند، اینکه از اسلحه سبکتره! اینکه باید او را توی کوله پشتی گذاشت! اما ته دل همه یک چیز بود، یوسف شجاع و نترس و بی باک است و چه کسی جرأت می کرد به یوسف اجاره اعزام ندهد. در عین مؤدب بودن و بزرگمنشی، پرخاشکرانه می گفت هیچکس اجازه ندارد در مورد من نظر بدهد، خودم تصمیم دارم، کوچک نیستم، هر که مزاحمت ایجاد کند با من طرف است … و راستی چه کسی جرأت مزاحمت دارد؟ لحظه پرشکوه و شیرین و لذت بخش اعزام فرا رسید یوسف چون پروانه بی تاب و چون آفتاب بلند پرواز و برافروخته شده بود. صبح پنجشنبه ۳۰/۸/۱۳۶۴ در کنار مسجد جامع غوغا بود، شلیک صلوات، بـاران نقـل و شـیرینی، شـعار و دعـا و طـنین گـرم پای راهـیان جـبهه که بلند بلند می خواندند الیوم یوم الافتخار هر نگاهی و هر دلی را به خود می خواند. یوسف نیز چون قطره در اقیانوس گم شده بود. پیدا کردنش مشکل بود، به دو دلیل، یکی اینکه کوچک بود و دوم اینکه خودش را از مقابل نگاهها می دزدید. در دفترچه خاطرات، آن روز را چنین وصف می کند: صبح پنجشنبه ۳۰/۸/۶۴ بود که ما را از مسجد جامع به پادگان[شهید]مصطفی خمینی بردند، ظهر شد، آنجا غذا خوردیم، بعد از غذا ما را به پشت پادگان کرخه بردند، در آنجا چادر بنا کردیم و بچه های هر ناحیه را در یک چادر بزرگ جا دادند، بچه های ناحیه ما را که ناحیه جعفر طیار بود، هم در یک چادر گذاشتند، یوسف سپس نام همراهان را می نگارد و بعداً از دوستی ها و رابطه های قلبی خویش با همسنگران سخن می گوید. حال همه آرزوها برآورده شد، در فضای قدسی و مهذب جبهه بین عاشقان و مخلصان رشد و بالندگی شروع می شود، افقهای جدیدی پیش روی آدم باز می شود. دعا و مناجات، اشک و ناله، رژه های هیجان آمیز، چهره های پاک و پرشور رزمنده ها، همه و همه می سازند و رشد می دهند یوسف همچنان عطش زده ای در پی یافتن جرعه ای علم و زهد و عشق است هرچه می شنود می نویسد تا به زهن بسپارد. احساسات درونی خویش را نسبت به قرآن، دعا، امام و جبهه بروز می دهد. فرازهائی از این احساسات دفتر خاطرات و یاداشتهای او را تشکیل می دهد:

من حالا در چادر هستم یکی از برادران خواب است، باد شدیدی می وزد و من قلم در دست دارم و در حال نوشتن هستم من خیلی جبهه را دوست دارم چرا اینکه برادرم در جبهه شهید شده اند همچون حسین(علیه السلام)رفتند و من هم دوست دارم چون علی اصغر بمیرم دوست دارم که شهید شوم. ۱۱/۹/۶۴

که همینجور هم شد اما به قاسم خیلی شبیه تر است، اصلاً آدم می ماند که به چه کسی تشبیه شان کند. این آرزو و عطش لحظه به لحظه افزونتر می گردد، شوق عبادت و دعا پشتوانه آن اشتیاق می گردد. باز از خودش بشنویم: من از وقتی که پا به جبهه گذاشتم، نگذاشته ام نماز به وقت و یا جماعت نباشد گر چه آ ن وقت که جبهه هم نبودم هم اول وقت بود ولی در جبهه آدم حالی دیگر دارد و نمی گذارد که نماز جماعت نباشد.

یوسف در طول این مدت شب به دعا و روز در هر فرصت به قرآن وذکر مصائب حسین (علیه السلام) می پردازد. در یکی از یاداشت هایش می نویسد: من نسبت به تمام دعاها علاقه دارم من بیشتر وقتها دوست دارم که به دعا گوش بدهم و بخوانم و به یاد اباعبداللّه باشم و گریه و زاری بکنم تا شاید خدا مرا ببخشد. من به دعای کمیل بیشتر علاقه دارم.۱۱/۹/۶۴

دوازده روز از اعزام گذشته در یوسف این همه تغییر و تحول احساس می شود، او دیگر میل به برگشتن ندارد. عشق و علاقه زایدالوصف یوسف به امام نیز شنیدنی است: من راجع به امام امت خیلی احساس عجیبی دارم و خیلی آرزوی دیدن او را می کنم. من از آن وقت که انقلاب شد و امام به ایران آمد نسبت به او خیلی علاقه دارم چون که او خـیلی برگردن ما حــق دارد، چه بـسا اگر او نـبود ما حالا سر از کجا در می آوردیم پس او بود که ما را به این راه حق و حسینی دوستی گذاشت و ما مدیون آن پیر جماران هستیم. ۱۱/۹/۶۴

 همه این گفتار و نوشته ها عظمت روح یوسف را نشان می دهد روحی که بزرگتر از قفس کوچک جسم، بی تابانه شوق پرواز دارد. روحی که از پشت پنجره تنگ تن، باغ سبز ملکوت را عاشق است. تمرین ها و آموزشها بصورت فشرده آغاز شد، زمستان و سرمای شدید و شنا در آب، جهت انجام یکی از عظیم ترین و شگفت ترین حماسه های تاریخ جنگ. صبحگاهان در انـبوه نیروهائی که لـباس غـوّاصـی می پوشیدند یا در قایق ها تمرین می کردند یوسف را می توانستی بیابی. سرما سوزان و استخوان سوز، اما گرمای ایمان جبرانش می کرد. در سیاهی شب بر خلاف جهت حرکت آب پارو می زد. عجیب صبور و با پشتکار بود. نیروها آماده شده بودند، مقصد آبادان و آمادگی برای عملیات خطیر و دشوار و سرنوشت ساز، یوسف سر از پا نمی شناخت، عملیات آرزوی یوسف است  و لحظه شماری های او گواه این علاقه مندی. دفترچه یاداشت او توصیفی گویا از این عملیات دارد: با گذشت یک دوره سخت و ناراحت کننده رزمی و دوره معنوی که من در گردان بلال… گذراندم و بعد از آشنائی با خیلی از بچه های گردان، ما برای عملیاتی خوب، حرکت کردیم، آن هم چه عملیاتی، عملیاتی که پیروزمندانه به پایان رسید. اما … آخ خیلی از برادران خوب و دوستان عزیزم به شهادت رسیدند، آخ درد دلم را چه کسی می تواند درک کند؟ آخ برادرم علی سیفی، حمید محمود نژاد، مسعود شاحیدر، علی مشتاق، محمدرضا شاحیدر، علی حوزی و محمدعلی دورقی و … دیگر برادران که من به آنها علاقه داشتم اما کسی نمی دانست، غیر از من و خدای من، خدایا مرا ببخش که دین آنها را ادا نکردم، خدایا من حقیر و گنهکار را ببخش …

قلب یوسف به درد آمده است، فقدان یاران، سوگ عزیزان، شهادت روحانی شهید سیفی بر او ناگوار است، اُنسی عجیب با هم داشتند، حجه السلام سیفی، دوست نزدیک یوسف بود، همیشه از او یاد می کرد به چادرش می آمد و او را معلم اخلاق می نامید، شهید سیفی مجذوب خلق و خوی او شده بود. تقوی و خلوص و بیان عارفانه شهید سـیفی نیز یـوسف را شـیفـته و والـه ساخته بود، هر دو به دوستی هم می بالیدند و افتخار می کردند. شهید سیفی در سیمای یوسف ۱۵ ساله چه یافته بود و در کتاب روشن نگاهش چه خوانده بود نمی دانیم. یـوسف با هـزار خـواهش و تـضرّع و الـتماس در عملیات شرکت کرده بود، نمی خواستند اجازه اش دهند، خواهش کنان و اشک ریزان التماس می کرد نا امیدم نکنید، قلب ها را متأثر ساخت و در جلسه مسئولان با حضور او در عملیات موافقت شد. شب عملیات اشکهای جاری یوسف، دعا و انابه و استغاثه و ناله اش بلند بود، اما در بازگشت از عملیات بی تاب تر شده بود. نسیم شهادت بر او نیز وزیده بود و عطر شهادت یاران و همراهان سرمستش ساخته بود، به شهر آمد و با راه اندازی بچه ها برای گشت شبانه آماده بازگشت شد. مجّدداً کوله بار سفر بست، بقول خودش دیگر بار توانستم توفیق پیدا کنم به جبهه اسلام پا بگذارم امید است که خداوند مهربان از من حقیر قبول بفرماید. یوسف در جبهه فقط نمی جنگید، هر کاری از دستش بر می آمد انجام می داد، جاروب می زد، با تواضع تمام کفش همسنگران را واکس می زد و بدون اینکه گاه اطلاع بیابند ظرف هایشان را می شست، لباسها را تمیز می کرد، سنگر را مرتب می کرد و گاه نیز به تشکیل جلسه قرآن در سنگر می پرداخت. تـازگی هم نـماز شب خـواندن را شـروع کرده بـود.

یکی از دوستانش می گوید یکبار به شوخی گفتم یوسف ما را در نمازشب دعا کن . یوسف بدون مکث گفت: ای بخدا اگر من نمازشب می خوانم. منش وخلق و خوی یوسف از او یک معلم اخلاق ساخته بود همه او را به این عنوان می شناختند و گاه استاد و ملا صدایش می زدند وقتی در هوای گرم تابستان بچه ها در سنگر می خوابیدند، یوسف بر می خاست بدون توجه به دیگران بادبزن و یا وسیله دیگری به دست می گرفت و باد می زد تا دوستش در آسایش و راحتی بخوابد. از شنیدن خطاهایش آزرده نمی شد همیشه با وضو و اهل ختم قرآن بود، دلداری می داد، ارشاد می کرد، بزرگتر ها را احترام می کرد، جبهه را به درس ترجیح داد و فضای روحنواز و سرشار معنویش را با هیچ چیز معاوضه و معامله نمی کرد. اگر هم فرصتی پیدا می شد، بچه ها را به برپائی روضه و مجلس عزاداری برای اباعبداللّه الحسینی (علیه السلام) دعوت می کرد. خودش خیلی عاشق و دوستدار کربلا و اباعبداللّه(علیه السلام) بود. تکیه یوسف مشهور و زبانزد بچه ها بود، هنوز هم که هنوز است همه معتقدند کسی کار یوسف را در تکیه نمی تواند انجام دهد. انظباط و نظم و ترتیبش، شکوه مراسم و صفا و سادگیش، یوسف را چهره ممتازی کرده بود. سنگر یوسف در جبهه، تکیه یوسف شده بود. سرانجام لحظه موعود فرا رسید، پرنده بی تاب وصل، عنقای بلند پرواز قاف عشق، شبی را با تهجد و اشک بپایان رساند. با معبود خویش رازها گفت و سر بر سجده نیاز، آرزوی خویش را تکرار کرد. تمنای نوجوان پانزده ساله پذیرفته شد. و یوسف این صدیق زیبا، این عاشق واله، این قدس، رها از اسارت دنیا، نغمه جان پرور اِرْجعی شنید. سرخ تن و گلگون پیکر در نیمروز بیستم خرداد شصت و پنج (۲۰/۳/۱۳۶۵) درهای باز آسمان و خیل ملائک را در انتظار دید، از تنگنای قفس خاک و از درون محبس شکسته تن، پر و بال گشود و تا آن سوی خیال و وهم پرواز کرد. یوسف اینک شهید شده بود در همانجائی که یاران همسنگرش شهید شده بودند (فاو). شهید یوسف چشم بر ملکوت گشوده و آفاق سبز وصل را تماشا می کرد آنجا دوست عزیزش سیفی، یار و همسنگر وفادارش مسعودشاحیدر و … همه در انتظار بودند. او نور بود و به نور پیوست و ما را با تمامی اشکها و دردهایمان تنها گذاشت.

 

بی تاب وصال روی یار است شهید           خندان به بهشت رهسپار است شهید

وقتـی کـه به خـاک می فتد پیکر او           بــربـال ملائک سوار اسـت شهیـد

جان داد شهید تا که ظلمت شکند                 زنجیـر تـوان سـوز اسـارت شکند

او رفـت کـه تا نویـد عزت بخشد                  او رفت که تا خواری و ذلت شکند

 

آری کاروان پرشتاب شهادت، همراهی دیگر، عزیزی پاکباز، مخلصی فداکار و وارسته ای ایثارگر را با خویش برد، شهیدی که اکبر وار رزمگاه خون رنگ شهادت را  به شوق دیدارمحبوب برگزید و در آرامشی که ریشه در ایمان و خلوص داشت در افق وصل بال و پر گشود. او را پاره پاره برگرداندند، بر دوش جانها و برگستره بال ملائک سوارش کردند اگرچه جسمش اینک درخاک خفته است، اما آرمان او، ایمان او، خلوص وصفا وصداقتی که درکانون جانش موج میزد میراث بزرگ ماست. یوسف را جاذبه های فریبناک و ارزش سوز زندگی بخود مشغول نداشت. آری تشنه کامان حقیقت را با سراب دروغین مظاهر سقوط و پرچم آرمانش بر افراشته تر باد، روحش شاد و راهش مستدام باد. پاکباز دگری از صف همراهان رفت به ضیافتکده عشق، از این سامان رفت .

 

یوسفـی بـود که از مکر زلیخای جهان           بـود وارسـتـه و در شـوق رخ جـانـان رفـت

همچو قاسم به امید و طلب وصل نگار          گرم و بی تاب و سبک روح سوی میدان رفت

فرق بشکافتـه چون اکبر گلگون حسین          چهره خونین و سبک روح و لب خندان رفت

صدق و اخلاص ببین تا به کجا یوسف برد      هر که مخلص شد از این دارفنا آسان رفت

بود او غمزده از هجر عزیزان شهید             عـاقـبـت او بـسـوی انجمـن یـاران رفـت

منتظر بـود محمد به در بـاغ بهشت          همرهش یوسف ما خنده کنان رضوان رفت

گفت تا من نرسم کرب و بلا محزونم            آخرین عاقبت او بر سر این پیمان رفت

از اسارتکده خاک رها بُد یوسف               بر سر سفره گسترده حق مهمان رفت

همچنین ببینید

دست نوشته شماره ۸-شهید یوسف جاموسی- چند روایت زیبا

بسم الله الرحمن الرحیم به نام آنکه  ما را آفرید و به ما حیات بخشید …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *