احمد ایزدی
نهجالبلاغه توی طاقچهی اتاقش بود. برش داشتم و ورقش زدم. معلوم بود زیاد استفاده شده است. مادرش همین که دید من دارم نهجالبلاغه را ورق میزنم، گفت: «خواب و خوراک این بچه شده این کتاب. خواندن هم حدی دارد؛ یک بار، دو بار، سه بار، نه اینقدر. یا نهجالبلاغه میخواند، یا قرآن…»
خسته و خوابآلوده آمده بود مدرسه. وقتی علتش را پرسیدم، گفت: «دیشب تا صبح توی حمام تنگ و تاریک خانهمان بودم.»
با تعجب پرسیدم: «چرا؟ برای چی توی حمام بودی؟»
گفت: «میخواستم ببینم آیا میتوانم تاریکی سلولهای تنگ رژیم و ساواک را تحمل کنم!»
معلم موضوع انشا را به خودمان واگذار کرده بود. حمید، انشایی نوشته بود با عنوان کوچ پرستوها و موضوع ظلم و ستم رژیم بر مردم. وقتی انشا میخوانده، چهرهی معلم انشای سطلنتطلبمان برافروخته شده بود. انشا که تمام شد، دفتر حمید را از دستش کشید و مچاله کرد و از پنجره به بیرون پرتاب کرد. بعد هم با صدای بلند گفت: «نوشتهات با موضوع هماهنگ نیست.»
حمید با خونسردی نگاهش کرد و گفت: «من بهتر از این بلد نیستم. معمولا نوشتههایم همینطور هستند.»
معلم که داشت از شدت عصبانیت منفجر میشد، از حمید خواست به طرفش برود. همین که حمید به او رسید، با مشت کوبید توی صورتش. حمید زهرخندی زد و گفت: «دیگر کاری ندارید؟ و رفت روی صندلیاش نشست.»
وقتی کنارم نشست، داشت اشک میریخت. یک خودکار برداشت و همانطور که اشک میریخت، روی یک کاغذ نوشت: «علی» به خاطر دین شهید شد. «حسین» به خاطر دین شهید شد. «حمید» هم باید در راه دین شهید شود.
برای تعدادی از خانمهای مبارز کلاس تبیین مسائل روز و ایدئولوژی اسلامی گذاشته بود. خانمها دور تا دور اتاق مینشستند و حمید برایشان صحبت میکرد. در تمام مدتی که توی اتاق بود، یک بار هم سرش را بلند نمیکرد. همین باعث شده بود که خانمها احساس راحتی کنند. صاحبِ خانهای که کلاسها در آن برگزار میشد، این حالت حمید را که دیده بود، همیشه میخندید و میگفت: «حمیدآقا توی کلاس درسش نقشهی قالی را حفظ میکند. حتی سرش را بالا نمیآورد که ما ببینیم چه شکلی است…»
شرایط ازدواجش را میگفت. «من روی حصیر زندگی میکنم. مکان ثابتی برای زندگی ندارم. اوضاع ایران که به حال عادی برگشت، به هر کجا که احساس نیاز کنم، میروم؛ فلسطین، افغانستان، عراق یا هر کجا که لازم باشد. در این راه هم ممکن است هر اتفاقی بیفتد؛ ممکن است به شهادت برسم حتی.
وسایل زندگیمان باید در سطح پایینترین افراد جامعه باشد. در ضمن، شرکت کنندگان در مراسم ازدواج هم باید افراد مؤمن و متقی و معتقد باشند.»
مراسم همانطوری که خواسته بود، برگزار شد. به قول خودش چالهای کنده بود و همهی رسوم غلط را توی آن ریخته بود.
صدای اذان بلند شد. توی اتاق داشتم دنبال مُهر نماز میگشتم، ولی پیدا نکردم. ناچار رفتم سراغ کمدی که گوشهی اتاق بود. همین که در کمد را باز کردم و چشمم به داخلش افتاد، از تعجب خشکم زد. کمد پُر بود از تفنگ و فشنگ و نارنجک. طبقهی پایینش هم پُر بود از عکسها و اعلامیههای امام. تازه فهمیدم منظور حمید از اینکه همیشه میگفت: «من در راهی قدم گذاشتم که دارم را روی دوش میکشم» چیست!
زمانی که فرمانده سپاه زابل بود، بهشدت مریض شد؛ طوری که از پا افتاد و چند روز توی خانه بستری بود. آن روزها، یک سال بود که فقط غذای سپاه را خورده بودیم، نه چیز دیگر؛ غذایی بسیار ساده، با کیفیت پایین. برای همین در آن چند روزی که توی خانه بود، دو، سه بار برایش مرغ درست کردم و به خوردش دادم تا تقویت شود. بالاخره صدای اعتراضش بلند شد. گفت: «مگر همهی کپرنشینهای سیستان و بلوچستان مرغ میخورند که من و تو بخوریم؟»
گفتم: «حمیدم! من که برای تفنن مرغ بار نگذاشتم. تو مریضی؛ یک نگاه به خودت بینداز؛ پوست و استخوان شدهای.»
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. گفت: «نه! دیگر نمیخواهد درست کنی…»
مسئولیت اطلاعات منطقهی ۶ سپاه را با اصرار مسئولان پذیرفت. آن روزها بین مردم میگفتند: «قلنبر به استان سیستان و بلوچستان آرامش داد و آن را از تبدیل شدن به یک کردستان دیگر نجات داد.»
وقتی خودش این حرف را شنید، ناراحت شد و گفت: «اگر من کار مهمی انجام دادم و آن را به پای دیگران نوشتند، ناراحت نشدم، حتی خوشحال هم شدم، این، نهایت خلوص نیت من است. حتی اگر ذرهای ناراحت شوم، شرک به خداست. کار را فقط و فقط برای رضای خدا باید انجام داد.»
قرار شد توقعاتمان از یکدیگر را بگوییم. همین که آمدم حرفی بزنم، حمید گفت: «نه! بنویس.»
من هم نوشتم و دادم به دستش. او هم توقعاتش را گفت. این بار من به جای او شروع کردم به نوشتن.
حمید میگفت و من مینوشتم.
– اتقوا الله کونوا دینکم بالورع
– قو اعوذ بالله السمیع العلیم من همزات الشیاطین و اعوذ بالله ان یحضرون ان الله هوالسمیع العلیم
– همسرم، چیزی را مخواه، جز آنچه خدا میخواهد و برای آنکه خدا میخواهد. و از چیزی نهی مکن، مگر آنچه خدا نهی کرده است و برای آنکه خدا نهی کرده است.
از بیرون اتاق صدایم زد و مقداری پول خواست. وقتی برگشتم توی اتاق، همسرش گفت: «حمید امروز حقوق گرفته، ولی نمیدانم حقوقش را چه کار کرده که از تو پول قرض کرد.»
همین که خودش برگشت توی اتاق، گفتم: «تو که امروز حقوق گرفتی، دیگر چه نیازی بود که از من پول بگیری؟»
خندید و گفت: «حقوق گرفتم، ولی برای آنهایی که بیشتر از ما بهش نیاز داشتند…»
بارها دیده بودم لباس تنش را به فقرا بخشیده بود. وقتی علت کارش را میپرسیدم، میگفت: «تو اطلاع نداری و از وضع مردم آگاه نیستی. اگر بروی مناطق محروم را ببینی، هیچ وقت این حرف را نمیزنی. مردم آنجا پابرهنه راه میروند و روی یک تکه مقوا میخوابند، آنوقت تو میپرسی چرا لباسم را میدهم بهشان؟!»
داشت از روی یک کتاب احادیث ائمه(ع) را با معانیشان میخواند. نگاهم که به نوشتههای کتاب افتاد، دیدم همهشان عربی هستند و ترجمهشان نوشته نشده است. میدانستم حمید دل خوشی از یادگیری عربی ندارد. بارها اعتراضش را به سختی عربی شنیده بودم، اما حالا داشت عربی را به راحتی ترجمه میکرد.
پرسیدم: «حمید! عربی را کِی یاد گرفتی؟»
گفت: «داستانش طولانی است. یک روز در حرم حضرت معصومه(س) نشسته بودم. یک کتاب از احادیث ائمه(ع) داشتم که در باب عرفان بود. با خودم گفتم چه خوب میشد اگر میتوانستم احادیث ائمه(ع) را که عربی بودند، میخواندم و معانیشان را هم متوجه میشدم.
در همین فکر بودم که کتاب را باز کردم. برایم تعجب آور بود که میتوانستم کلام ائمه(ع) را بخوانم و معنایش را هم بفهمم. از خوشحالی در دلم خطور کرد که من تا این حد که بتوانم ترجمه کنم، به زبان عربی آشنا بودم و خودم نمیدانستم. بعد از اینکه چنین فکری از ذهنم گذشت، به کتاب نگاه کردم. این بار نمیتوانستم معانی احادیث را بفهمم. فهمیدم آن چیزی که از ذهنم گذشته، کلام شیطان بوده. فوری از خدا طلب بخشش کردم، نماز خواندم و گریه کردم. دوباره که کتاب را باز کردم، سخنی از امام صادق(ع) آمد که این بار میتوانستم آن را بفهمم. باز پیش خودم گفتم شاید دفعهی قبل فراموشی به من دست داده که نتوانستم معنی کلام امام را بفهمم. دوباره شیطان درونم نگذاشت کلام حق را معنا کنم و آن را بفهمم. بلافاصله استغفار کردم و به التماس افتادم و از خدا طلب عفو و بخشش کردم.
بعد از این ماجرا، نمیتوانم ادعا کنم عربی بلدم، اما هر چه از کلام ائمه(ع) میخوانم، میتوانم آن را در دلم معنا کنم و بفهمم…»
وصیتنامهی شهید حمید قلنبر
«انا لله و انا الیه راجعون»
این کتابت وصیتنامهی «بنده خداست»، حمید، فرزند محمد. و انجام آن را سفارش میکنم بر والیان خون و جسدم و حقی است برای من بر آنان که ادا کنند.
اول: برایم طلب آمرزش کنید؛ بسیار شبها. و به برادران پاسدارم که دستشان را از روی ادب میبوسم، سفارش کنید در هنگام پست، به خصوص شبها، برایم طلب عفو کنند.
دوم: مقداری مقروض هستم؛ البته خدا گواه است و دوستانم، که دیناری برای خود خرج نکردهام . مقداری را تهیه کرده و میدهم، آن چه ماند دوستانم به هر نوعی که میتوانند ادا کنند؛ چرا که برای خدا کار کردهام و حالا گرفتار قرض شدهام .
سوم: چیزی که بسیار بر آن تأکید داشته و اجرایش را بر شما واجب میدانم، نحوه تشییع جنازه و دفن من است. به ترتیبی که میگویم عمل کنید: در هر ساعتی که جنازه به دست شما رسید، بشویید و بگذارید تا غروب آفتاب شود .آنگاه جنازهام را تنها چهار تن از دوستانم که نام میبرم از سردخانه تا گور به دوش کشند.
۱. محسن مقدسزاده، ۲. رضا حاجمحمدی، ۳. حسن رضایی و ۴. رضا موسویفر.
مادرم را بگویید تو را به جان فاطمه(س) گریه نکند، برادرم هم همینطور. از سردخانه تا گور به جز چهار نفری که اسمشان را بردم، هیچ کس حق ندارد بیاید، آنها جسدم را در قبر بگذارند و رویم خاک بریزند و در کنار قبرم صد مرتبه طلب عفو کنند، با گفتن «ارحم عبدک یا غفور». هیچ مجلسی در یادبودم نگیرید و برایم عکس چاپ نکنید . تمام سعیتان را بکنید گمنام بمیرم .
چهارم: شعرها را که حاصل عمر من است به رضا برادرم و خدیجه همسرم هدیه میکنم که به آنها عمل کنند.
پنجم: خواهرها و برادرهای مرتبط با من را بگویید حلالم کنند و بیشتر برای خدا بکوشند.
ششم: به همه بگویید از حقشان بر من بگذرند و برایم طلب عفو و رحمت کنند.
هفتم: برایم نماز و روزه بهجای آورید.
هشتم: همه شما را به پیروی از امام و آمادگی برای قیام حضرت صاحب(عج)، سفارش میکنم.
مرا حلال کنید. به مادرم بگویید مرا حلال کند؛ حتماً. من او را خیلی اذیت کردهام.
برایم طلب رحمت کنید.
۱۳۵۹/۱۱/۵
بنده خدا حمید قلنبر