روایت مجروح شدن جانباز آزاده «مهدی آشتیانی»
سیدمسعود شجاعیطباطبایی
«یکروز بعدازظهر در محاصرهی دشمن گیر کردیم، هرچه مهمات داشتیم خرج بعثیها کرده بودیم. آتش دشمن هم بسیار سنگین بود. در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد و حفرهی بزرگی ایجاد کرد. حالا که پس از اصابت راکت، حفره محل امنی شده بود، بهسمتش خیز برداشتم. برای لحظهای صدای انفجار و سپس دود مانع از این شد که بفهمم چه شده است. چند لحظه بعد به خودم آمدم. گوشهایم سوت میکشید. خواستم تکان بخورم، دیدم بدنم با من همراهی نمیکند. بهسختی سرم را بالا آوردم، تقریبا ترکشها به تمام بدنم خورده بود، پای راستم هم از زانو دیده نمیشد. دردی جانکاه هم از ناحیهی گردن احساس میکردم. تعجب میکردم که چرا دردی از ناحیهی پا احساس نمیکنم.
اطرافم را به زحمت نگاه کردم. تمام بچهها هدف ترکشهای راکتهای دشمن قرار گرفته بودند و عدهای شهید شده بودند و برخی ناله میکردند. صدای «غلامی» مداح گردان را شناختم. داشت روضهی حضرت ابوالفضل(ع) را زمزمه میکرد. زبانم از تشنگی خشک شده بود. شهادتین را در دل خواندم. لحظاتی نگذشته بود که نیروهای عراقی بالای سرمان رسیدند و به هرکس که زخمی بود یا ناله میکرد، تیر خلاص میزدند. در دل دوباره اشهدم را خواندم. منتظر بودم بالای سرم بیایند و تیر خلاصی هم بهم بزنند. لحظات خوشی بود، بیرمق با چشمانی نیمهباز به آسمان آبی مینگریستم؛ یعنی میشد تا لحظهای دیگر در کهکشان ستارههای این آسمان جای بگیرم!
فرمانده بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد. میتوانستم چهرهی برافروختهاش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم. هفتتیرش را بهسمت سرم نشانه گرفت. چشمانم را آهسته بستم. ظاهرا تا شهادت چیزی باقی نمانده بود، اما صدای داد و بیداد و بحث تندی به زبان عربی باعث شد تا چشمانم را باز کنم. یک سرباز عراقی، مانع تیراندازی شده بود. شاید به خاطر وضعیت بد بدن خونآلود و پای از دست رفتهام بود یا شاید تیرهای ناجوانمردانهی خلاص. فرمانده عراقی اسلحهاش را بالا آورد و به سر سرباز شلیک کرد، بعد هم به طرف سر من هم شلیک کرد، اما خواست خدا بود که این کار را با بیدقتی انجام دهد. تنها زخم نه چندان عمیقی بالای سرم ایجاد کرد. حالا سرم یکپارچه درد شده بود، دیگر دردها را از یاد برده بودم، لحظهای بعد از هوش رفتم.
رزمندگان ایران، ساعاتی بعد در یک پاتک دشمن را به عقب راندند و من را به پشت جبهه منتقل کردند. حالا یک پای مصنوعی جایگزین پای راستم شده است. لیاقت شهادت نداشتم، اما امیدوارم به خاطر پای از دست دادهام، پایم به بهشت باز شود.»
پی نوشت:
۱. این خاطره برای نخستین بار از طرف من به خاطر دانستن زبان فرانسه، برای نویسنده، خبرنگار و عکاس مشهور سوییسی، خانم «لورنس دئونا» با حضور برادر آزاده و جانبازم مهدی آشتیانی نقل شد. کمی بعد در سال ۱۹۹۹ انتشارات La Braconnière در سوییس کتاب «Du fond de ma valise» که مجموعهای از خاطرات ایشان در ایران بود را چاپ کرد. خانم دئونا برندهی جایزه ادبی یونسکو شد.
ایشان در ابتدای کتابشان هم لطف داشتند و از من تشکر کردند، در صورتی که من تنها یک واسطه بودم!
«Au carcaturiste Massoud Shojai Tabatabai qui l'a introduite aupres des gens de plume,de pinceau et d'image.»
۲. با مهدی تلفنی که صحبت میکردم، وقتی خاطرهی «تیر خلاص» را برایش گفتم، گفت: «تو عجب حافظهای داری، راستی یادته اون خانم وقتی پامو (مصنوعی) درآوردم و ماجرا رو تشریح کردم، کم آورده بود.»
قرار گذاشتیم همدیگر را ببینیم. وقتی گفتم برایت ماشین بفرستم، گفت: «نه! خودم موتور دارم!»
از حالش که جویا شدم، گفت: «پانزده سانتیمتر دیگر را هم از پایم بریدهاند.»
خیلی متأثر شدم. زیر بار اینکه مطلبی از او بگذارم نمیرفت. میگفت: «با اسم مستعار بگذار.»
بالاخره با هزار تلاش و خواهش قبول کرد. میگفت: «آخه من کاری نکردم.»
این درحالی است که مهدی با همان یک پا، اسیر هم شد و در عین جانبازی، آزاده هم هست…