ذکر خاطراتی از آن دوران خالی از لطف به نظر نمیرسد. با ذکر چند خاطره کوتاه ذهن خوانندگان محترم را نسبت به فضای حاکم بر اردوگاهها با فضایی که الهام گرفته از جبههها و حال و هوای رزمندگان بود، روشنتر میکنیم.
خاطره اول:
عزاداری ممنوع بود، به خصوص توی محرم، اما ما انگار نه انگار. عزاداریمان را می کردیم. یکی می خواند، بقیه سینه می زدند. چنان سینه می زدند که ساختمان اردوگاه می لرزید.آماده باش می دادند. می ریختند پشت در آسایشگاه . می آمدند آن جا آسایشگاه ما را ساکت کنند؛ آسایشگاه دیگر شروع می کرد.
می رفتند سراغ آن یکی ، باز یکی دیگر. نمی توانستند کاری بکنند. بچه ها هم کار خودشان را می کردند.
خاطره دوم
هر روز صبح موقع تقسیم آش می گفتم« برادرها، بیاید آخرین آشتون رو ببرید.»
می گفتند « تو هر روز داری همین رو می گی و ما هنوز این جاییم.»
می گفتم« آقا آخرین آشتونه دیگه، تا فردا از آش خبری نیست.»
آخر یک روز بچه ها گفتند« دیگه این رو نگو. خسته شدیم از بس گفتی.»
همان موقع بلند گوی اردوگاه اعلام کرد که قرار است بیست و ششم مرداد تعویض اسرا شروع شود. با گریه گفتم« آخرین آشتون رو بخورید که داریم تعویض می شیم.»
خاطره سوم
توی اردوگاه هر اتاقی یک قرآن داشت. نفهمیدیم چی شد که یک نهج البلاغه بین قرآن ها پیدا شد. گفتیم می آیند و می برندش. قرار بر این شد که حفظش کنیم.
ورق ورقش کردیم و پخشش کردیم بین بچه ها. به هر نقر چهار پنج خط می رسید که حفظ کند . سهم من چند خط از صفحه ی دویست و پنجاه و چهار بود. یک شب تا صبح توانستیم هرچه حفظ کرده بودیم را بنویسیم.
روی کاغذهایی که از مقوای تاید درست کرده بودیم. بعدها هر کس صفحه ی خودش را به دیگران یاد داد. چند نفر حافظ نهج البلاغه شدند.
خاطره چهارم
شهید خلیل فاتحی، پاسداری رشید و غیور از خطه آذربایجان شرقی بود. در اردوگاه موصل یک قدیم، بعثیها پنجاه نفر را به اتهام خارج کردن سلاح از انبار به طبقه بالایی اردوگاه بردند و به شدت شکنجه کردند. آنها قصد داشتند همه پنجاه نفر را اعدام کنند. خلیل وقتی وضع را اینچنین دید، به فرمانده بعثی گفت «به جز خودم بقیه نقشی در بیرون آوردن سلاحها از انبار نداشتند». همه نجات پیدا کردند ولی خلیل در زیر شکنجههای بعثیها مردانه به شهادت رسید.
خاطره پنجم
دکتر چلداوی که خود از اسرای مفقود بود، میگفت «روزی تکه کاغذی به دست بعثیها افتاد که حاوی شعری حماسی بود. بعثیها به دنبال صاحب آن میگشتند و به این بهانه همه را اذیت کردند. یکی از اسرا برای رهایی بقیه از شکنجه، مسئولیت آن را به عهده گرفت. او را به شکنجهگاه بردند و از او خواستند که به امام توهین کند. زیر بار نرفت. هر چه صدای کابلها و نعره دژخیمان بلندتر میشد صدایی از آن اسیر مقاوم درنیامد. صبورانه شکنجهها را تحمل کرد. گوشت و پوست کف پاهایش زیر ضربات کابل شکافته شد و به استخوان رسید ولی تن به خواسته دشمن نداد. وقتی خسته شدند و او را رها کردند تا چندین ماه توان راه رفتن را نداشت.
خاطره ششم
مرحوم آقای ابوترابی را به بهانهای واهی زیر شکنجه گرفتند و آنقدر بر اندام نحیفش کابل زدند که خون از بدنش جاری شد. بعثیها برای شکستن مقاومت سایر اسرا و تحقیر سید آزادگان، از او خواستند به امام اهانت کند. وقتی زیر بار نرفت صدای کابلها و فریادهای یا زهرای سید آزادگان به هوا برخاست و دل اسرا را به درد آورد. حاصل کار، پیکر کبود و خونآلود ابوترابی بود که به خاطر امتناع از اهانت به رهبر خود، بیرمق روانه درمانگاه شد و حسرتی که به دل بعثیها ماند.
خاطره هفتم
در سالگرد هفته دفاع مقدس، بعثیها نگهبانها را دو برابر میکردند تا ما و امکان برگزاری هیچ برنامهای نداشته باشیم. با وجود تلاش دشمن و مخاطره زیاد، مراسم رژه در یکی از اتاقها برگزار شد. فضا محدود بود و امکانات خیلی کم ولی برافراشته شدن پرچم سه رنگ ایران و رژه اسرا با لباس و جورابهای مشکی که به شکل پوتین درآمده بود و شنیدن صدای طبل و مارش نظامی خیلی روحیهبخش بود.
خاطره هشتم
چند تا از عراقی ها بودند که عاشق پرده ی گوش بودند.
بچه ها را می بردند توی حمام، می زدند.
دستشان سنگین بود.
آن قدر می زدند که پرده ی گوششان پاره شود.
پایان