شهید علی سیفی یکی از شهدایی است که با اینکه اصلیتش آذری بود ولی رابطه ای عمیق با بچه های دزفول و بخصوص بچه های مسجد خودمان از جمله یوسف جاموسی داشت. اما زندگی نامه شهید سیفی:
شهیدعلی سیفی در سال ۱۳۴۴ در شهرستان مراغه در خانواده ای متدین و ولایی چشم به جهان گشود. مادرش تعریف میکرد که من همیشه با وضو به علی شیر میدادم و در عالم رویا به من گفتند این سرباز ماست و از آن به خوبی مواظبت کن.
علی بعد از طی دوران طفولیت پا به مدرسه گذاشت و در دوران تحصیل هم دانش آموز خاصی بود که احترام همگان را به همراه داشت.
هنوز دوره ابتداییاش تمام نشده بود که سایه پدر را از دست داد و تحت تربیت مادری قهرمان و فوق العاده متدین قرار گرفت.
علی از دوران طفولیت با مجالس عزاداری آشنا شد و در مجالس عزاداری با زبان شیرین آذری به مداحی میپرداخت و خود گرداننده هیئتی درشهرستان مراغه بود…
علی پانزده ساله بود که جنگ شروع شد او از اولین بسیجی های داوطلب اعزام به جبهه بود از یک طرف ماندن و خدمت به مادر و از طرف دیگر حضور درجبههها ذهن او را به خود مشغول کرده بود تا اینکه با شروع عملیات بیت المقدس در اردیبهشت ماه سال ۶۱ پا در جبهه گذاشت و درعملیات بیت المقدس در آستانه فتح خرمشهر به سختی مجروح شد که به قول خودش عنایت امام رضا(ع) شامل حال او شد و در یکی از روزهای تشرف جانبازان جنگ تحمیلی به حرم امام رضا علیه السلام شفا یافت و میگفت مردم به نیت تبرک لباسهایم را به غارت بردند…
علی که بعد از پایان یافتن دوره راهنمایی تحصیلی شوق طلبه شدن در دلش افتاده بود حوزه علمیه قائم چیذر را انتخاب نمود و در نهایت حوزه علمیه شهر مقدس قم میعادگاه پاک شهید در عرصه علماندوزی بود. اوایل سال ۶۳ از تهران به عنوان تبلیغی رزمی به جبهه اعزام شد و این بار گردان تخریب لشگر ده سیدالشهداء علیه السلام را برای خدمت انتخاب کرد به محض ورود علی به گردان تخریب معنویت این عزیز باعث شد که بچه های تخریب گرد وجودش حلقه زنند و از سلوک معنوی او بهره ببرند..
شاید علی از جهت ظاهر زیاد دروس حوزوی را نخوانده بود اما در سیر و سلوک سرآمد بود. وقتی برای بچه های تخریب موعظه میکرد مثل اینکه خودش بارها عمل کرده و نتیجه آن را دیده است. او اصرار داشت لذت انس با خدا را همه بچشند و در مدت چند ماهی که در تخریب لشگر سیدالشهداء بود همه راشیفته خود کرده بود…
صدای دلنشین و توام با اخلاص علی موجب شد سایر گردانهای لشگر سیدالشهداء علیه السلام هم برای عزاداری در مقر تخریب حضور پیدا کنند…
روزهای بیاد ماندنی بعد از عملیات خیبر و غصه بچه ها از جاماندن جسم همسنگرانشان درجزیره مجنون با صدای ملکوتی علی التیام پیدا میکرد او وقتی روضه میخواند خودش را در صحرای کربلا میدید و بارها شده بود که درحین مداحی بیحال میشد و نفسهایش به شماره می افتاد…
اوج ارادت علی در مداحیاش روضه حضرت رقیه سلام الله علیها بود و خیلی با احساس، رفتن خار در پای این بیبی رابیان میکرد…
سعی میکرد در جمع بچه های تهرون آذری نخواند اما درخلوت خود نغمات آذری را به زبان میآورد و تک و تنها پشت خاکریز گریه میکرد…
علی وقت نماز آنقدر نماز را با حضور قلب میخواند انگار توی این دنیا نیست…
نمازهایش طولانی میشد…
یک روز بچه ها به علی اعتراض کردند و گفتند نماز رو تندتر بخوان. که ایشان در جواب حکایتی از شهید محراب مدنی گفت و اظهار داشت که درصف اول نمازجمعه تبریز پشت سر شهید مدنی نماز میخواندیم، این شهید هم نمازهایش توام با طمئنینه و اشک بود. شخصی در صف اول نماز بود و شهید مدنی درحال اقامه نماز بود که شنید میگوید آقا نماز را تند بخوان. یکدفعه دیدم شهید مدنی تمام قامت برگشت و در حالیکه قطرات اشک صورتش را پرکرده و از محاسنش سرازیر بود فرمود: قارداش جان میدونی میخواهی با کی حرف بزنی؟ نقل این حکایت و با اخلاصی که شهید علی داشت همه را به تفکر وا میداشت…
اوایل اردیبهشت سال ۶۳ که لشگر سیدالشهداء علیه السلام به موقعیت شهید موحد در سه راه جفیر نقل مکان کرد علی پیگیر سر و پا کردن حسینیه شد و شبها بعد از نماز بچه ها را دورهم جمع میکرد و دسته عزاداری در مقر تخریب به راه می افتاد…
او برای امتحانات حوزه به تهران میرفت و به محض فراغت خود را به جبهه میرساند…
علی بارها و بارها درعملیاتهای مختلف جان را درکف گرفت که تقدیم دوست کند…
آخرین باری که او را دیدم قبل از عملیات والفجر ۸ بود که برای نماز جمعه به دزفول رفته بودیم، درحالیکه سخنران قبل ازخطبه مشغول سخنرانی بود …
از دور هم من اون رو دیدم و هم اون من رو دید و بی اختیار از صفوف نماز گذشتیم و همدیگر رو درآغوش گرفتیم…
علی ملبس به لباس روحانیت بود. من اولین باری بود که او را دراین لباس میدیدم …
قیافه ترکهای و عمامه سفید چهره عرفانی او را زیباتر کرده بود…
وقتی او را در آغوش گرفتم شروع کردم تکان دادن او، او که خوشحال از این دیدار بود با مهربانی میگفت: تکانم نده که معنویتم میریزه…
شاید چند دقیقه انگار نه انگار که ما در صفوف نماز هستیم، گذشت. این آخرین دیدار ما بود. وقت خداحافظی به علی گفتم: در کدوم یگان رفتی؟ اینقدر که یادم هست لشگر ۲۵ کربلا بود. از هم خداحافظی کردیم.
من درعملیات والفجر ۸ مجروح شدم و بعد از ترخیص از بیمارستان و رفتن به جبهه با دیدن شهید حسین مسیبی که او هم ازبچه های طلبه مراغه بود سراغ علی را گرفتم که ایشون خبر شهادت علی رو داد و گفت او جزء غواصانی بود که در اروند رود مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید…
و اینچنین بود شهادت مداح اهل بیت روحانی شهید عارف شهیدعلی سیفی نسب درتاریخ ۲۵/۱۱/۶۴ درعملیات والفجر۸ رقم خورد…
عکسهای زیر بخشی از ارتباط شهید سیف را با بچه های مسجد نشان می دهد.