۱)راهکاری برای نجات از ملخ ها
در جبهه غرب روی تپه ای مستقر بودیم. ملخ ها زاد و ولد زیادی داشتند و همه را به ستوه آورده بودند. هر کجا را که پا می گذاشتی پر از ملخ بود. حتی داخل چکمه و پوتین ها و پاچه شلوار و … خلاصه هر کجا که راهی می یافتند وارد می شدند.
ظاهراً چاره نبود تا اینکه به شهر رفتیم و چند جوجه خریده و با خود به منطقه آوریم. جوجه ها آنقدر ملخ خورده بودند که شکم هایشان باد کرده بود. تازه داشتیم از شر ملخ ها تا حدودی خلاص می شدیم که سر و کله چند گربه در آن حوالی پیدا شده و در کمین جوجه ها نشسته بودند، و حالا مشکل ما دو تا شده بود.
۲) صدام، جارو برقیه
صبح روز عملیات والفجر۱۰ در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه مناسبی در چهره بچهها دیده نمیشد از طرفی حدود ۱۰۰اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم.
برای اینکه انبساط خاطری در بچهها پیدا شود و روحیههای گرفته و آنها آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچارهها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن میکردند. مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب می دادند.
فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و می خندید. منم شیطونیم گل کرد و برای نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی» اسیران عراقی شعارم را جواب میدادند بچههای خط همه از خنده روده بر شده بودند و قربانی هم دستش را تکان میداد که یعنی شعار ندهید! و به آنها میگفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.
۳) آفتابه مهاجم
بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود. برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.
۴) محاسن بغل دستی
ایام رجب المرجب بود و هر روز دعای «یا من ارجوه لکل خیر» را می خواندیم. حاج آقا قبل از مراسم برای آن دسته از دوستان که مثل ما توجیه نبودند، توضیح می داد که وقتی به عبارت “یا ذوالجلال و الاکرام “رسیدید، که در ادامه آن جمله “حرّم شیبتی علی النار ” می آید، با دست چپ محاسن خود را بگیرید و انگشت سبابه دست دیگر را به چپ و راست تکان دهید. هنوز حرف حاجی تمام نشده ، یک بچه های تخس بسیجی از انتهای مجلس برخاست و گفت: اگر کسی محاسن نداشت ،چه کار کند؟ برادر روحانی هم که اصولا در جواب نمی ماند گفت: محاسن بغل دستی اش را بگیرد .چاره ای نیست، فعلا دوتایی استفاده کنند تا بعد!
۵) اینطوری لو رفت
دو تا از بچههای گردان، غولی را همراه خودشان آورده بودند و های های میخندیدند.
گفتم: «این کیه؟» گفتند: «عراقی»
گفتم: «چطوری اسیرش کردید؟» میخندیدند.
گفتند: «از شب عملیات پنهان شده بود. تشنگی بهش فشار آورده بود لباس بسیجیها گیر آورده و پوشیده بود و آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته و پول داده بود!» اینطوری لو رفته بود. بچهها هنوز میخندیدند.
۶)بوی پتو یا یوی شیمیایی
در عملیات خیبر یه روز شیمیایی زدند. یکی از بچهها گفت: «شنیدهام برای جلوگیری از شیمیایی شدن، پارچهای را خیس کرده و مقابل دهان و بینی خود میگیرند.»خیلی سریع برای یافتن دستمال خیس به سمت سنگر دویدیم. داخل سنگر، هرکس به دنبال آب و دستمال میگشت که جواد ظرف آبی را روی پتویی ریخت و گفت: «بچهها بیایید و هریک گوشهای از این پتو را جلوی دهان و بینیتان بگیرید».
ناگهان متوجه شدیم که بوی پتو از بوی شیمیایی هم بدتر است. چون ظهر همان روز مقداری آبگوشت روی آن ریخته بود و بچهها آن را همانطور جمع کرده و در گوشهای گذاشته بودند تا در فرصتی مناسب بشویند. خلاصه، جواد در این موقعیت با خنده گفت: «اه اه! بوی این پتو از شیمیایی بدتره!»
۷) کاغذ کمپوت
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.» او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت: «به این امت شهید پرور بگویید شما که کمپوت می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید شما را به خدا کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. .» خبرنگار همینطور هاج و واج فقط نگاه میکرد.
۸)ترسیدم روز بخورم ریا بشه
توی بچهها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان میخورد، میفهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچههایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرفها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است. یکی از بچههای دسته بود. خوب میشناختمش. مشغول جنگ هستهای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمیدانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه میکنی؟» او هم بیمعطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!!!»