روزی، همراه با دوستی در صحرا قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشد. هر چند راهمان سمت دیگر بود، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست.
به زحمت و مدت زیادی، در زیر آفتابی که مدام گرمتر می شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست.
یک بطری خالی!!
خسته و عصبی قصد بازگشت کردیم، ولی چون هم توان نداشتیم و هم صحرا بسیار گرمتر شده بود، تصمیم گرفتیم قید مسیر اولمان را بزنیم.
با خودم فکر کردم: در طول زندگی چند بار به خاطر درخششی کاذب در راه دیگر، از پیمودن راه خود بازمانده ایم ؟!!!…
پائولو کوئیلو