از کلاس دوم ابتدایی در یک خیاطی کار می کردم. مسئول کارگاه خیاطی یک فرد نسبتا انقلابی بود به همین خاطر این کارگاه پاتوق بچه های انقلابی بود. از یکی دو سال قبل از انقلاب کتابهای ممنوعه شان را زیر لباسم قایم می کردم و جابجا می کردم. به هر حال کسی به من با آن سن و سال کم، شک نمی کرد.
در روزهای انقلاب در محله خودمان بسیاری از اطلاعیه های دعوت به تظاهرات را با دست می نوشتم و به در و دیوار می زدیم. یکبار هم شعری را که گفتگوی یک مادر شهید با سربازان رژیم بود چندین بار با ماژیک قرمز نوشتم. شعر با این شروع میشد:
گوش کن ای افسر فرمانده ای سرباز
با تو حرفی مختصر دارم
جوابم را تو با سرنیزه خواهی داد ؟… آخر شعر با پیوستن سرباز به مردم تمام می شد.
شعر خیلی عاطفی و تاثیر گذار بود. شب آنرا در چندین نقطه شهر با سریش (نوعی چسب گیاهی) چسباندم. صبح که رد می شدم، دیدم با سرنیزه سوراخ سوراخ شده اند.
در بعضی از تظاهرات ها که احتمال خطر داشتند شرکت می کردم اما با دمپایی.
خیلی ها با کفش کتانی می آمدند که موقع تیراندازی ها راحت بتوانند در بروند. من کتانی نداشتم و با دمپایی می رفتم ولی در موقع خطر آنها به دست می کردم و با پای برهنه می دویدم.
یکبار از خیابان امام خمینی شمالی به سمت چهارراه سی متری می آمدیم. رسیدیم به در سبزقبا. روبرویمان سربازان صف کشیده بودند و راه بسته بودند.
بلندگوها دستی بود و هر کس شعاری می داد. یکباره در چند قدمی من یک نفر را که می شناختم فریاد زد: مرگ بر ارتش!
چند نفر هم تکرار کردند. یکباره سربازان چند رگبار بالای سرمان زدند. جمعیت سراسیمه پراکنده شدند. تیراندازی های پراکنده شروع شد. من هم به سرعت و با پای برهنه وارد یکی از کوچه های روبروی سبزقبا شدم. سربازان قدری دنبالمان کردند ولی وارد کوچه های باریک نشدند. ساعتی بعد برای رفتن به خانه می بایستی از عرض خیابان سی متری می گذشتم.
سر خیابان آفرینش تانک چیفتن ایستاده بود و سربازان در اطرافش گاه تیرهای مستقیم می زدند.
قلبم از شدت تپش داشت می زد بیرون. با این حال در یک لحظه که تیراندازی قطع شد با سرعتی باور نکردنی و به حالت خمیده عرض خیابان را طی کردم و از آنجا هم به خانه رفتم.
روزهای انقلاب در دزفول – خاطراتی از زبان عبدالرحیم سعیدی راد