خانه / شهدای مسجد / 30-شهيد عبدالمجيد صدف ساز / مصاحبه با برادر ریسمان باف در مورد شهید صدف ساز

مصاحبه با برادر ریسمان باف در مورد شهید صدف ساز

بسم الله الرحمن الرحیم

 

از سال ۱۳۶۱ الی ۱۳۶۲ با ایشان آشنایی داشتم. و طبق سفارش مادر بزرگوارش که می گفتند: آقا علی این بچه را که من دارم خیلی خیلی زیاد و بیشتر از حمید و حبیب (دیگر فرزندانم) دوست دارم. سعی کنید وقتی آمد به مسجد حواستان را به مجید بدهید و به دیگر دوستان مجید سفارش می کرد و نیز از طریق مدرسه در دوران راهنمایی با ایشان بوده ام و اخلاقیات ایشان را از نزدیک می دیدم.

ایشان اگر هم مشکلاتی داشت هیچ وقت به من یا دیگر دوستان یا برادران نمی گفت ولی در چهره اش می دیدیم که از رنج و زحمت فراوان و فقر خانوادگی بسیار رنج می برد و کمتر در مسائل مادی و دنیایی بود و بیشتر در مسائل عبادی و عرفانی کار می کرد و قطع شده از مسائل مادی بود و در صورت ایشان که نگاه می کردم در جستجوی گمشده خود بود. و گمشده خودش را هم پیدا کرد و به آن رسید.

شهید بزرگوار همیشه دنبال جمع بود تا انفرادی . بارها می گفت: آقا علی! اگر در بین بچه های مسجد افرادی هستند که از مسجد و جلسه دور هستند آنها را معرفی کن تا این افراد را جمع کنم و حالت گروهی کنار جلسه قرآن با آنها کار کنم و راهنمایی کنم.

شهید مجید صدف ساز پر حرف نبود. کمتر صحبت می کرد ولی با نگاههایش نشانه ای از یک تفکر و صحبتهایی بزرگ داشت. همیشه در تفکر بود و همین تفکرش بود که به جایی رسید و همین تفکرش بود که ما را به شهید نزدیکتر و فکر کردن وا می داشت . چهره ای بر افروخته داشت و صورتی خندان .  وقتی در جمعی بود هنگامی که از وی خواسته می شد که صحبتی کند می گفت: چیزی برای گفتن ندارم نمی توانم صحبت دنیایی زیاد بکنم. من می خواهم دیگر خودم را از دنیا جدا کنم .

ایشان شبهای جمعه دعای کمیل را می خواندند و همیشه به من می گفتند که آقا علی من تنهایی را دوست دارم و در تنهایی دوست دارم با خدای خودم خلوت کنم و راز و نیاز کنم چرا که در دعای کمیل داریم (فی خلواتی) خلوت کنید با خدای خود . هنگامی که برای دعای کمیل با هم به مسجد جامع می رفتیم یا دیگر مساجدی که این دعا را می خواندند هنگام خواندن دعا سرش را می گذاشت پایین و گریه و زاری می کرد. فکر می کنم وقتی که به (ظلمت نفسی و تجرأت بجهلی) می رسید قطرات اشک وی خیلی زیاد سرازیر می شد. و حالت عرفانی زیادی داشت. همیشه در دعای کمیل و دعای توسل شرکت وافری داشت.

شهید در فکر هیچ چیز نبود جز خداوند تبارک و تعالی و می گفت : من در فکر هیچ چیز نیستم و در فکر خدا هستم و باید پیش خدا بروم. شجاعت و شهامت و دلیری که در عملیات فتح المبین برای همرزمان خود آفرید و با شجاعت ، شهادت را به آغوش گرفت و ایشان همیشه تنور جبهه را با شجاعتش گرم نگه می داشت.

ایشان اصلاً یکی از آرزوهایش شهادت بود و رسیدن به معبود خود. ایشان با صورتی خندان . . . فکر می کنم شهادت برایش یک انتخاب بود . باختن نبود . و روزی که خواست خدا حافظی کند، آمد از تمام برادران خداحافظی کرد . خودش را عطر زد. مثل مولایش امام حسین (ع)، حتی فکر می کنم هنگام شهادت وی در آخرین لحظات متوسل به امام حسین (ع) شد . موهایش همیشه شانه زده بود و عطر می زد و عطرش از فاصله یک یا دو متری به مشام می رسید. یک روز به او گفتم: مثل اینکه موهایت شانه زده و معطر هستند . گفت که می خواهم بروم به جبهه .

ایشان گاهی اوقات برای ارتزاق روزی زندگی خانواده اش در مهمانسرایی در ایذه کار می کرد ولی در نامه برایم می نوشت که آقا علی ! اگر من در مهمانسرا کار می کنم از کتابم و درس جدا نمی شوم و از لحاظ درسی رو به رشد بود و در حد متوسط بود.

در دوره راهنمایی با ایشان بودم ایشان فردی کنجکاو بودند که چگونه خدا را پیدا کنیم یا چطور به وجود خدا پی ببریم. و سئوالاتی از ما می کرد . تا آنجا که می توانستیم به ایشان پاسخ می دادیم و می گفتیم که بهترین معبد یا بهترین مکان مسجد است و کم کم وارد مسجد شد و چون در دوران نوجوانی به سر می بردند کم کم شخصیت او داشت شکل می گرفت. چون فردی فعال و کوشا بود و این فعالیتها و جستجوگری وی باعث شد که به مسجد و جلسه زیاد علاقه مند شود و همیشه در فعالیتهای مختلف در جلسه قرائت قرآن پیشرو بود و اینگونه تغییراتی توسط مسئولین جلسه و دیگر بزرگان جلسه در ایشان ایجاد شد .

یکی از تفاوتهای ایشان این بود که اشتیاق و عشق فراوان به قرآن و ائمه و جلسه داشت. و هنگامی که پا به مسجد گذاشت می گفت: الحمدلله جای خوبی آمده ام، آقای ریسمانباف مرا خوب راهنمایی کردی. جایی که آمده ام بهترین جا است و دوست ندارم که به هیچ وجه از این مسجد جدا شوم و چون این اعمال را در رفتار این شخص می دیدیم سعی می کردیم بیشتر از دیگران روی مجید کار کنیم. در جلسه هنگامی که سئوالی می کردیم ایشان اولین نفر بودند که اعلام می کردند حاضرم این سئوال را جواب دهم  و اگر هم جواب سئوال را نمی دانست شور و اشتیاق خاصی را در ایشان می دیدیم.

مسئولیت ایشان در جلسه جوانان در نبود بزرگان و مسئول جلسه حالت معاون اول جلسه بود در نبود مسئول جلسه ایشان جلسه را اداره می کردند و ایشان تبلیغات روی کسانی که تازه به جلسه می آمدند را قبول کرده بود و انجام می داد.

ایشان همیشه حتی در نامه هم پندها و اندرزهایی به من می دادند و می گفتند: سعی کنید خودتان را فراموش نکنید که اگر خودمان را فراموش کنیم خدایمان را فراموش کرده ایم و اگر خدای را فراموش کنیم خودمان را فراموش کرده ایم. حتی در یک نامه به من نصیحت کرده بود که : هر جا که می روی مواظب خودت باش یکدفعه خدای نکرده در مکانی که هستی منحرف نشوی. خدایی نکرده از راه اصلی که راه خدا است جدا نشوی و مثل همیشه سفارش می کرد که اگر اختلافی با دوستانت داری این اختلافات را رفع کن که انشاءالله همیشه با دوستان متحد باشی. در قسمتی از نامه ای که برایم می نوشت: بارها اشاره می کرد که هوی و هوس درونی خودتان را کنار بگذارید و فقط به انقلاب و امام خمینی و خدا اندیشه کنید.

زمانی که بعد از شهادت شهید نزد مادرش رفتم که تبریک و تسلیت بگوییم ، مادرش نقل می کرد: لباسهایش را پوشید و سرش را روی پاهای مادر گذاشت و گفت : مادر ! اگر من داخل سردخانه باشم با همین لباسها تو چکار می کنی ؟ مادرش یکباره گویی یک جرقه در ذهنش ایجاد شده باشد گفت: چرا این صحبتها را می کنی . چه جای این پرسش است ؟ من خیلی تو را دوست دارم فکر کن حالا من الان در سردخانه هستم در جنگ شهید شده ام تو چکار می کنی گفت: هیچ کاری نمی کنم . فقط می آیم پیشانیت را می بوسم . و حتی وصیت کرده بود که اگر به شهادت رسیدم من را با لباس رزم خاک کنید.

حساسیت فردی شهید نسبت به هوی و هوس بود چون مسائل تهاجم فرهنگی در آن زمان وجود داشت این شهید بزرگوار نوک زبانش حدیث حضرت علی علیه السلام بود (اشجع الناس من غلبه نفسه) شجاعترین مردم کسی است که بر نفسش غلبه کند. داد می زد از هوی و هوس. حتی در نامه هایش هم نوشته که سعی کنید هوی و هوس را کنار بگذارید تا بتوانیم انقلاب را پیش ببریم. در تمام نوشتها و نامه هایش اگر حدیثی یا آیه قرآنی می خواست بگوید می گفت همیشه سعی کنید هوی و هوس را کنار بگذارید. کنار گذاشتن هوی و هوس مساوی با زنده شدن خود فرد از لحاظ نفسانی است.

ایشان همیشه در فکر این بودند که چگونه خودش را از انحرافات کوچک پاک کند . گاهی اوقات با مهدی دانشیار این مسئله را مطرح می کرد و اگر مسایل درونی داشت با ایشان در میان می گذاشت. همیشه فکر می کرد و دوست داشت اگر در نفس خودش زنگاری وجود دارد این زنگارهای نفسانی را پاک کند و به مقامی که دوست داشت برسد و گاهی هم به برادر سنگری مراجعت می کرد و مسائل خود را مطرح می کرد و می گفت: چکار کنم که به آن مقامی که دیگر برادران رسیده اند من هم برسم و اگر موانعی وجود دارد بر سر راه این موانع را از خودم جدا کنم. و در این نوع مسائل فکر می کردند .

 

مصاحبه از حمزه کاج

 

همچنین ببینید

مصاحبه با مادر شهید صدف ساز

مجید خیلی بچه عاقل، سنگین و با نشاطی بود، اخلاقش، گفتارش، رفتارش، خیلی خوب بود. …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *