آقا مرا با نام «عباس دست طلا» میشناسند
یکی از تازهترین کتب مورد اشاره و تحسین رهبر معظم انقلاب، کتاب «عباس دست طلا» بود. آقا در مورد این کتاب فرمودند: «کتاب این آقای حاج عباس دست طلا را که مفصل و با جزئیات [گفته] خواندم. خیلی خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً کتاب ایشان؛ هم مطلب در آن زیاد بود، هم آثار صفا و صداقت در آن کاملاً محسوس بود و انسان میدید. خداوند انشاءالله فرزند شهید ایشان را با پیغمبر محشور کند و خودشان را هم محفوظ بدارد.»
رهبر معظم انقلاب بهمن ماه سال قبل میزبان عدهای از رزمندگان قدیمی جبهههای جنگ بودند. مجلسی که ساعتی قبل از ظهر آغاز شد و تا نماز ظهر و عصر ادامه پیدا کرد. کسانی که برای کار به جبهه رفته بودند؛ تا آنجا که عباس دست طلا در پاسخ به سوال نویسنده کتاب مبنی بر اینکه آیا به شهادت فکر میکردید؟ میگوید:« آن قدر کار زیاد بود که من وقت نداشتم به شهادت فکر کنم!»
عباس علی باقری معروف به عباس دست طلا یا عباس فابریک در خصوص دیدار با آقا و شنیدن این عبارت از زبان مقام معظم رهبری میگوید: در آن ملاقات حدود ۳۵ نفر بودیم. مدتها طول کشید تا آن ملاقات خصوصی برایمان فراهم شد. وقت نماز ظهر بود. نماز ظهر و عصر را با آقا خواندیم و بعد هم یکییکی شروع به صحبت کردند تا اینکه نوبت به من رسید؛ از طریق اتحادیه که مرا به آقا معرفی کردند. ایستادم، سلام کردم و گفتم آقا من از ابتدای جنگ این کارها را انجام دادم هم در اهواز و هم در تهران. یکباره آقا گفتند: من شما را میشناسم. خشکم زد، مکثی کردم که آقا فرمودند: شما عباس دست طلا نیستی؟ من اصلا نتوانستم جواب دهم. با خود گفتم آقا عباس دست طلا را از کجا میشناسد؟ آقا فرمودند: من کتاب شما را دو مرتبه خواندم. بهت زده به آقا نگاه کردم که فرمودند کتاب خیلی خوب و جالبی است. گفتم حاجآقا اگر کتاب را خواندید که من جزئی از کارهای را که انجام شده در کتاب گفتم. این موضوع برای من و همه جالب و حیرتانگیز بود. یک نفر هم از ارامنه با ما بود که آقا از او هم تشکر کردند و فرمودند من در آنجا به آنها سر زدم و به تعمیرگاهها رفتم. آن احساس خوبی که در محضر آقا داشتم، تا چند روز با من بود.
عباس دست طلا که قبل از جنگ تحمیلی به عباس آلمانی و عباس فابریک معروف بود، در خصوص نحوه گردآوری عباس دست طلا میگوید: سردار مشایخی با من ملاقاتی داشت. او نمیدانست که من به جبهه رفتهام اما حاجآقا آذر افشار اطلاع داشت که به جبهه رفته و ۷۰ درصد جانبازی دارم. وقتی به منزل او رفتم گفتم این کتابهای شما در رابطه با چه کاری است؟ گفت: در رابطه با جنگ. گفتم: من هم آن هشت سال را مرتب به جبهه رفتم. همین موضوع شد که موضوع گردآوری خاطراتم شکل بگیرد. نامهها و عکسهای مرا دیدند و بسیار مشتاق نوشتن شدند.
باقری به خاطرات ناگفته و غبار گرفته نیز اشاره میکند: بخشی از خاطراتم به دست فراموشی سپرده شده و اگر به چاپ دوم برسد برخی از خاطرات دیگر را که به یاد آوردهام بیان میکنم.
او همچنین خاطرهای را که در کتاب بازگو نشده برایمان بیان میکند: ماشینها به غنیمت گرفته شده را برای بازسازی به جزیره مجنون میبردیم. یک روز که تازه جزیره افتتاح شده بود و گوسفند ذبح کرده بودند، با یکی از بچهها سوار موتور شدیم تا دوری بزنیم کنار قهوهخانهای ایستادیم و مشغول تماشای گوسفندان بودیم که هواپیمایی بالای سرمان قرار گرفت. من از ترس اینکه ما را نزند،گازش را گرفتم و رفتم و بلافاصله درست نقطهای را که ما در آنجا قرار داشتیم، زدند. نیم ساعت دیگر برگشتیم به قهوهخانه. پرسیدیم این جا را زدند، چه شد؟ گفتند: یک موتور دو ترک پودر شد که نه موتور پیدا شد نه آدمهای. آن آنچنان جای ما را زدند که آنها نتوانستند تشخیص دهند ما از آنجا فرار کردیم در آن نقطه گودالی عمیق ایجاد شده بود.
باقری در پایان می گوید: من از کسانی که در گردآوری اینگونه خاطرات تلاش میکنند، تشکر میکنم. همچنین اشخاصی که در آن دوران برادروار آمدند و جان و مال خود را به میدان آوردند. همه کارهای ما در ان روزها خدایی بود. من راضی هستم هنوز هم هیچ چیز برای ما فرقی نکرده، این مملکت برای ما عزیز است و اجازه نمیدهیم کسی به ما خیانت کند.
همچنین ببینید
یا زیارت یا شهادت
از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را …