روزی خورشید و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری ابراز برتری می کرد. باد به خورشید می گفت که من از تو قوی تر هستم، خورشید هم ادعا می کرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم. در این فکر بودند که …
ادامه نوشته »داستان دو برادر مهربان
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنها ازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود. شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند.
ادامه نوشته »صد دانه پهپاد
صد دانه پهپاد ، دسته به دسته با نظم و ترتیب، همش نشسته هر پهپادی هست، به روز و زیبا عـِلم زیادی، در سینه آن دوربینهایش، پیچیده هستند چون آلیاژها، رادار گریزند هم موشکانداز، هم دیدبان است نو هست و خوش دست، پهپاد نام است ************* پــهنای خلیجمان پر از …
ادامه نوشته »خرقه ی اتشین
کمیل بن زیاد نخعی نیمه شبی همراه حضرت علی علیه السلام از مسحد کوفه خاج شدند در تاریکی شب از کوچه های کوفه عبور می کردند تا به خانه ای رسیدند از آن خانه صدای تلاوت قرآن به گوش می رسید، معلوم بود مرد پارسایی از بستر راحت برخاسته و …
ادامه نوشته »آبدارچی مایکروسافت
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمین رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرمهای مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار …
ادامه نوشته »آب را گل نکنید
آب را گل نکنید… شاید از دور علمدار حسین، مشک طفلان بر دوش، زخم و خون بر اندام، می رسد تا که از این آب روان، پر کند مشک تهی، ببرد جرعه آبی برساند به حرم، تا علی اصغر بی شیر رباب، نفسش تازه شود و بخوابد آرام…
ادامه نوشته »از غزه صدای العطش می آید. . .
شعر زیر درباره مردم غزه و جنگ این روزهای آنان با رژیم صهیونیستی و رابطه آنها با قیام امام حسین(ع) است. روزی که جهان پر از کبوتر می شد از خون غروب، شب معطر می شد
ادامه نوشته »دو شعر از قیصر امین پور برای محرم
خوشا از دل نم اشکی فشاندن به آبی آتش دل را نشاندن . خوشا زان عشقبازان یاد کردن زبان را زخمه فریاد کردن
ادامه نوشته »سه شعر زیبا برای محرم
شعر اول: محرم یک شهر دعا کرد و بلا کم نشد امسال خون شد جگر خلق و محرم نشد امسال ای ماه چه دیر آمدی از راه و عجیب است دل واپس تو عالم و آدم نشد امسال پیش از تو محرم شد و پیش از تو عزا بود …
ادامه نوشته »داستان اموزنده
محافظت از خویشتن « پادشاهی به عارفی رسید، از او پندی خواست. عارف گفت: هر آنچه را در آن امید رستگاری است، بگیر و آنچه را در آن خطر هلاکت است ، رها کن»
ادامه نوشته »