کلاس ۱۰ بود که مدام می گفت باید به جبهه بروم پدرش موافقت نمی کرد. رفت حرم امام رضا در مشهد آنقدر آنجا زاری والتماس کرد تا امام رضا او را شفاعت کرده و پدرش را راضی کند عکس مشهد رفتنش را هم من خودم بعدا دیدم وگرنه خودش هم نمی گفت توی عکس مشخص بود که خیلی گریه کرده چشم هایش پف کرده بود. وقتی رسید شهر اومد پیش من و گفت رضایت بده تا به جبهه بروم گفتم بهش که اجازه من هم دست بابات است اون راضی باشه…
من هم راضی هستم. مهدی گفت تو راضی باش پدرم را هم من راضی میکنم بهش گفتم من راضی هستم (این درحالی بود که خواهر و پسر برادرش شهید شده بودند).
هروقت که از جبهه می اومد با پدرش گرم می گرفت و با او شوخی می کرد تا رضایتش را جلب کند و هر وقت از من رضایت می خواست رضایت می دادم.
یک شب خواب دیدم نامه بلندی دستش است و با پا داره یک گوسفندی را به زور به خانه می برد وقتی بلند شدم گفتتند این نامه اعمالش بوده و اون گوسفند عقیقه اش/از اون شب دانستم که مهدی رفتنی است از این ماجرا به هیچ کس چیزی نگفتم.