خانه / به قلم شما / داستان کوتاه / داستان: پلیس روانی و قاتل

داستان: پلیس روانی و قاتل

بنام او و بیاد او و ان شاا… برای او آغاز میکنم

 

نام داستان:پلیس روانی و قاتل

 

در روزهای سالی که گذشت جوانی بود بنام فرزاد شایان که دانشجوی رشته حقوق دانشگاه صنعتی شریف تهران بود جوانی رزمی کار و مودب و عاقل و باشهامت بود و تصمیم گرفته بود که بعداز فارغ التحصیل شدن وارد دانشگاه افسری یگان ویژه(نوپو) شود و میخواستم یکی از بهترین های این نیرو باشد روزها از پس دیگری می امد و فرزاد به فارغ التحصیل شدن نزدیک میشد و او لحظه شماری میکرد تا وارد دانشکده افسری پلیس ویژه بشود –او تمامی کاراها و اقدامات لازم را برای استخدامش انجام داده بود تا بلافاصله بعداز تمام شدن درسش به دانشکده افسری پلیس برود بالاخره آن روز فرا رسید و وارد دانشکده افسری شد او بایستی چهارسال آموزش سخت و طاقت فرسا را ببیند تا پلیسی ویژه و نیرویی متخصص بشود-روزها می امدند و می رفتند و فرزاد هرروز پیشرفت می کرد و عالی تر از روزهای قبل می شد باتوجه به مدرکی که داشت با درجه سروان تمامی فاغ التحصیل میشد و در این چهرسال برای خودش اینقدر باشهامت و قوی شده بود که به قول امروزی ها برای خودش قهرمانی بود و حرفش را همه خریدار بودند رد این سالها موفق شد نفر اول مسابقات تکاوری قهرمان قهرمانان ایران در نیروی انتظامی بشود و بارها و بارها از فرمانده خویش تشویقی می گرفت خلاصه بگوییم نیروی تمام عیار شده بود و غیرممکن ها را ممکن میکرد بعداز اتمام دوره ی آموزشی با درجه سروان تمامی با توجه به دستور رده های فرماندهی در گروهان ویژه رهایی گروگان قرار گرفت و از همان اول سرتیم یکی از تیم های دسته های گروهان شد او را همه دوست داشتند و با دیدن او روحیه و انرژی می گرفتند-خانواده او برای فرزاد دختری را درنظر گرفته بودند و میخواستند او را به عقد فرزاد دربیاورند بعداز ملاقات فرزاد و نامزدش که ریحانه نام داشت و بعداز چندجلسه حرف زدن و به تفاهم رسیدن همدیگر به این نتیجه رسیدن که برای هم ساخته شده اند و نیمه گمشده یکدیگر هستند پس باهم عقد کردند و عروسی کردند- بعداز گذشت سالها زندگی کردن با ریحانه خداوند به فرزاد یک دختر و یک پسر عنایت نمود که فرزاد داستان ما این دو فرشته کوچک را که خداوند به او و ریحانه عطا نموده بود از خودش بیشتر دوست می داشت و دلیل این دوست داشتن زیاد انها این بود که در سالهای گذشته خیلی فرزاد سختی کشیده بود تا به این آرامش برسد اما اکنون فرزاد برای خودش کسی شده بود و با گذشت زمان او باتجربه تر شده بود و درجه او به سرهنگ تمامی رسیده بود و مسولیتش بیشتر از قبلا شده بود و جانشین فرمانده تیم های رهایی گروگان شده بود و همیشه در تمامی ماموریت ها حضور داشت و بیشتر سارقان و گروگان گیران خطرناک را دستیگر کرده بود اما در این میان تیم بسیار خطرناک و ترسناکی وجود داشت که او را شناسایی کرده بود و در ایران این تیم خطرناک خطراتی برای افراد جامعه ایجاد کردند و حتی در یکی از شهرهای ایران و در یکی از روستا این گروه قاتل اهالی ان روستا رو قتل عام کرده بودند و به هیچ کس ترحم نکرده بودند/آن گروه فرزاد را میشناختند و بروی او کاملا شناخت داشتند و فرزاد هم برای دستگیری انها تمام انرژی خود را بکار گرفته بود تا این گروه را تحویل قانون بدهد-در یکی از روزها که فرزاد به محل کارش می رود و با خانواده خداحافظی میکند موبایلش زنگ میخورد و شخصی مشکوک با او حرف میزند و به او اخطار میدهد که مزاحم کارشان نشود و بی خیال ماجرا بشود وگرنه برای فرزاد گران تمام میشود-فرزاد به این اخطار اعتنایی نمیکند و مانند همیشه کارش را ازسر میگرد و دنبال این گروه خطرناک می رود و دست بردار آنها نمی شود-در یکی از شبها که فرزاد به خانه خودش میاید با صحنه ای غیرقابل تصور و بسیار ترسناک مواجه می شود و مشاهده میکنند که خانواده او را قتا علم کرده اند و برایش نامه گذاشته اند که گفته بودیم اگر بی خیال ما نشوی برایت جناب سروان گران تمام می شود-سرهنگ با مشاهده این اوضاع و صحنه حالات روحی و روانی اش بهم میریزد طوری که استعفا می دهد از محل خدمتش و رده های بالاتر فرماندهی او را گوشزده میکنند و به او توبیخی می دهند فرزاد تا چندماه حلش اصلا خوب نمی شود و در این مدت حالتی روانی می گیرد و از همه چیز ناامید و دلسرد میشود/در این مدت آن گروه خلافکار و قاتل جنایات بزرگی در شهرها  و جاهای دیگر انجام می دهند و همه نیروهای اتنظامی را کلافه میکنند و نیروی انتظامی آنها رو نمی تواند دستگیرد کند-در یکی از روزها فرزاد بطور اتفاقی از رادیو خبر می شنود که این گروه قاتل و ترسناک خانواده ای مظلوم و معصوم را قتل عام کرده اند و همه ی آن خانواده را به دار  کشیده اند فرزاد یک لحظه به خودش می آید و دوباره تصویر خانواده خودش را تصور میکند و تصمیم می گیرد که تا این گروه جنایتکار را دستگیر نکند و آنها را مجازات نکند ازپای ننشیند و دوباره پیش فرمانده خودش می رود و از او درخواست میکند تا به او اجازه بدهد این پرونده را به سرانجام برساند اما با مخالفت سخت فرمانده خویش مواجه میشود ولی او که دست بردار ماجرا نیست و اصرار میکند و خواهش میکند و التماس میکند تا اینکه فرمانده خویش قسم می دهد به روح همسر و بچه های معصومش و فرمانده تحت تاثیر قرار می گیرد و دوباره به او این اجازه را می هد تا پرونده را با تمام اختیارات به او بسپارد اما یک شرط براش میگذارد و این شرط این است که به فرزاد میگوید اگر آنها را دستگیر کردی باید تحویل قانون بدهی و نه اینکه خودت آنها ر ا مجازات کنی فرزاد هم قبول میکند و می رود دنبال قاتلان این پرونده و این تیم ترسناک-از سوی فرمانده کل ناجا به همه ی نیروی های اطلاعاتی و عملیاتی و امنیتی دستور میرسد تا با سرهنگ فرزاد شایان همکاری بکنند و تمامی اخبار را به او اطلاع بده فرزاد

 

همه چیز را از اول شروع میکند تا ردی از این گروه بدست بیاورد و شبانه روز فعالیت میکند و در یکی از  شبها که  در محل کارش دارد همه چیز را مرور میکند به نشانی میرسد و از روی قتل هایی که انجام شده توسط قاتلان به این نتیجه می رسد که مخفیگاه های آنها یکی در شهرک های اطراف تهران است و دومین مخیفگاه آنها در سردشت آذربایجان قرار دارد و به این نتیجه می رسد که این تیم در قالب دو گروه پنج نفره هستند که اولین گروه در تهران آشوب و ناامنی ایجاد میکند و دومین گروه در آذربایجان اقدام به جنایات وحشیانه میزنند-او خود را اماده و تجهیز میکند و یک گروهان بیست نفره نیروی ویژه مختصص جمع آوری میکند و با اجازه فرمانده خود انها را دستیگر کند-اولین گروه را در مخیفگاه خود شناسایی میکنند و ضرف ۷۲ساعت آنها را دستگیر میکنند و برای دستگیری دومین گروه راوانه آذربایجان می شود و بعد از شناسایی مخفیگاه آنها و شناسایی منقطه بعد از تیراندازی و درگیری آنها را دستگیر و همه را یکجا تحویل قانون میدهند اما همه داستان ما اینجا تمام نمی شود فرزاد در فاصله ای که دارد همه ی قاتلان  را به پایتخت می آورد از راه کویری میگذرد و در این مدت تصویر خانواده خویش را جلوی چشمانش مشاهده میکند و اشک می ریزد و دوباره حالت روانی اش به سراغش می آید و ناگهان تصمیمی غیرقابل درک و جبران شدنی می گیرد و به راننده خود دستور میدهد ماشین را نگه دارد و همه ی قاتلان را به صف میکند و به همه ی نیروهای تحت اختیار خود دستور میدهد تا چشم و دهانشان را ببندند و همه ی قاتلان را با روش های کشتار بسیار اسف باری میکشد که تابحال کسی ندیده باشد/نیروهای تحت امرش به او می گویند این کار خلاف قانون است و ما فقط مجریان قانون هستیم و فقط وظیفه ی ما دستگیری و تحویل آنها به مراجع قانونی است اما فرزاد که حالت روانی اش ب سراغش آمده اصلا متوجه نمی شود و به آنها می گوید من مافوق شما هستم و شماها باید دستور مرا اجرا کنید و به کشتار ادامه می دهد-در میان نیروهایی که تحت امر فرزاد هستند یکی شجاعت بیشتری نشان میده و به همه نیروها اشاره میدهد که باهم هماهنگ بشوند و بلافاصله فرزاد را بگیرند چون ممکن سات با آنها هم شلیک کند-همه باهم هماهنگ شدند و یکی از پشت سر وقتی فرصت را مهیا دید سریع اسلحه را  از فرزاد گرفت و همگی باهم او را گرفتند و به او دستبند زدند و اوا را با همه قاتلانی که کشته بود تحویل قانون داند و البته هنوز ماجرا را فرمانده ی بالاتر آنها نمی دانست وقتی این بخر به گوش فرمانده رسید همه نیروهایی که در این عملیات بودند را احضار کرد و همگی نیروها تمامی ماجرا را برای فرمانده بالاتر توضیح دادند و گزارش آن را به دادگاه دادند چون فرزاد کاری غیرقابل جبران انجام داده بود و نبایستی قاتلان را با قتل برساند-سرهنگ فرزاد شایان دادگاهی شد و همه ی شواهد بر علیه او بودند و از هیچ کس کاری برنمی میامد و هیچ کس نمی توانست او را کمک و یاری رساند-روز دادگاه فرا رسید همه حاضر بودند و همه منتظر رای دادگاه بودند-بعد از خواندن گزارش و اتفاقات قبل و بعد این پرونده بسیار پیچیده قاضی دادگاه رای را اعلام کرد و متن حکم دادگاه به این شرح بود که با توجه به ماده۹۸قانون مجازات اسلامی و ماده۶۵نیروهای مسلح فرزاد شایان به ۱۰۰ضربه شلاق در نگاه همه نیروهای ویژه انتظامی و به حبس ابد همراه با اعمال شاقه محکوم گردید. اما او را بعد از شلاق زدنش جلوی چشم همه دیگر کسی ندید و بعدا از رده های بالاتر یگان ویژه فهمید که او هنوز زنده است و تحت مراقبتهای ویژه قرار دارد و اورا در مواقع خاصی حاضر میکنند تا غیرممکن ها را ممکن بکند و از همه موانع و سختی ها بگذرد و راه گشای نیروهای ویژه بشود. بعداها اورا به این نام شناختند پلیس حرفه ای قاتل

 

نویسنده:مسعود قالب زاده دزفولی

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *