خانه / به قلم شما

به قلم شما

داستان: پلیس روانی و قاتل

بنام او و بیاد او و ان شاا… برای او آغاز میکنم   نام داستان:پلیس روانی و قاتل   در روزهای سالی که گذشت جوانی بود بنام فرزاد شایان که دانشجوی رشته حقوق دانشگاه صنعتی شریف تهران بود جوانی رزمی کار و مودب و عاقل و باشهامت بود و تصمیم …

ادامه نوشته »

عیدی بدون پایان

خدایا چه بگویم از این دنیا ،که در بند گناهانم هستم ،دیگر پشیمانی هایم دارد روز به روز افزون تر می شوند ،از این گناهانمان  که دیگر چ ضربه ها که نخورده ایم ،چه حق النفس ها ایی که گردنمان نیامده اند،خدایا باز توبه می کنم ،به در گاهت ای …

ادامه نوشته »

در گرفتاری هایم شما ها را می خوانم-دومین دلنوشته

زمان گذشت،لحظه به لحظه،دقیقه به دقیقه،ساعت به ساعت،روز به روز،آری با گذشت زمان فراموش کردن خیلی آسان می شود،زندگی مثل رفاقت است،معرفت و بی معرفتی ما ،نسبت به خود،آری فراموش کردن خدا،اهل البیت،شهدا در زندگی هم نوعی از بی معرفتی ست که من انجام داده ام ،می دهم ،در طول …

ادامه نوشته »

فراموش شده

گاه اشک کودکی که در جلوی ما بر زمین می افتد؛ بهانه ای می شود تا دلت بشکند و دست او را بگیری و از زمین بلند کنی؛ گاه اشک کودکی در کوچه های تنگ شهر؛ تنها نشسته بر روی زمین بهانه ای می شود تا در کنارش اندکی بنشینی …

ادامه نوشته »

خلوت

به نام خدا   خلوت   دنیای ما آنقدر به سرعت میگذرد و متحول می شود که فراموشی جزئ لاینفک آن شده است. در مسیر پیشرفت و سرعت آن چیزی که ذهنمان را بیشتر نوازش می دهد، صدای همهمه و شلوغی است. در مکالمات روزمره کلمه آشفتگی بیشترین فراوانی را …

ادامه نوشته »

خدا نگهدار ماه پاکی بندگان گناهکار

 رمضان گذشت، شاید برای چند روز گناه نکردیم ،چقدر زیبا گذشت ،این روز ها و شب های رمضان ،نماز های سر وقت ،با اندکی اخلاص، شب های احیاء ،نماز های صبح ،سلام دادن به ائمه ،چقدر خوب بود، چند روز پاک بودن، در ماه رحمت الهی، خدایا باز توبه های …

ادامه نوشته »

گله یا پوچ؟

داخل کوپه به مسیر رودی نگاه میکردم که مثل مار پیچ تو پیچ راهی برا خودش تو دل زمین باز کرده بود؛ و درختای کوچیکی که کنار آب رشد کرده منظره ابی و سبز زیباییایجاد کرده بودند که ناگهان سیاهی همه جا رو گرفت؛ رفیقم گفت اوف دوباره تونل؛ چراغ رو …

ادامه نوشته »

روشنای چشمانمان…

خسته روی بلوار وسط خیابان نشسته بود هوا گرم بود عرق پیشانیش را با گوشه چادرش ارام خشک کرد نگاهی به اطرافش کرد . کمک بقیه رو رد می کرد بعد از انجام کارم در حال برگشت دیدم هنوز جای خود خود نشسته بود . ب طرفش رفتم سلام کردم …

ادامه نوشته »

داستان کمربند مشکی (مسعود قالب زاده)

روزی روزگاری در زمانهای باستان و قدیم در جزیره یا منقطه ای بنام اوکیناوا در ژاپن هنررزمی کاراته ابداء و بوجود آمد؛ دراین منطقه اشخاص و افراد خاصی تحت نظارت استادان بزرگ هنرزرمی کاراته در سبک های مختلف تمرینات سخت و طاقت فرسا و مداومی را انجام میدادند و ضربات …

ادامه نوشته »

داستان یزدان و ماهان

بنام خدایی که زیباست و زیبایی را دوست دارد.   روزی روزگاری در یک دهکده زیبا و خارج از شهر دو رفیق جوان به نامهای یزدان و ماهان بودند که باهم زندگی میکردند و بر روی زمینهای خود کشاورزی و زراعت میکردند و هردو دارای ویژگی ها و خصوصیات منحصر …

ادامه نوشته »