خانه / به قلم شما / داستان کوتاه / روشنای چشمانمان…

روشنای چشمانمان…

خسته روی بلوار وسط خیابان نشسته بود هوا گرم بود عرق پیشانیش را با گوشه چادرش ارام خشک کرد نگاهی به اطرافش کرد . کمک بقیه رو رد می کرد بعد از انجام کارم در حال برگشت دیدم هنوز جای خود خود نشسته بود . ب طرفش رفتم سلام کردم . مادر احتیاج ب کمک ندارید سرش را بالا کرد گفت ن مادر خودم می روم ممنون. دوباره اصراری از من و امتناعی دوباره از او. از زبانم یکدفعه پرید مادر من هم مثل پسرت بذارید کمکتون کنم. مگاهی به قد و قامتم کرد و گفت مادر زحمتت می شود. گفتم ن رحمت است خدمت ب مادر. تا خانه مسیر زیادی نبود ولی دیگر توانی نبود در این گرمای طاقت فرسا. زنبیل را دم خانه گذاشتم و منتظر ماندم ارام و اهسته امد. خواستم خداحافظی کنم که گفت مادر کجا …

بیا خستگی در کن ابی بخور گفتم ن مزاحم نمیشم باید برم گفت رد میکنی اب نمک ندارد. وارد حیاط خانه شدم باغچه در کنار یاد خانه امان انداختم که باغچه ای داشت. خانه ساده و صمیمی بود. تو ایوان خانه نشستم صدا امد مادر بیا داخل بیرون گرم است نمیدانم چرا ولی وارد هال شدم در رو ک باز کردم روی طاقچه خانه دو عکس دیدم با سربند یا مهدی جلو رفتم نگاهشان کردم که صدایی گرفته و محزون دوباره گفت با هم رفته اند منم هم گفتمشان با هم بیاین. همین جمله با ان لحن  ناخوداگاه تمام دنیا را بر سرم خراب کرد.همسر و فرزندش بودن شهید شده بودند …. کمی گذشت دیدم پارچ اب روی زمین است و دارد پایش را می مالد و گفت مادر این هم اب بی نمک. من هم هنوز که خجالت زده این فضا شده بودم سرم را پایین انداختم که اهسته گفت با این سری هم نیامد . ..
با خنده میگفت هر روز خانه را اب و جارو میکنم که وقتی امدن خانه تمیز باشد پسرم نگوید مادرش شلخته و تنبل شده . من هم خنده تلخی کردم . با خود ماندم در دنیایش چ میگذرد انتظاری که دارد شیرین است اما برای من داستانی غم انگیز .
من هم در این شرایط نمی دانستم چ بگویم گفتم مادر این چراغ های رنگی دم در اخریش سوخته میخواین براتون عوض کنم گفت ن مادر مدلش اینه وقتی بیاید خودش تمام دنیا را چراغانی می کند نفهمیدم چه گفت تا خودش ادامه داد گفت برای ایام ولادت ائمه روشن میکنم و همه هم میگن اخری سوخته هست کاش اینقد که هواسشون به چراخ بود به اقا بود که سال سال گذشت و نیومد.از در خانه که خارج شدم از سر کنجکاوی نگاهی کردم دوباره ب چراغ ها یک دو سه …. چهارده. و دوباره این جمله اش در ذهنم تکرار شد که گفت مادر  چراغ سالم هست فقط کمی شل بسته شده تا روشن نشود ما هم اگر کمی اعتقادمون را سفت کنیم مطمئن باش چشممان به وجودش روشن می شود.

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *