خانه / به قلم شما / دست نوشته ها / تنی چند دلنوشته ….-۱۳۹۱

تنی چند دلنوشته ….-۱۳۹۱

alt

بنام او
با سلام خدمت تمامی دوستانی که امسال خدا باز نصیبشان کرد، تا دگر بار چادر اردوهای سردشت – شهیون را برپا کنند.
با سلام خدمت تمامی دوستانی که امسال هم سرشار از هوای پاک بهاری جاده میانه شدند و مثل گلهای سرخ شقایق لحظه به لحظه لبخند هاشان شکفت.

با سلام خدمت اونهایی که آفتابه شان پر از آب برکه بود و هنگام طهارت در میان خس و خاشاک دستشویی صحرایی زیر لب شمردند این یک بار، این دوبار و برای اطمینان این سه بار تا مطمئن باشند نجاست کاملا برطرف شد.
 

 

و خوشا بحال آنان که امسال از چشمه وضو ساختند و دشت سبز و پر از گلهای زرد و قرمز را سجاده و آسمان پر ستاره را محراب و با تمام وجود هنگام تکبیر دنیا را پشت سر انداختند.
و دوست دارم از اینجا به آنهایی سلام کنم، که امسال کلی دلشان گرفت و هر از چند گاهی ، کناری ،گوشه چمنی پیدا کردند و به پای خاطرات گذشته آهی جگر سوز می کشیدند.
می خواهم بنویسم به سلامتی آنهایی که دیروز بودند و امروز فقط در میان خاطراتمان جا خشک کرده اند و دیگر هیچ.
به یاد آنهایی که روزی روزگاری با هم،هم مسیر بودیم و کلی از راه آمده را مدیون آنها هستیم، حجت عباسی ، هدایتی ، علی خامسی ، حسن نورالدینی و … کسانی که این روزها بعد از اردوی نوروزی دوریشان را، بودنشان را خوب می توان احساس کرد.
آری خوب می شود، دیگر لمس کرد، جای خالی آن روزها را، شاید اگر از شما بخواهم برای چند لحظه ای متن را رها کنید، چشمان خود را کامل ببندید و بیایید با هم سفری داشته باشیم به آن روزهای نه چندان دور، خالی از لطف نباشد.

 

alt

یادتان می آید آن موقع ها چادری همیشه در اردو برپا بود به نام چادر فرهنگی، چادری مملو از نوار کاست های دکتر سنگری و عالی و به طور محسوس چندین کتاب که پرت و پلا این طرف و آن طرف، و من نمی خواهم اسم ببرم، آقای … همیشه در وسط این همه کتاب تا ساعت ۹ خواب بود. خب لازمه کار فرهنگی خوب خوابیدن و خوب خوردن بود. حالا از انصاف به دور است که نگویم آن زیارت عاشوراها و آل یاسین ها چقدر شور و حال به اردو می داد. آن باهم گریستن ها چقدر با صفا بود.
آن پرسش و پاسخ های پیاپی چه بلاهایی که سر اطلاعات عمومی یمان در نیاورد.

 

alt

آن پرسش و پاسخ های پیاپی چه بلاهایی که سر اطلاعات عمومی یمان در نیاورد.
این روزها دیگر خبری از آن چادر فرهنگی در اردوها نیست و آن نوای بلند زیارت عاشورا های نصف شب، جایش خودش را به ساسی مانکن و ابی و سیاوش داده است.
اذان هم افتاده است دقیقا وسط فوتبال، خب این روزها اذان را بد موقع میگن، تقصیر فوتبال نیست.این هم از مضرات نبود چادر فرهنگی تو اردوهاست وگرنه من هیچ وقت یادم نمی آید، اذان را موقعی بخوانند که بچه ها در حال فوتبال باشند. کتاب های شهید بابایی و شهید همت هم که همه پاره شدند و رفتند و جای خودشان را داده اند به چیزی به نام بلوتوث، میگن این بلوتوث خانم، پاره ای از همان تهاجم فرهنگی است که سالها ست غرب نقشه اش را برای ما می کشید.
حالا چرا وسط اردوی جلسه قرائت قرآن سر برآورده است خدا عالم است، ولی از این قاعده کلی مستثنی نیست: یا ما رفتیم تو غرب، یا غرب رفته تو ما.
حالا این روزها وسط این همه بلوتوث باید شمع دست بگیریم و سوراخ سوراخ مسجد را دنبال همان بچه های چادر فرهنگی بگردیم، بعضی ها میگن نسل شان منقرض شده است، عده ای هم شایعه کرده اند رفته اند جایی به نام سایت.
فکر کنم سایت، کلمه امروزی غار است. خیلی جالب است شاید اگر خدا خواست مثل اصحاب کهف روزی فیلم شان را بسازیم.

به کنج غاری عزلت گزینم از همه خلق        گران لطیف جهان ،یار غار ما باشد.

از چادر فرهنگی بگذریم، بیایید بریم سراغ چادر تدارکات (ندارکات) شاید برای هم نسل های من کلمه تدارکات بیش از آنکه، تداعی کننده دیگ ، گاز، کتری، کپسول و … است. یادآور علی معینی، پسری با پایه سبیل های بلند، باشد. بچه های تدارکات تو اردوها، همیشه سمبل ایثار و از خود گذشتگی هستند. شاید این جملات را تنها کسانی بتوانند حس کنند که چند صباحی را به عنوان تدارکات چی مشغول خدمت بوده اند. هیچ وقت اردوی نوروزی سال ۸۳، نهارروز دوم را فراموش نخواهم کرد، بچه های تدارکات آن همه زحمت کشیدند و آخر سر هم نهار گیر خودشان نیامد و مجبور شدند ته دیگ برنج را با کمی آب خرشت قیمه بعنوان نهار مصرف بدارند. آن روزها، آن کارها کلی حال می داد، چون طرف معامله بچه های تدارکات، بچه هایی بودن که حاضر بودن گرسنه بمانند،اما رفیقشان گرسنگی نکشد،تشنه بمانند اما رفیقشان تشنگی نکشد. کار در این جومتعالی،اکسیژنی داشت عالی.
 

alt

اصلا در باور علی معینی نمی گنجد که کسی به چادر تدارکات پاتک بزند و سهم دیگران را بالابکشند.
البته و صد البته این روزها چیزی اختراع شده است میان نسل های جدید، به نام زرنگی. من که خودم با این مقوله زیاد آشنایی ندارم، اما خودشان می گن چیزی است بسیار عالی با این زرنگی شما همیشه سیرید و چون سیرید، بردی را زده اید، پیروزید. یعنی چی؟
یعنی اگر دو نفر باشند که ۴ ساندویچ داشته باشند، زرنگ کسی است که بتواند ۴ ساندویچ را خودش بخورد، ولو به قیمت گرسنه ماندن دیگری. برای اطلاعات بیشتر رجوع کنید به روز اول اردوی کیارس که چگونه بعضی ها آن همه گرسنگی کشیدند و عده ای از ناف تا حلق خوردند. راستی مرام حضرت عباس میان بچه های مسجد کجا رفته است؟ اگر خانواده های ما بچه هایشان را با فرهنگ حسینی سیراب می کردند کسی برای شکمش این قدر ارزش قائل می شد، که به حریم شخصی دیگران وارد شود و به حساب خودش زرنگی کند. حال که به اینجا رسیدیم بگذارید این سوال را از بچه های قدیم مسجد بپرسم، در روزگار شما زرنگ به چه کسی یا چه کسانی می گفتند؟ آن روزها، کسی پیدا می شد سه تا ساندویچ را با هم بخورد. در حالی که رفیقش گرسنه مانده است؟ راستی، بودن، آدم هایی که در شرایط سخت، در آن هنگام که جای برای خوابیدن و غذا برای خوردن به زور پیدا می شود، یواش دم گوش مسئول تدارکات که با هزار بدبختی توانسته بود غذای امروز را جور کند بگوید، آقای فلانی نمکش زیاد بود؟ من دردم از این است، که خود به چشم خویش دیدم، در اردوی مشهد سال ۸۱، وقتی که دو روز تو جاده چالوس لنگ میل لنگ اتوبوس شده بودیم شام شب دوم، که نه نانی مانده بود و نه کنسروی وتنها دارایی تدارکات چند عدد سیب زمینی بود که میان آب جوش پخته و له شده بودن، در میان بچه ها پخش شدند هیچ کس نگفت پس کو نمک، پس کونان، همه خندیدیم؛همه خوردیم.
علی معینی بیاید و و در پای این نوشته ها شهادت بدهد، که در کدام اردو وقتی به بچه ها می گفتی بیاید نوبت ظرف شستن شماست، با سر ندوند و آن همه ظرف را تا پای برکه نبرد و نشورند، من کاری به مشقت ظرف شستن هم ندارم. و کجاست علی معینی تا به او نشان دهم بچه هایی را که هر وقت بهشان بگوئیم بیایید ظرف بشورید، زیر لب بخندد و بگوید ظرف شستن کار زن هاست. وآن جاست که مسئول تدارکات می شود کوکب خانم و تصمیم کبری می گیرد تا ظرف ها را بشورد و آخ اگر در میان این بشور و بساب ها، شام شب شور یا کم نمک به بار آید.
دوست ندارم این سطرها را ادامه بدهم، که چنان جفایی از رفتار خار مغیلانی بعضی بچه ها کشیده ام که مپرس. بگذرید باز هم سینه محرم راز بماند و برایتان ننویسم، که بر بچه های تدارکات این روزها چه می گذرد. کار خوب را همان بچه های چادر فرهنگی کردند که رفتند برای خودشان سایت. ما که از قافله عقب مانده ایم. اما روزی ما هم برای خودمان سایتی می سازیم و آن روز است که اگر قاف تا قاف را بگردید ما را نخواهید یافت.

بودیم و کسی پاس نمی داشت که بودیم          باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

نوبتی هم که باشد، نوبت رزم شبانه های مش حسن نورالدینی مقلب به حاجی است که این روزها تغییر کاربری یافته است و اسمش شده بزم شبانه. رزم شبانه هرچه قدر که برای امروزی ها غریب و عجیب است، برای دیروزی ها شیرین و آب دار می باشد.
در دل سیاهی شب حاجی جلو می افتاد و همه بیق بیق به دنبالش تو کوه و دشت. چند ساعتی که در میان سکوت عجیب ترقه ها و کاربیت ها می گذشت، حاجی شیاری یا شکافی از کوهی پیدا می کرد همه را می نشاند، ابتدا کمی از شهدا می گفت و شب های عملیات که چطور بچه های هم سن و سال ما با آن قد و قواره هایش در دل شب به خط دشمن می زدند، خلاصه حال و هوا بوی شهادت و جبهه می گرفت. بعد کلی صحبت پیرامون مسائل اینچنینی که خدا وکیلی هنوز که هنوز است تأثیرات آن شب ها در بعضی از بچه ها مشهود است. مثل الان نیست که وقتی برای یکی از بچه ها کلی از بابایی و همت بگی تازه آخر سر می فهمی تو اون لحظاتی که با تمام وجود داشتی از مردانگی شهدا می گفتی در حالیکه موهای بدنت سیخ شده بودند، اون داشته با هدفونش ترانه جدید گوگوش را گوش می کرده. بعد از تعریف و تمجید شهدا و خواندن فاتحه ای که نثار شهدا و مرحوم مجتبی می شد، نوبت آسمان می رسید. تاریکی زمین باعث می شد روشنایی آسمان بیشتر نمود پیدا کند. و آسمان آن روزها چقدر پر ستاره بود و یادم هیچ ستاره ای از تیر رس انگشتان حاجی در امان نبود. و همان جا بود که همگی با ستاره قطبی آشنا شدیم و شنیدیم در آسمان ملاقه و بادبادک هم هست. اما این روزها رزم شبانه شده است بزم شبانه و بچه ها دیگر از آسمان بریده اند و امروز خیکی ها فکر می کنند ستاره قطبی مسیر جنوب را نشان می دهد.

شرح این آتش جان سوز نگفتی تا کی؟

آری از آن روزها فقط خاطراتی مانده است سرشار از غم و غصه برای آنهایی که این روزها جامانده اند. نمی دانم هنوز حس و حالش را دارید که یک بار دیگر با صمیمی ترین رفیقتان سر کوه بنشینید و و بهتر است نگویم که با هم حرف بزنیم. این جا باید نوشت که فقط او حرف بزند و تو محو تماشای او باشی.

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت       من همه محو تماشای نگاهت.            (فریدون مشیری)

آه خدای من چه می شود یک بار دیگر همه نگاه رفیقم مال من باشد. چه می شود یک بار دیگر موبایل هر دویمان از آنتن خالی باشد و از دسترس رئیس مخابرات خارج باشیم، تا لحظاتی برای هم باشیم. دیگر او هر از چندگاهی که بحث خوب داغ می شود سراغ موبایل نرود و با افسوسی بلند نگوید چرا نمی ره انگار آنتن نمی ده؟
این روزها دور آتش آخر شب، از آن نگاه های عمیق خبری نیست البته نه که نیست ، هست اما کاش نبود بچه ها عمیق و دقیق به نظاره ماری نشسته اند و آن را با مهارت خاصی میان یک سری خانه ها می چرخانند تا مبادا مارشان بسوزد. و افسوس که نمی دانند که همین مار چقدر رفیق بغل دستیش را که به انتظار نشسته تا شاید مار بازی بسوزد، نیش زده است.
آری این شب ها دور آتیش پست، که با هزار دردسر به پا می شد خبری نیست. همه اش شده است یک مشت بحث توخالی و حرف های نابحساب و یا سر در موبایل ها؛ دنبال چه می گردند؛خدا می داند. راستی اگر موبایل نبود چی می شد؟ مثل آن روزها بلوتوثی در کار نبود چی می شد؟
توالت صحرائی یادش بخیر جسارت است برای شماره یک، چه که نکشیدیم من که همیشه سر اینکه دوبار آب ریخته ام یا یک بار کلی با خودم درگیری داشتم. با چه دلهره ای سر سنگ می نشستیم، تنها توالتی که هیچگاه در آن فکر نکردم و سرشار از آرزو بودم که شاید بادی نیاید و دری باز نشود و خنده هایی شکفته نشود. اما این روزها دیگر نیازی نیست آفتابه را چک کنی، یا نیمه شبی فانوس بدست از میان سنگلاخ ها بگذری و بعد از آن همه زحمت که کشیدی و نشستی تازه بفهمی همه اش بادی بیش نبود. اما در عصر اردوهای مدرن شب با روز فرق نمی کند. آفتابه جایش را به شیلنگ داده است و لامپ ۱۰۰ وات برای شما آرزوی شبی خوش دارد. موتور برق هست و دیگر نیاز نیست نصف شب به دنبال فانوس باشی .وچه زود دیر شده است که میان صدای موتور برق و نور لامپ، دنبال فانوس گشتن.
و اما می شود نوشت از ورق پاره هایی که شده اند سرگرمی بعضی از بچه های مسجد و من همیشه افسوس می خورم که که چرا سرگرمی یک مذهبی،یک مسجدی با سرگرمی یک غیر مذهبی باید یکی باشد، آره می شود نوشت و گفت، اما گفتن نگید، من هم نمی گم- کاری هم ندارم کتاب های شهید باکری و زین الدین تو کتابخانه مسجد خاک می خورند و آن وقت عکس فلان بازیگر سینمای آمریکا روی سینه بچه ها جا خشک کرده است.
به کجا چنین شتابان؟
تا کی باید بنشینیم و افتخار کنیم که کتابخانه مسجد ۵ هزار جلد کتاب دارد و چرا این وسط کسی پیدا نمی شود که بپرسد حالا ۵ هزار جلد کتاب که دارید چند کتابخون دارید؟
تا کی بنشینیم و افسوس بخوریم که چی شد که ما قدیم این همه اردوی پاک رفتیم و امروزه ، اگر هزار، هزار پیشگیری داشته باشیم باز بلوتوثی هست که پاکی اردو را تحت شعاع قرار بدهد.

افراسیاب خون سیاوش می خورد             ما هم چنان نشسته، در انتظار رستمی

آیا واقعا دیگر هوس سفر نداریم ز غبار این بیابان، آیا دیگر کافی نیست این همه به گذشتگانمان افتخار کنیم و جالب اینجاست که اینقدر به افتخارات پوسیده گذشتگان و درگذشتگان افتخار کردیم، یادمان رفته است که خودمان هم می توانیم افتخار آفرین باشیم. هرچند که بچه های سایت این روزها افتخار ما هستند. (این رو اجبارا برای حق چاپ نوشتم وگرنه منظور خاصی نداشتم).
در پایان آرزو می کنم که دست نوشته ام را شاید بهتر است پا را فراتر نهم و بگویم دل نوشته ام را بدون هیچ سانسور و غلط املایی در سایت ببینیم.

محمد صادق خلف پور (مصخ)
۹۱

 

همچنین ببینید

خلوت

به نام خدا   خلوت   دنیای ما آنقدر به سرعت میگذرد و متحول می …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *