سلام
غربتم را به خیابانها کشاندهام شاید عابران بی خیال، سر حرف را باز کنند تا بنشینم و اندازهی همهی روزهای عمرم، بل بیشتر از تو برایشان بگویم…
چشم دوختهام به افقهای ناپیدای فردا…
روزی که آسفالتهای ترک خوردهی خیابانها را سنگفرشهای عدالتت زینت خواهد بخشید…
روزی که هر آفتابگردانی به شوق حضورت خورشیدی خواهد شد تابنده و شام تیرهی دنیا را صبح صادق شکفتنت آکنده از نور خواهد کرد…
و آن روز حصارهای دلتنگی را خواهم شکست و به دیدنت خواهم شتافت…
بخواه از خداوند که زنده بمانم و شکوه آمدنت را به تماشا بنشینم…
بخواه! که خواستن تو، خواستن دیگری است…
حسین سنگری