سلام
آقای من!
سالهاست کوچههای چشم انتظاری با شوقی کودکانه در من می دوند امّا به تو نمی رسند…
حسرت هزار سالهای، هر عصر جمعه دلم را میلرزاند، نه اینکه بترسم، شوق آمدنت هیجان زدهام میکند.
میترسم بیایی و از خدا بیخبرانِ لجنآلوده خاطر عزیزت را مکدّر کنند.
همانهایی که بنا به عادت معمولشان پا توی کفشهای بزرگان میکنند و به نام دین و دیانت تیشه بر ریشهی درخت تناور اسلام – که با خون بزرگمردانی چون حسین (ع) افراشته است – میکنند.
روزگار غریبی است آقا جان!
به جای عشق، تخم کینه کاشتهاند در دلها و به اصطلاح خودشان قصد اصلاح امت اسلام را دارند، ام ّا نمیدانند که اسلام در نوع خودش کامل است و بی نقص.
مشکل از خودشان است…
کاش شعور فهمیدن داشتند…
ناداناند دیگر…
"نادان" را از هر طرف بنویسی "نادان" است.
خوبترینم!
هوای مرده، مشام جانمان را پر کرده است، به دم مسیحاییات محتاجیم.
برگرد که این کسالت نافرجام، ما را به تباهی خواهد کشاند.
حرفهای مالامال از دردم را میگذارم برای فرصتی دیگر.
برگرد، همین.
حسین سنگری
{jcomments on}