بسمه تعالی
غم بر اندام و حرکاتم حکم فرما بود. لحظه ای نمی توانستم خود را آرام کنم خلاصه شب ساعت ۱۲:۱۰ برای آرامش قلبم راهی قبرستان علی(یکی از گلزار شهدای دزفول) شدم. قبر محمدعلی را در آغوش گرفتم. تقاضا کردم که امشب بیا پهلویم. حتی در حالی که راه می رفتم و برای دیدار از برادر محمدعلی به خانه می آمدم گریه ام می گرفت و در راه نمی توانستم خودم را بگیرم. حتی یک قرآن و یک کارت پلاک خونی که در جیب محمدعلی بود به عنوان یادگاری از خونش از برادرش علی گرفتم و در حالی که باخود می گفتم : “محمدعلی ! خونت را با خونم رنگین و آغشته می کنم، به خانه آمدم.
خلاصه خوابیدم و بار دیگر محمدعلی به دیدارم آمد. بله رسم برادری سر زدن است و خلاصه او آمد و من در حالی که از شهادت محمدعلی با خبر بودم برایش حرف می زدم و او هم متقابلاً صحبت می کرد. او گفت : علی! آمدم پیشت. و از او تشکر کردم.
برای او جریان حالات بچه ها را می گفتم، می گفتم: محمدعلی! نمی دانی چگونه خبر شهادتت را فهمیدم. نمی دانی با آن اطلاعیه ای که در تمام در و دیوارها بود چگونه صورتم را بر می گردانم ولی نمی دانم آخر چشمم به عکست خورد و تاب نیاوردم. به خانه آمدم و بعد با تلفن چگونه از برادرت فهمیدم.
محمدعلی با لبخند خاصی توجه می کرد و بعد در حال آمدن از هنرستان بودیم که او گفت: علی! امشب می خواهم پهلویت بخوابم. به او گفتم: محمدعلی! من از خدایم است و چه سعادتی بالاتر از این که پهلویم باشی ولی این را بگویم که برو به مادرت سری بزن زیرا او هم خیلی دوست دارد تو را ببیند. گفت: نه علی! دوست دارم پهلویت باشم و گفت: فلان ساعت می آیم. ظاهراً به خانه شان رفت.
و از این اطلاع ندارم که من جایی بودم و تا خودم را به خانه رساندم گفتند: محمدعلی الان رفته، آمد و نبودی و رفت. در ضمن بگویم که از همدیگر خیلی سؤالات پرسیدیم. حتی یادم است که از حالم می خواست جویا شود، می گفت: چکار می کنی؟ درس می خوانی؟ جلسه می روی و خلاصه از این جور سؤالات.
* دو شنبه / ۹ اردیبهشت ۱۳۶۴ :شب سه شنبه