بسمه تعالی
امروز روز پج شنبه بود در چادرمان در اردوگاه واقع در آبادان نشسته بودم یکی از بچه ها صدایم زد چیز عجیبی دیدم بله برادرم محمود بود بسیار برایم باور نکردنی بود آنوقت که می خواستم به آبادان بیایم فهمیده بودم که او آمده ولی باور نمی کردم دو نفر از خانواده مان اینجا حاضرباشد. اول بسیار دلم گرفت زیرا مادرم که بسیار رنج کشیده بود دیگر غمش دو برابر شده بود خودش با آن همه کار و زندگی آمده بود ولی بعد احساس غرور کردم زیرا به خانواده خود افتخار می کردم تنها دعایم شده بود که او سالم برگردد، حاضر می شدم که هر بلای او به سر من آید ولی او هیچ ناراحتی تحمل نکند و از خدا می خواهم که او را به خاطر مسایل زندگیش سالم به منزل برساند البته هر چه تقدیر الهی است.
پنج شنبه ۱۰/۱۱/۱۳۶۴