خانه / شهدای مسجد / 1- شهید عبدالامیر آبزاده / خودم می خوام-خاطره‌ای از برادر حسن مشیری

خودم می خوام-خاطره‌ای از برادر حسن مشیری

خودم می خوام

می‌خوام درباره امیر(شهید عبدالامیر آبزاده) مطالبی روی کاغذ بنویسیم خیلی برایم مشکل است چون هر چه بخواهم بنگارم مسائلی است که دیده ام ولی خودش چه عظمتی بوده خدا می داند! خصلتی که امیر را بسیار در نظرها بلند کرده بود تعصب شدیدی بود که در اجرای احکام و فرامین الهی داشت. در هر موقعیت و زمانی که بود اجازه نمی داد کسی خلاف برود و جلویش معصیت و گناه انجام دهد از این جهت بسیاری او را فردی خشک و تند معرفی می کردند.

در همه حال و اوقات با وضو و مطهر بود و همواره زبانش به ذکر خدا مشغول بود بطوری که بارها دقت می‌کردم هر وقت حرف نمی زد لبانش تکان می خورد و اگر خوب گوش می دادی ذکر می گفت. در زندگی رنج بسیار می کشید و از کجرویی های دوستان و مردم بسیار خود را اذیت می کرد، یادم نمی رود همین اواخر تابستان بود که می گفت پس کی باید به جبهه برویم؟ دیگر طاقت ندارم و بعد اشاره کرد که اگر این بار بروم شهید می شوم و من هم به شوخی گفتم مگر دست خودت است؟ گفت آره، دفعه پیش(عملیات بدر) خودم نمی خواستم ولی حالا خودم می خواهم که شهید شوم و به سوی خدا بروم!!!

دلش دائم در یاد خدا می سوخت، خوابهای عجیب می دید که امثالشان را جز در زندگی بزرگان دین نمی توان یافت، همیشه در فکر بود و برای شهداء گریه بسیار می کرد.

امیر، امیر بود، آقا بود، مولای بر نفسش بود، امیر عاشق بود، گلی بود در میان لجن زار دنیا.

خدایا دلمان سوخت از فراقش، کی باشد پرواز کنیم و به سویشان پر کشیم در جوارشان نشینیم و هرگز جدا نشویم انشاالله.

 

۶۴/۱۱/۲۵

آبادان بهمن شیر

پاکنویس عین متن ۱۳-۱۲-۷۳

حسن مشیری

 

همچنین ببینید

دست نوشته شهید مسعود شاحیدر در مورد شهید آبزاده

بنام او که به اخلاص در جهادمان خواند امروز، روز پنج شنبه، مورخ ۱۴/۶/۱۳۶۴ است، …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *