خانه / نشریه / خاکریز عشق / قیمت سر شهید کاوه برای ضد انقلاب

قیمت سر شهید کاوه برای ضد انقلاب

 
یکی از همرزمان شهید کاوه در مورد شوخی همرزمان با این شهید می گوید: به او می گفتم: مرد حسابی! مواظب این سر باش، خیلی گران است اگر می خواهی سرت را بدهی، بگذار خودمان این کار را بکنیم، حداقل چیزی گیرمان بیاید

به گزارش فارس،  شهید محمود کاوه در سال ۱۳۴۰ در شهر مشهد به دنیا آمد. پدرش از کسبه مشهدی بود.اصلیتشان از دهستان بیهود توابع قاین بود و از جمله افرادی بود که در دوران شاهنشاهی به لحاظ این که مقلد امام خمینی بود و با روحانیونی همچون سید علی خامنه‌ای، سید عبدالکریم هاشمی‌نژاد ارتباط داشت.

 
او بعد از اتمام دوره راهنمایی، به کسب علوم دینی در حوزه علمیه پرداخت. مدتی بعد به این نتیجه رسید که اگر با اخذ مدرک پایان دبیرستان وارد حوزه شود، موفق‌تر خواهد بود. او در کلاسهای درسی مسجد جواد و امام حسن مجتبی، بخصوص کلاس های مقام معظم رهبری که در آن زمان با عنوان حاج سید علی آقا شناخته می‌شد شرکت می‌کرد.
 
در پخش اعلامیه‌های امام خمینی رحمه الله علیه چه در درون دبیرستان و چه در محیط‌های دیگر تلاش می‌نمود و در درگیریها با ماموران حکومت و راهپیمایی‌ها به همراه پدر فعالانه شرکت می‌جست.
 
کاوه یکی ازجوانترین فرماندهانی است که هدایت جنگ ایران و عراق را به عهده گرفتند. روزی که جنگ شروع شد او یک جوان ۱۹ ساله بوداما ۳ سال بعد فرماندهی تیپ ویژه شهدا را به عهده گرفت. تیپی که از کلیدی‌ترین یگانهای سپاه بود. موفقیت‌ها و انجام عملیات خارق العاده توسط این تیپ با فرماندهی کاوه باعث شد به لشگر ویژه ارتقا یابد.
کاوه در ۱۰ شهریور ۱۳۶۵ در منطقه عمومی حاج عمران برروی قله ۲۵۱۹ حاج‌عمران بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ و درسن ۲۵ سالگی شهید شد.
 
 
طوری که من فهمیده ام کاوه نقطه ضعف، ضد انقلاب را کشف نموده و همان را تبدیل به نقطه ی قوت خودمان کرده است . دشمن از پای کار بودن، مقاومت و سرسختی ما در نبرد، وحشت دارد . کاوه همین ها را ملاک قرار داد، در عملیات، سرسختانه می ایستاد. وقتی خودش اولین نفری است که سینه اش را سپر می کند، تکلیف نیروهایش که دیگر معلوم است. نتیجه آن وقت، عملیات « گزلان » می شود. آقای منصوری تحقیقاتم را در این باره با آنچه در عملیات گزلان از کاوه دیده است کامل می کند:
 
ضد انقلاب پیامی را برای سپاه میاندوآب فرستاده بود که ما در اینجا هستیم، جمهوری اسلامی اگر مرد جنگ هست بیاید. خبر که به برادر کاوه رسید، با سرعت خودمان را به منطقه رساندیم، نگران این بودیم که آنها میدان را خالی بکنند؛ زمستان بود و برف سنگینی باریده بود، طوری که امکان استفاده از سلاح هایی مانند خمپاره و توپ ۱۰۶ نبود، جاده ها هم بسته بود. تا گردان آماده ی حرکت شود به همراه برادر کاوه و ده پانزده نفر دیگر افتادیم جلو . کمی که رفتیم و به روستا نزدیک شدیم، دیدیم تعدادی از ضد انقلاب از مسیر یک کانال آب فرار می کنند. ما هم شروع کردیم به تعقیب شان . ضد انقلاب داشت ما را فریب می داد و می کشاند به منطقه ای که می خواست . تصورش این بود که ما نیروهای گردان جندالله سپاه میاندوآب هستیم، درحین تعقیب و گریز رسیدیم به منطقه ای که چپ و راست مان باغ بود با دیوارهای نه چندان بلند . یک هو به سمت مان تیراندازی شد . از روبرو، از سمت راست و از سمت چپ. 
 
عده ای شان غلت می زدند و خودشان را به ما نزدیک می کردند . فاصله ی ما با آنها کمتر از سی متر بود . افتاده بودیم تو محاصره، هیچ امیدی به زنده ماندنمان نبود . کاوه همینطور که زیر آن باران تیر و گلوله ایستاده بود گفت : همه بپرید پشت دیوار . ضد انقلابی که پشت دیوار بود رفته بود عقب تر سمت رودخانه . دوباره برگشتیم همان طرف قبلی . ده – پانزده متری که جلوتر رفتیم، چند آر پی جی همزمان به طرفمان شلیک شد، من و چند نفر دیگر مجروح شدیم . حالا دیگر کاملا در محاصره بودیم . برادر کاوه گفت: شما برو عقب و نیرو بیاور . گفتم: من اینجا می مانم، شما برگردید . اما ایشان قبول نکرد . 
به ناچار ده – پانزده متری کشیدم عقب . تماس گرفتم که نیروها خودشان را سریع تر برسانند . برادر کاوه گفت: حالا که قرار است شهید بشویم ، بهتر است در حال حمله شهید بشویم. تا آن روز در چنین صحنه ای گرفتار نشده بودیم . با این صحبت کاوه نیروها، از جمله کشمیری و شاکری – از فرماندهان گردان که هر دو شهیدشده اند- حمله کردند سمت ضد انقلاب، درگیری در فاصله ی دو سه متری شروع شد . این وضع دو ساعتی طول کشید . ضد انقلاب اینجایش را نخوانده بود و مجبور به فرار شد . آن روز با رسیدن بقیه ی نیروها ضد انقلاب را تعقیب کردیم و تعداد زیادی شان را به هلاکت رساندیم. 
 
مجید ایافت با هدف کمک به تحقیقاتم حرف قشنگی زد و گفت : یکی از ابعاد وجودی کاوه که روی آن کم صحبت شده معنویتش هست . بیشتر افراد کاوه را آدم بزن و بکوب می دانند ؛ کمتر از معنویتش می گویند، در حالی که او به تمام معنا با قرآن زندگی می کند . هر وقت وارد اتاقش می شدم می دیدم دارد قرآن می خواند ، اصلا کاوه در کارها و عملیاتهایش از قرآن الهام می گیرد . 
 
قبل از انقلاب بود ، موسیقی در خیلی از جاها رواج داشت . پدرم خیلی حساسیت داشت که ما حتی صدای موسیقی را از در و همسایه نشنویم . اگر همسایه صدای موسیقی شان را بلند می کردند پدرم حتمابه آنها تذکر می داد . آنها هم که با اخلاق و روحیات پدرم آشنا بودند رعایت می کردند . سفارش می کرد درمجالسی که ازاین برنامه ها هست رفت و آمد نداشته باشیم . درجلسات مذهبی هم خیلی روی این مسئله تاکید می شد. یک شب یکی از همسایه ها که ساواکی واز طرفداران سرسخت شاه بود، مجلس عروسی داشت . درست دیوار به دیوار خانه مان بودند . ارکستر و رقاص آورده بودند و حسابی بساط بزن و به کوب برقرار بود . اصلاموقعیت برای تذکر دادن مناسب نبود . پدرم به خاطر اینکه ، محمود این ساز و آوازها را نشنود ودر روحیه اش اثر بد نگذارد، چند تا پتو و بالش برداشت ، دست محمود را گرفت و رفت تا آن شب راداخل مغازه مان که چند میلان آن طرفتر بود بخوابند؛ تا اگر نمی تواند کاری انجام دهدکه آنها ساکت شوند، حداقل خودشان آنجا نباشند . موقع رفتن هم گفت : درها و پنجره ها را ببندید که شما هم صداها را نشنوید . 
قرار بود برای روی کارنامه هایمان عکس ببریم . داشتیم با هم می رفتیم که از یکی از مغازه ها صدای موسیقی بلند شد. محمود با عجله گفت: گوشهایت را بگیر تند هم بیا تا صدای موسیقی را نشنویم . 
خانم کاوه معتقد است پدرش خوب توانسته محمود را در وانفسای فساد و بی بند وباری دوران طاغوت حفظ کند . پدر محمود مغازه ی عطاری دارد که سر خانه شان هست و او تمام وقتش را در همان مغازه می گذارند. قبل از انقلاب، محمود را کنار دستش می گذاشته و یا او را برای گرفتن داروهای گیاهی این طرف آن طرف می فرستاده است. قبل از آن نیز برایش چیزهایی می خریده تا جلوی مغازه بساط کند. بسیاری از کسبه و اهالی محل او رامی شناسند. 
او شیوه ی تربیتی خاص خودش را داشت، همیشه دل نگران محمود بود و هست چه آن زمان که مواظبش بوده تا مبادا با افرادی رفیق شود که ناباب باشند و چه حالا که تنها پسرش را در دل خطر می بیند .از او می خواهم از جبهه رفتن محمود برایم بگوید،از روزهای اول که پایش به جبهه و جنگ باز شد .
 
برادر محمود به همراه مصطفی هادیزاده ، حمید هراتی مطلق و رجبعلی نجفی، از مربیان پادگان آموزش مشهد، یک دوره ی سه ماهه ی آموزش چریکی را در تهران دیده است . هیچکدامشان را در پادگان تیپ ندیده ام با پرس و جو مصطفی هادیزاده را در مشهد پیدا می کنم، اوست که می گوید نجفی شهیده شده است .صحبتهای مصطفی مرا تا اندازه ای با سابقه ی آموزش محمود آشنا می کند : 
۱۵ خرداد ۵۸ که عضو سپاه شدیم فرستادنمان آموزش. نیروهای آموزشی حول و حوش دویست و پنجاه نفر می شدند نفر می شدند هنوز مربی های سپاه به آن تعداد نبودند که بتوانند آموزش این همه نیرو را سر و سامان بدهند؛ از ارتش کمک گرفته بودند. یک ماه شبانه روز آموزش دیدیم. انصافا مربیها سختگیری می کردند. از مرخصی و دیدن خانواده هم خبری نبود. آموزش که تمام شد، تعدادی مربی از بین همان نیروها انتخاب شدند از جمله من و کاوه . اما برای اینکه با شیوه های تدریس و مربیگری بیشتر آشنا شویم باید یک دوره هم در تهران می دیدیم . این دوره هم سه ماه طول کشید. مربی ها همه پاسدارهای ورزیده ای بودند که قبلادر لبنان آموزش دیده بودند .همان ابتدای دوره از ما تست جسمانی گرفتند که محمود بالاترین نمره را آورد . اگر عکسهای محمود را درآن دوره نگاه کنید می بینید که چه بدن ورزیده ای دارد، به هر تقدیر آموزش که تمام شد برگشتیم مشهد- پادگان آموزش – دوره ی هفتم در حال انجام بود . اما نیروها از وضع موجود ناراضی بودند، حتی اعتصاب کرده بودند و سر کلاس نمی رفتند . فرمانده ی پادگان آقای سلیمی بود به ما گفت : وضع این است و شما باید دست به کار شوید، کاوه آمد نیروها را جمع کرد و حرفهایی زد که احساس مسئولیت را در آنها زنده کرد، اصلا جو شکسته شد، نیروها با روحیه ای خوب رفتند اردو و برگشتند . 
از آن روز به بعد وظیفه ی ما به عنوان مربیهایی که در تهران آموزش دیده ایم سخت تر شد. برادران ارتشی رفتند و کار آموزش افتاد دست خود پاسدارها . محمود مربی بود تا وقتی رفت جماران و بعد هم که جنگ شروع شد کسی او را در پادگان آموزش نمی دید مگر برای انتقال تجربه و یا جذب نیرو . 
صحبتهای برادر هادیزاده که به اینجا می رسد، تازه می فهمم چرا برادر کاوه این قدر روی مسئله ی آموزش تاکید دارد و به آن بها می دهد، آخر خود او می داند که آموزش چه اهمیت بسزایی دارد .
 
بچه ها هر کدامشان از جلوداری کاوه در عملیات آزادسازی جاده پیرانشهر – سردشت حرفها و خاطراتی دارند اما شنیدن این موضوع از زبان خودش لطف دیگری دارد : جاده خیلی وضعش مهم بود یک جاده مرزی بود. قاسملو به خودش و به حزب و تشکیلاتش کلی امیدواری داده بود و قصد نداشت دست از این جاده بردارد . از نقطه ی حرکت تا پایان کار جلو بچه ها افتادیم و گفتیم بایستی حرکت بکنیم و دوان دوان هم برویم. به سمت منطقه حرکت کردیم، همه واقعابرای شهادت رفته بودندومی گفتند ما باید در این جاده پیرانشهر _ سردشت شهید بشویم. شهید کاظمی می گفت هر کس از این جاده به سلامت برگردد، مشخص می شود چریکی است که هیچکس نمی تواند او را از پای درآورد . در همان اول جاده با یک حرکت ایزایی که به سمت دشمن داشتیم، باعث شد آن آرایش را ما بر هم بزنیم، کاظمی فداکاری کرد تا سازمان دشمن منهدم بشود و البته خودش نیز در این عملیات به شهادت رسید. 
برای معرفی بهتر و بیشتر شهید کاوه، باید دشمن او را نیز بشناسیم اما من از کردستان و ضد انقلاب چیزی نمی دانم، بهترین کسی که می تواند کمکم کند مجید ایافت است . حاج مجید می گوید: «وقتی صحبت از ضد انقلاب و افراد مقابل کاوه و تیپ ویژه ی شهداء می شود صحبت از افراد جوان و تازه به دوران رسیده نیست . منظور افرادی است که سی چهل سال سابقه جنگ چریکی دارند . حتی عده ای شان مدعی هستند که با ملا مصطفی بارزانی علیه رژیم عراق می جنگیده اند . کاوه لحظه ای آرام نمی گیرد، بعد از عملیات که دیگران به فکر استراحت اند او در فکر کار و یک حرکت جدیدی هست . او در اندیشه ی یک میدان نبرد دیگر است.» حاج مجید می گوید : «حتی زمانی که ضد انقلاب در کردستان نفوذ زیادی داشت و مناطق وسیعی را در اختیار گرفته بود، خیلی ها در فکر حفظ نیروها و درگیر نشدن با ضد انقلاب بودند ، اما کاوه این طور نبود: آن زمان با آن موقعیت خاص خودش، باز تهاجمی عمل می کرد . 
آخرین مبلغی که به عنوان جایزه برای زنده یا مرده اش تعیین کرده اند هفت میلیون تومان است، یعنی پولی برابر با دهها سال حقوق پاسداری خود محمود . جایزه ی وسوسه انگیزی است. کافیست گرگی در لباس گوسفند پیدا شود آن وقت … این را خودش هم می داند، بچه های دور و اطرافش هم می دانند . بی تفاوتی اش نسبت به این موضوع به حدی است که هر وقت کسی آن را مطرح می کند برافروخته وناراحت می شود . آقای موحدی را می بینیم که باز هم برای سرکشی به تیپ آمده ، او فرمانده ی سپاه منطقه ۴ خراسان است . می گویم : این قضیه ی جایزه برای سر کاوه بد جوری همه جا پیچیده . می گوید : ما هم می دانیم و حتی سر به سرش می گذاریم. به او گفتم: مرد حسابی! مواظب این سر باش ، خیلی گران است اگر می خواهی سرت را بدهی ، بگذار خودمان این کار را بکنیم ، حداقل چیزی گیرمان بیاید . می گویم : خوب .می گوید : اگر اینها را تعریف و تمجید بدانیم ، در کاوه کمترین اثری هم ندارد . اصلا وقتی احترامش می کنند خجالت می کشد و احساس شرم می کند . به هر حال باید مواظبش باشیم ، وظیفه داریم حفظش کنیم . 
علاقه ی محمود به سردار ایزدی – فرمانده قرارگاه حمزه- را همه می دانند و همین طور محبتی که او نسبت به کاوه دارد ، او هم از پای کار بودن محمود در هر شرایطی خاطراتی دارد می گوید : 
یک روز توی دفترم نشسته بودم که محمود همراه علی قمی وارد شد . بعد از احوالپرسی گفتم : خیلی از کارهایمان زمین مانده ، با رفتن بروجردی تیپ ویژه ی شهدا بی فرمانده شده، باید فکر چاره باشیم . 
سرش را بلند کرد و گفت : با شرایطی که پیش آمده ما باید عملیات را ادامه بدهیم، نباید بگذاریم جای خالی بروجردی احساس شود . 
با تعجب نگاهش کردم ، از رنگ صورتش معلوم بود که هنوز حالش خوب نشده و خیلی درد می کشد 
مصمم تر از قبل گفت : پاکسازی جاده ی مهاباد – سردشت را ادامه می دهیم، انشاءا… کار را تمام می کنیم و رفت . پاکسازی جاده را از همان جایی که باعث شهادت بروجردی شده بود از سر گرفت. زودتر از آنچه که فکرش را می کردیم جاده آزاد شد . 
 
حالا همان هایی که به من میرزا بنویس می گفتند مشتاق شده اند تا بدانند چه چیزهایی را جمع آوری کرده ام . تا اینجای کارم را برایشان توضیح می دهم و حتی چند تایی از خاطرات را هم برایشان می خوانم . از حالت چهره شان و از سکوتی که بر کانتینر – آسایشگاه بچه های واحد – حاکم شده می شود حدس زد که تا به حال این خاطرات را نشنیده و مشتاق اند تا بیشتر بدانند . جواد می گوید : ای کاش کسی هم پیدا شود و راجع به ناصر کاظمی تحقیق کند . می پرسم : چطور مگه! می گوید : آخر کاظمی ، کاوه را خیلی دوست داشت ، یکی از افرادی که می تواند محمود را معرفی کند ناصر است، باید از فرصت استفاده کنی . و بعد خاطره ای می گوید که برای همه زیبا و جالب می آید . می گوید : 
بعد از آزاد سازی سد بوکان ، همه دور هم نشسته بودیم و از عملیات و نقاط ضعف و قوتش می گفتیم که ناصر کاظمی آهی کشید، از روی افسوس و گفت : این عملیات هم تمام شد و باز من شهید نشدم . اولین باری بود که از او چنین حرفی می شنیدم . 
گفت : البته اگر من نتوانم خدمتی به اسلام بکنم وشهید نشوم ، نگران نیستم ؛من کاری برای جمهوری اسلامی کردم که امیدوارم حق تعالی نظر عنایتش را شامل حالم کند . من کاوه را برای جمهوری اسلامی کشف کردم و یقین دارم که او می تواند مسئله کردستان را حل کند . 
 
همه ی آنهایی که چند روزی را در پاگان لشگر ویژه شهدا بوده اند از ورزش و خصوصا بازی فوتبال او خاطره دارند . قدیمی تر ها می گویند : او میدان فوتبال را مانند صحنه جنگ می داند . خیلی از نیروهایش را در همین میدان ارزیابی می کند . 
عصرها که می شود فوتبال بازی کردنش هم دیدنی است . همه ی نیروهای گردانها و واحدها دور زمین حلقه می زدند تا او، بازی کردن، خنده و عصبانیتش را در جایی غیر از صحنه ی جنگ ببینند . 
 
بچه ها می گویند ضد انقلاب یک دشمن سرسخت دارد، آن هم کاوه است؛ برای اینکه ادعایشان را ثابت کنند، نمونه هم می آورند. یکی از آنها می گوید : در عملیات آزادسازی جاده پیرانشهر – سردشت،‌‌ بچه ها این طرف جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لابه لای درختها و صخره ها تیراندازی می کردند . کاوه سریع اوضاع را بررسی کرد ، بند پوتین هایش را محکم بست و گفت : من می روم دوشیکا را بیاورم . بروجردی گفت : این کار عملی نیست ، در جا تکان بخوریم می زننمان، تو چطوری می خوای از جلوی این همه آدم …. که کاوه مجال نداد و با گفتن ذکر مقدس یاعلی مثل فنر از جا جهید . با سرعت شگفت آوری روی جاده می دوید ، گویا دشمن تمام سلاح هایش را به کار انداخته بود تا نگذارد او قسر در رود . به پیچ آخر که رسید نفس راحتی کشیدم ، تحرک ضد انقلاب کم شده بود ، انگار دیگر کاررا تمام شده می دانست، می خواستند به راحتی اسیرمان کنند . در همین وضعیت سر و کله ی ماشین دوشیکا پیدا شد . دوشیکاچی یک ریز تیراندازی می کرد می آمد جلو. ماشین که نزدیکم رسید، محمود کنار دست دوشیکاچی ایستاده بود دائما با اشاره ی دست می گفت کجا را بزند. وقتی به خودم آمدم همه داشتند تیراندازی می کردند. اگر هوا تاریک نمی شد، تا هر کجا که فرار می کردند مثل سایه تعقیبشان می کردیم . رعب و وحشتی که بعد از این کمین توی دل ضد انقلاب افتاد، باعث شد که دیگر جرات نکند برای ما کمین بگذارد، آن هم درجاده اصلی .
 
همه فرماندهان به این حقیقت رسیده اند که او دارای روح بی قراری است و در یک جا بند نمی شود. در همه ی این سالها جایش در کانون نبرد بود. او تا آخرین لحظه از عمرش هیچگاه در حاشیه جنگ نبوده و به قول معروف، از دور دستی به آتش نداشته است . نگاه به سابقه اش این را تأیید می کند .با وجود اینکه همه فرماندهان او را از حرکت در پیشاپیش ستون منع کرده اند، اما او کار خودش را می کند ، نه از آن جهت که نشنیده و یا خواسته سرکشی کرده باشد .شیوه ی فرماندهی اش این است، می خواهد عملیاتها را از خط مقدم هدایت کند . امروز فهرستی از عملیاتهایی که کاوه در آن شرکت داشته به دستم رسیده است؛ چیزی حدود یک صد عملیات کوچک وبزرگ . از عملیات آزاد سازی بوکان گرفته تا عملیات در جاده صائین دژ، تکاب ، پیرانشهر – سردشت ، والفجر ۲ و کربلای ۲ . از شمالی ترین نقطه در آذربایجان غربی تا شط علی در جنوب کشور، گویی این بشر هیچ استراحت نداشته، بیچاره ضد انقلاب، با عجب کسی طرف بوده است .
 
از چند روز پیش ، در تیپ شور و ولوله ای خاص دیده می شود. نوعی انتظار توام با بی قراری، خیلی در توانم نیست تا آنچه را می بینم بنویسم یا ترسیم کنم فقط می دانم با همیشه فرق دارد . قرار است برادر کاوه پس از استراحت کوتاهی که در بیمارستان داشته به پادگان بیاید، با همه احترامی که برای معاونینش قائل هستیم، باید بگویم قرار است روح به کالبد نیروها برگردد . امروز در میدان صبحگاه همه گردانها و واحدها با نظم و ترتیب ایستاده اند . گروهی از فرماندهان جلوی درب پادگان به خط شده اند، چندین گوسفند آماده ی ذبح شدن است . بر سر در پادگان پرده ای نصب شده که جانم را به صفا می آورد : «بازگشت مسرت بخش برادر کاوه، فرمانده ی قهرمان تیپ حماسه آفرین ویژه شهدا را گرامی می داریم » و چند لحظه بعد خودرویی ترمز می زند وکاوه با دست گچ گرفته از آن پیاده می شود. همه به نوبت با او روبوسی می کنند . همراه نفر آخر به میدان صبحگاه برمی گردم . همه از دیدن دوباره ی کاوه به وجد می آیند پادگان یکسره فریاد «صل علی محمد ، مالک اشتر آمد» می شود . قرآن که خوانده می شود، حاج علی صلاحی به نمایندگی از سوی نیروهای پادگان به کاوه خیر مقدم می گوید : «کاوه کیست کسی است که عصای موسی در دست و ردای محمد بر دوش دارد . شجاعت علی و صبر حسن و….» و من خشم را در نگاه کاوه می بینم . کاوه از سفر مرگ بازگشته است، خداوند او را دوباره به اسلام و انقلاب بخشیده، خودش هم این را قبول دارد . اولین جمله ای که در پشت تریبون برای نیروهایش می گوید این است، من به هیچ وجه فکر نمی کردم زنده بمانم تا اینکه امروز بتوانم از فداکاری و رشادت شما رزمندگان غیور تشکر و قدردانی بکنم . من مصمم و قاطع ایستاده بودم که با کمال افتخار شهادت را به آغوش بگیرم تا به دشمنان اسلام و انقلاب اسلامی بفهمانم که رزمندگان اسلام در زندگی خود از شهادت ترسی ندارند، مرگ و زندگی برای اینها تفاوتی ندارد . این است مکتب اسلام که این طور رزمندگان، با دست خالی دربرابر دشمنان می جنگندو شهید می شوند. و نیروها فریاد می زنند : فرمانده ی آزاده ، آماده ایم آماده. 
از عملیات برگشته ایم، همزمان با ورود ما به پادگان ، گروهی که تعدادی خانم هم در بینشان هست در حال خارج شدن هستند . در بین آنها فقط مادر محمود را می شناسم . او این دفعه با پدر محمود به پادگان آمده تا شاید فرزندش را سیر ببیند . مادر محمود می گوید : وقتی که آمدیم محمود عملیات بود، حالا هم که داریم می رویم او در عملیات است . در این چند روز فقط یک نیم ساعتی بیشتر ندیدمش آن هم دم غروب . تا صبح تو اطاق نقشه بود . او می گوید : در منطقه هم نمی شود او را سیر دید . 
مجروحیت محمود در تک حاج عمران همه را به دلهره و تشویش واداشته است . چندین ترکش ریز و درشت نارنجک به سرش اصابت کرده . دردناکتر اینکه آمبولانسی که او را به بیمارستان تبریز منتقل می کرده، بر اثر لغزنده بودن جاده واژگون شده . همه برای سلامتی اش دست به دعا برداشته اند . شنیده ام حاج آقای موحدی فرمانده سپاه منطقه ی ۸، خودش را به تبریز رسانده تا محمود را برای مداوای بیشتر و بهتر به مشهد انتقال دهد . بچه هایی که از مرخصی برگشته اند می گویند اطباء مجرب و متخصصین مغز و اعصاب بیمارستانهای قائم و امام حسین (علیه السلام) پس از مشورت زیاد، به این نتیجه رسیده اند که هر گونه عمل جراحی برای خارج ساختن یازده ترکش از سرش کاری سخت و خطرناک است . گفته اند باید کاوه در بیمارستان و یا منزل استراحت مطلق داشته باشد پرهیز از هیجان و حضور در موقعیتهای جنگی ، دستور دیگر گروه پزشکان است . 
چند روزی است آماده باش زده اند، گویا بایستی برای پیچیدن عملیات دیگری آماده شویم . از رزم شبانه و مانورهایی که رفته ایم پیداست عملیات بعدی هم با عراق است و این یعنی اینکه طومار ضد انقلاب به نحو احسنت به انجام رسیده است . دیروز برادر شمخانی فرمانده نیروی زمینی سپاه به پادگان لشگر آمد و از گردانها بازدید نمود . همه به دنبال کسب آمادگی اند ، سرودهای حماسی که از بلندگوی پادگان پخش می شود ما را بی قرار عملیات کرده است ، خدا کند از این عملیات هم رو سفید بیرون بیاییم. 
عملیات شروع شده و دیشب گردانهای حضرت رسول (ص)، امام علی و امام حسین (ع) وارد عمل شده اند، اما نتوانسته اند خیلی موفق باشند؛ هدف،آزادسازی ارتفاعات ۲۵۱۹ است . این منطقه برای لشگر ما آشناست . چند سال پیش عملیات والفجر ۲ را همین جا انجام دادیم مثل کف دست می شناسیمش . برادر کاوه گفته که امشب خودش همراه گردانها می رود . از لشگر تخریب و اطلاعات صدای زیارت عاشورا بلند است . نیروهایی که از عملیات برگشته اند از هوشیاری عراقی ها و آتشی که برایشان ریخته اند می گویند . علی چناری به دنبال دوربین دید در شب است، می گوید رفتن کاوه قطعی است. 
ساعتی قبل کاوه با چند نفر از بی سیم چی هایش رفت خط تا عملیات را از نزدیک هدایت کند. آقای منصوری هر چه اصرار کرد که او بماند قبول نکرد. حتی به او گفته بود، رفتن شما توی این شرایط اصلادرست نیست. اما کاوه گفت : امروز با روزهای دیگر فرق می کند، من یک چیزهایی می دانم، همه ی کارها را سپرد دست منصوری و رفت .نیروهای گردان امام حسین (ع) و امام سجاد (ع) با یک ستون طولانی در حال حرکت اند، ما نیز از کنارشان می گذریم. خیلی ها کاوه را می بینند . برق شادی را در دل تاریکی می شود از نگاهشان دید. با شور و حال خاصی به او سلام می کنند، حالا به ابتدای ستون رسیده ایم و درست زیر پای عراقی ها. تا نیروها جمع و جور بشوند، نیم ساعتی طول می کشد . کاوه و دو سه نفر از بچه های تخریب و اطلاعات، مقداری جلوتر می روند . می خواهند لشگر کمین عراقی ها را بهتر ببینند . ساعت حول و حوش سه و نیم شب است ، باید زودتر دست به کار شویم . علی چناری یکی از افرادی بود که با کاوه جلو رفت. بعد ها می گفت : کاوه تصمیم گرفت از همان محلی که دیشب حمله کردیم حمله کنیم . قرار شد برگردیم و نیروها را بیاوریم که صدای صوت خمپاره ای آمد و بعد انفجار؛ سر که بلند کردم دیدم کاوه به پهلو روی زمین دراز کشیده، اولش فکر کردم شاید با شنیدن صدای صوت خمپاره دراز کش شده ، اما زود یادم آمد که تا بحال از کسی نشنیده ام او با صوت خمپاره و یا تیر قناسه حتی سر خم کند، چه رسد به اینکه بخوابد روی زمین . ولی وقتی که خوب دقت کردم دیدم که خون مثل فواره از بینی اش می زند بیرون، کم مانده بود سکته کنم، وحشت زده سرش را بلند کردم و گذاشتم روی زانویم. از خیسی دستم فهمیدم که ترکش به پشت سرش خورده. به زودی متوجه شدم که ترکش دیگری هم روی شقیقه راستش خورده. درست همانجایی که سه ماه پیش هم تو تک حاج عمران ترکش خورده بود، نفس آخرش را کشید و رفت. معبودی که سالها برایش محمود تلاش می کرد و به عشقش نفس می کشید به همین راحتی او را طلبیده بود و حالا آرامش چهره اش نشان می داد که گویی از این وصال راضی و خشنود است .

همچنین ببینید

یا زیارت یا شهادت

  از آن اشخاصی بود که دائم باید در میان گودالهای قبر مانند، سراغش را …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *