به گزارش روناش و به نقل از امیدیه نیوز، وقتی وارد خانه نسبتا قدیمی خانواده شهید سلحشوری شدیم ، سکوت خاصی حکمفرما بود ، نه سر و صدای کودکی و نه فرزندی که به استقبال بیایند ، اما مادر با همان حالت کهولت سن به پیشواز آمد و ما را به درون خانه دعوت کرد.
وقتی نشستیم و با مادر هم صحبت شدیم ، متوجه شدیم که شوهرش از دنیا رفته است و دو فرزند پسر دیگرش هم به ت…
دیداری از جنس دلتنگی مادرانه
وقتی وارد خانه نسبتا قدیمی خانواده شهید سلحشوری شدیم ، سکوت خاصی حکمفرما بود ، نه سر و صدای کودکی و نه فرزندی که به استقبال بیایند ، اما مادر با همان حالت کهولت سن به پیشواز آمد و ما را به درون خانه دعوت کرد.
به گزارش روناش و به نقل از امیدیه نیوز، وقتی وارد خانه نسبتا قدیمی خانواده شهید سلحشوری شدیم ، سکوت خاصی حکمفرما بود ، نه سر و صدای کودکی و نه فرزندی که به استقبال بیایند ، اما مادر با همان حالت کهولت سن به پیشواز آمد و ما را به درون خانه دعوت کرد.
وقتی نشستیم و با مادر هم صحبت شدیم ، متوجه شدیم که شوهرش از دنیا رفته است و دو فرزند پسر دیگرش هم به تصمیم خودشان در جای دیگری از شهر امیدیه زندگی میکنند ، اما نکته جالب اینکه مادر شهید هیچ گاه از اینکه تنها بود و فرزندانش او را تنها گذاشتند شکوه نکرد.
با صحبت یکی از مسئولین ، مادر شهید شروع به سخن گفتن کرد .
هنگامی که از مادر در مورد فرزند شهیدش سوال شد ، بغض عجیبی گلویش را گرفته بود و با حالت حزین گفت : چی بگم ، نمیتونم چیزی بگم.
اما پس از آرام شدن دوباره شروع به سخن گفتن کرد ، مادر میگفت : پسرم قبل از اعزام به عملیات فاو جلوی من نشست و دستش را به من داد و گفت : مادرم به من قول بده همیشه مثل حضرت زینب (س) زندگی کنی ، این جمله آخرین جمله ای بود که شنیدم .
یک خاطره دیگری هم که مرا همیشه به یاد آن می اندازد ، این بود که وقتی ما برای تشییع جنازه پسر عموی شهید سلحشوری رفته بودیم به شهری دیگر ، پسرم به خانه آمد و متوجه شد که من نیستم ، بعد از مراسم تشییع تمام شد سریعا به امیدیه برگشتم اما فرزندم رفته بود و کلی حسرت از اینکه پسرم را برای آخرین بار ندیدم ، تا اینکه جنازه فرزندم را آوردند او را در آغوش گرفتم (با بغض).
حالتی عجیبی فضای اتاق را فراگرفته بود فقط آن لحظه مظلومیت مادران شهید در ذهنم تداعی شد .