خانه / نشریه / معارف اسلامی / یک داستان جالب و آموزنده

یک داستان جالب و آموزنده

altمردی،اسب اصیل وبسیارزیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آنرا داشتند.

بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کردکه اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌ نشین تعویض کند.

باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالاکه او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.

روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد،درحاشیه‌ی جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد. مرد با دیدن آن گدای رنجور، ناراحت شد، از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.

مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام. نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.

مرد به او کمک کردکه سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست،پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.

مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد:

صبرکن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود،کمی دورتر ایستاد.

مردگفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری ازدست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچ‌ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی.

بادیه‌نشین تمسخر کنان فریاد زد: چرا باید اینکار را انجام دهم؟

مردگفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگرکسی به او کمک نخواهد کرد.

بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد

 

برگرفته از کتاب بال‌هایی برای پرواز

نوربرت لشلایتنر

style=

همچنین ببینید

چرا به امام عصر(عج) ربیع الانام می گویند؟

یاصاحب الزمان(عج)! باز بهار رسید و «تو» بهار انسانها نیآمدی. فصل نو شد و باز …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *