خانه / شهدای مسجد / 7- شهيد محمد افخم / دست نوشته ایی از دکتر سنگری برای شهید افخم

دست نوشته ایی از دکتر سنگری برای شهید افخم

بنام او که به ایمان و صبرمان خواند

 

 برای برادر شهیدم محمد افخم، او که در بستان شکفت برای او که در امتداد فردا برایش طرحها داشتم. و شبها و روزها در کنارش و در کنارم از دردهایش گفت، آرزوهایش و ناگهان . . .

او را در گلخانه (سردخانه) یافتم ـ چه آرام خفته بود نگاهش کردم،‍ صدایش زدم، خاموش بود. هیچگاه او را این همه در گفتگو ندیده بودم. آخر . . . او خیلی ساکت بود سکوتی گویا . . . و لبخندی که . . .

       محمد برادرم،‍ در تنهایی سنگر، در امتداد شبی مهتاب برایت می نویسم، اگر تا کنون ننوشته بودم دلیلش بغضی بود که گلوی قلم را می فشرد. چند شب است منتظر تو بودم، گفتم هر چه باشد روزها و شبهائی با هم بوده ایم، حتماً یادی خواهی کرد به سراغم خواهی آمد آن روز وقتی آرام در انبوه خاک می خفتی، وقتی در سراشیب مزار جا گرفتی، وقتی دست ها شتابانه و حریصانه پیکر خون آلودت را به آغوش خاک می سپردند و در تنهایی و غربت خاک رهایت می کردند نتوانستم تحمل کنم، دوست نداشتم آن لحظه را ببینم . . .  می دانی، دوست داشتم مثل آن شب، شب فتح بستان بر پشت بامت ببینم در فریاد . . .

       آن روز وقتی گلوی خون آلودت را در سردخانه دیدم احساس کردم بهترین فرصت خواندن سرودی است که تو آن شب، شب فتح بستان از من درخواست کردی که همراهت بخوانم . . . الیوم . . . آن روز، روز افتخار تو بود، روز پرواز تو روز شکستن قفس تن، من قفس شکسته تنت را می دیدم و حسرت می خوردم، خودم را می دیدم با قفسی که در آن اسیر. اسارت چه سخت است و رهایی چه زیبا ! می دیدم که سبک بال از قفس شکسته تنت پر کشیده بودی چشم بر هم نهادم تا در ذهن تصورت کنم. می دانی، پرنده ای بودی که سالها رنج زندان ترا کاسته بود و اکنون فرصت پرواز یافته بودی و بی وقفه پر می زدی.

       برادرم محمد ـ کاش هم پرواز و همراه تو بودم، تو سعادت شهادت یافتی، زیباترین سرود ممکن را سرودی، عاشقانه ترین لحظه ها را آفریدی و پر شکوه ترین پرواز را آغازیدی. محمد برادرم: راهی دور پیش پایمان آغوش گشوده هراس نتوانستن و ماندن وجودم را می لرزاند می ترسم بمانم و فردا . . . در فردایی که تو صف کشیده و ساده و آسان تا بهشت راه می سپاری، من در شرمساری گناه و آلودگیم بمانم جدایی  از یاران دشوار است.

       محمد جان ـ آن روز کنار بیمارستان خانواده ات، می گریستند و من می دانستم بر اشک ها می خندی. آنها بر رهایی تو از زندان می گریستند و تو شاد از این رهایی و پیروزی می خندیدی. وقتی آرام پارچه را از چهره ات کنار زدم در اوج شگفتنی روی برگرداندی لحظه ای ماندم گفتم الان بر می خیزی امّا . . . دوستان گفتند برو و او را در لحظه غسل دادن ببین،‍ پیش خود گفتم چه ساده اند مگر من محمد را در جسمش خلاصه کرده ام که اکنون جسمش را ببینم. برای من مهم نبود کدامین قسمت بدنت شکافته ، مهم این بود که تو در این انتخاب سریع و ساده راه دراز و فرساینده ای را طی کرده بودی ـ‍ خوشا بحالت . . .

       محمد عزیز ـ برادرم ـ در آخرین شب دیدار، شب فتح بستان از همه چیز گفتی و من در نگاه تو که همه چیز را می کاوید چیز دیگر نخواندم، روز بعد غیره منتظره اعلام بسیج کردند و تو آنجا بر کمرت فانوسقه می بستی و من تماشاگر تو، کنارت آمدم، لبخندی زدی گفتم کجا، و با فریادی که از شوق می لرزید گفتی جبهه در لحظه وداع هیچ چیزی نداشتم که بگویم، گفتم مانع شوم اما نگاهت مانعم شد، گویی همه کلمات یکجا مُردند و اعتراض ها همه تبدیل به سکوت شدند. من بیشتر در تو نگریستم، بیرون آمدم، احساسی در من می شکفت و تو در هر لحظه تصویر می شدی. خواستم باز گردم که چیزی گام هایم را میخکوب کرد، برگشتم حتماً یادت هست که آن لحظه ها رنگ دیگر داشت.

       باور کن محمد: چیزی مثل آخرین دیدار، مثل خاطره آخرین روز وداع با یاران که شهید شده بودند مثل آن روزی که با کریم از شهادت گفتم و . . . در وجودم بود حتماً یادت هست، برگشتم، نمی توانستم بروم ترا دوباره در آغوش گرفتم، آهنگ قلبم را می شنیدم که با صدای ضربان تند قلب تو گره می خورد.

خداحافظ، در گلویم به درشتی یک استخوان ماند. اللّه اکبر . . . تو رفتی و من می دانستم که تو "می روی" هرگز به بازگشت تو فکر نمی کردم.

برادر عزیز شهیدم: به جبهه بر می گردم، سلاحت را بر دوش می گیرم، گلوله هایت را با همان انگشتی که بارها برایت می نوشت، شلیک می کنم. چیزی تا"پیوستن" باقی نیست، لحظه ای درنگ کن خواهم آمد.  

   شب ۱۵/۹/۶۰   

   بازنویس ۲۳/۱۲/۶۰

همچنین ببینید

نیایش- دست نوشته ای زیبا از شهید افخم

خدایا عقیده مرا از دست عقده ام مصون بدار خدایا مرا همواره آگاه و هوشیار …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *