خانه / دفترچه خاطرات / دفترچه خاطرات / خاطره ای از دوره آموزشی خدمت

خاطره ای از دوره آموزشی خدمت

امروز ۱۱/۴/۹۰ تصمیم گرفتم تا خاطرات خود را در طول دوره آموزشی ، در خدمت سربازی بنویسم.

  اول از قبل خدمت میگم.

من بدلیل مشکلات و دلایل زیاد دیگر نتوانستم در سپاه پذیرش بشم(وعده های زیادی بهم دادن برای پذیرش در سپاه ، ولی همش الکی بود.  اگه اسم بیارم که کیا بهم وعده دادن همتون میشناسید) آخه ما مثل بعضی ها پارتیمون کلفت نبود که بیفتیم تو شهر خودمون.الان که این رو میگم بعضی ها میان میگن ما پارتیمون خدا بود خوب ما هم اول پارتیمون خدا بود…….

بالاخره دو هفته مونده به اعزام  کد خوردم و فهمیدم که باید کجا برم آموزشی اوه اوه اوه حدس بزنید.

)) مرکز آموزشی ۰۵ کرمان شهید علیرضا اشرف گنجویی ((

هر کی رو میگفتم میترسوندم یکی میگفت (انصراف بده) یکی میگفت (جهنم سبزه)یکی میگفت (سر درش نوشته شده نقطه چین بیا آدم برو ) خلاصه منم که اون موقع برا خودم ادعایی بودم ، میگفتم من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم من بدنم ورزیدس و از این حرفها.رفتم جلو کت رحمان و آخرین سرم رو هم گذاشتم که بعدش بایستی برم کچل کنم و فردا برم

فردا اومد از اهواز بایستی اعزام بشیم ، و در اتوبوسی که ما رو به ۰۵ برد با چند تا از هم دانشگاهی و هم رشته خودم آشنا شدم و فهمیدم که اونها هم در ۰۵ خدمت می کنند از این موضوع خوشحال شدم پیش خودم گفتم اونجا دیگه در غربت نیستم و با رفیقام خدمت رو انجام میدیم. نمیدونستم چه بلایی قراره سرم بیاد……..

پس از ۳۰ ساعت در اتوبوس بالاخره به کرمان رسیدیم اتوبوس هم نامردی نکرد و ما رو یک سره برد دم خود پادگان .انگار زندانی بودیم میخواست تحویلمون بده . ما هم خسته و کوفته با قیافه های سه در چهار پیاده که شدیم وارد پادگان شدیم………

اینطورکه داشتیم وارد میشدیم یاد حرفهای بچه ها افتادم که گفته بودن نرو . اول سر در پادگان رو نگاه کردم  که خوشبختانه اونطور چیزی نوشته نشده بود.

وارد که شدیم چقدر سبز بود گل و بلبل بود ، درختان و… تازه چشمه ای بزرگ از وسط پادگان عبور میکرد به به

همه چیز عادی و خوب به نظر میرسید و بعد از اینکه ما رو به خط کردن و ساک و … ما رو بازرسی کردن نوبت تقسیم بندی رسید به غیر از اتوبوس ما چند تا اتوبوس دیگه هم فقط سرباز اورده بودن که حدود سیصد چهارصد نفر بودیم . از اینجا به بعد که مار رو تقسیم کردن اوضاع دگرگون شد دوستان و رفیقای هم دانشگاهی ام از من جدا شدند و هر کس رو به گروهانی بردند و دیگه ندیدمشون…..

تا امروز که یازده روز گذشته است.

سختی های زیادی را کشیده ام قدر خیلی از چیزها رو فهمیده ام اول از همه آب است بله آب

آب برای دستشویی ، برای خوردن ، برای حمام و حتی برای وضو. دستشویی میرفتیم مجبور بودیم خودمون رو نگه داریم آخه آب نبود دیگه عادت شده بود برام دستشویی میرفتم اول شیر رو باز بسته میکردم ببینم آب میاد که کارم رو انجام بدم یا نه .این چشمه که از وسط پادگان رد میشد خیلی به دادمون رسید.هفته اول که هیچکس حمومی به چشم ندیدکه این موضوع خیلی بر من سخت گذشت بخصوص بعد از ۳۰ ساعت راه در اتوبوس. (حموم هم که بچشم دیدیم ……ولش کن )اونجا یه حاج آقایی بود که به شوخی میگفت نجاست ۱۲ تا هستن آخریش سرباز آموزشیه منظورش ما بودیم.

از غذاهاش نگم براتون بهتره انصافا هیچکدومشون به پای غذای ((مادر)) نمی رسید.غذاهایی که گاهی اوقات نمیدونسم چی دارم میخورم.از خورشت وحشت گرفته تا نارنجک(کوفته) ، ساچمه(آب عدس) ،بند پوتین(ماکارونی) و …. همه چیز به خوردمون میدادن……

و از همه بدتر غربت بود آه……

دوری از پدر و مادر ، دوستان ، کامپیوتر و اینکه دوری از خیلی از چیزها و در چنین وضعیتی قرار گرفتن آدم رو کلافه میکرد. تنها چیزی که می توانست مرحمی باشد داشتن و پیدا کردن رفیقانی خوب بود چون نمیشناسید اسم نمیارم البته با همه گروهان رفیق و خوب بودم ولی با اونها صمیمی تر و بهتر ، همچنین زنگ زدن هم کلی خوب بود که موقع بیکاری دزدکی گاهی هم با اجازه به مخابرات پادگان میرفتم و زنگ میزدم که تازه بایستی تو صف می ایستادیم.باز خوب بود چهار تا تلفن برا  زنگ زدن به اینور اونور گذاشته بودن وگرنه داغون میشدیم ، داغون که بودیم……اول از همه زنگ زدم به مادر بعد به دوستان و غیره که حس خوبی به آدم دست میداد و برای ادامه خدمت امیدوار میشدم.

اینجا همیشه ساعت ۲۱:۳۰ خاموشی رو میزنن یعنی باید بخوابیم و هیچکس نمیتونه که نخوابه یعنی دست خودمون نیست در طول روز انقدر بهت سخت میگیرن و بدن خسته میشه که وقتی خاموشی زده شد درجا در حد چند دقیقه همه خوابن و همه در کف یک ساعت یا حداقل نیم ساعت اضافه خوابیدنن چون ۴:۳۰ بیدار باشه یعنی ما از ۲۴ ساعت ۷ ساعت میخوابیم تازه اگه شب نگهبان نباشی که دو سه روزی یه بار باید نگهبانی بدی ، اگه نگهبان باشی از ۷ ساعت دو تا سه ساعت هم باید بیدار و نگهبان باشی .وقتی که ساعت ۴:۳۰ از خواب بیدار شدیم اول نماز بعد صبحانه و نظافت و بعد از آن آموزش ، تنبیه ، نظام جمع ، کلاس رزم انفرادی یا عقیدتی سیاسی و غیره  تا ۵ عصر.

امیدوارم هر چه زودتر خدمتم تموم بشه چون دلم برای همه و همه تنگ شده  و احساس خوبی ندارم ، البته گاهی اوقات دور ور هم با بچه ها که می خندیم خیلی خوبه و میگذره.

گردان ۱ گروهان۵ آسایشگاه بالا ردیف سمت چپ تخت یکی مانده به آخری طبقه بالا

.

همچنین ببینید

اردوی نوروزی نونهالان۹۴ (فتح المبین)

بسم رب الشهدا والصدیقین آخرین روزهای تعطیلات بود از هدر رفتن تعطیلاتم خیلی پشیمان وناراحت …

پاسخ دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

معادله را حل کنید *