دزفول افرادی چون ستارگان تابان داشته، مردانی عارف و مقدس و زاهد متقّی مانند سید کاشف و مولا علیخان قاری و حاج شیخ سلیمان و سید محمد علی نجفی و محمد علی جولا و مانند اینان هم تربیت کرده است.
شما اگر در این مطلبی که از نظرتان میگذرد دقت و تأملی فرمائید به بلندی و علّو درجهی ملا محمد علی جولای دزفولی پیخواهید برد . او داستانی دارد که در بیست و چهار سال قبل ، در دزفول از ثقاب دانشمندان آن شهر شنیدهام و بعد در کتاب « الشمس الطالعه » و کتاب شرح زندگی« شیخ انصاری » دیدهام ، آنها نقل میکردهاند : آقای حاج « محمد حسین تبریزی » که از تجّار محترم تبریز بوده و فرزندی نداشته و آنچه از وسایل مادّی از قبیل دارو و دوا برایش ممکن بوده استفاده کرده و بازهم دارای فرزندی نشده میگوید : من به نجف اشرف مشرّف شدم و برای قضاء حاجتم به مسجد سهله رفتم و متوسل به « امام زمان » علیه السلام گردیدم ، شب در عالم مکاشفه دیدم، که آقای بزرگواری به من فرمودند:
برو دزفول نزد « محمدعلی جولاگر » ( بافنده) تا حاجتت برآورده شود. من به دزفول رفتم و از آدرس آن شخص تحقیق کردم، به من او را نشان دادند وقتی او را دیدم، از او خوشم آمد زیرا او مرد فقیر روشن ضمیری بود، مغازهی کوچکی داشت و مشغول کرباس بافی بود. به او سلام کردم، او گفت: علیک السّلام آقای حاج محمدحسین حاجتت برآورده شد، من از آنکه هم اسم مرا میدانست و هم گفت: حاجتت برآورده شده تعجب کردم و از او تقاضا نمودم، که شب را خدمتش بمانم.
گفت: مانعی ندارد.
من وارد دکان کوچک او شدم، موقع مغرب، اذان گفت و نماز مغرب و عشا را با هم خواندیم، مختصری که از شب گذشت، سفرهای را پهن کرد، مقداری نان جو در آن سفره بود و مقداری هم ماست آورد، با هم شام خوردیم.
من و او همانجا خوابیدیم، صبح برخاست و نماز صبح را خواندیم و مختصری تعقیب خواند و دوباره مشغول کرباس بافی خود شد.
به او گفتم: من که خدمت شما رسیدهام دو مقصد داشتم یکی را فرمودید که برآورده شد، دومی این است که شما چه عملی انجام دادهاید، که به این مقام رسیدهاید؟
« امام (علیه السلام) » مرا به شما حواله میدهد!!
از اسم و لقب من اطّلاع دارید!!
گفت : ای آقا، این چه سؤالی است که میکنی؟! حاجتت برآورده شده، راهت را بگیر و برو.
گفتم: من میهمان شمایم و باید میهمان را اکرام کنی، من تقاضایم این است که شرح حال خودت را برایم بگویی و بدان تا آن را نگویی نخواهم رفت.
گفت: من در همین محل مشغول همین کسب بودم ، در مقابل این دکان یک نفر از اعضای دولت بود ، او بسیار مرد ستمگری بود .
سربازی از او و خانه اش نگهداری میکرد، یک روز آن سرباز نزد من آمد و گفت: شما برای خودتان از کجا غذا تهیه میکنید؟
من به او گفتم: سالی صد من جو و گندم میخرم، آرد میکنم، و نان میپزم و میخورم، زن و فرزندی هم ندارم.
گفت: من در اینجا مستحفظم و دوست ندارم، از غذای این ظالم که حرام است بخورم، اگر برای تو مانعی ندارد صد من جو هم برای من تهیه کن و روزی دو قرص نان برای من درست کن، متشکر خواهم بود.
من قبول کردم و هر روز دو عدد نان خود را از من میگرفت و میرفت، یک روز که نان را تهیه کرده بودم و منتظرش بودم از موعد مقرر گذشت ولی او نیامد. رفتم و از احوالش جویا شدم. گفتند: مریض است! به عیادتش رفتم، از او خواستم اجازه دهد، برایش طبیب ببرم. گفت: لازم نیست من باید امشب بمیرم نصفه های شب وقتی من مُردم کسی میآید و به تو خبر مرگم را میدهد ، تو بیا اینجا و هر چه به تو دستور دادند عمل کن و بقیه آرد هم مال تو باشد، من خواستم شب در کنارش بمانم ، به من اجازه نداد ، من به دکان آمدم.
نصفه های شب متوجه شدم، که کسی در دکانم را میزند و میگوید: محمد علی بیا بیرون، من بیرون آمدم، مردی را دیدم که او را نمیشناختم، با هم به مسجد رفتیم دیدم، آن سرباز از دنیا رفته و جنازه اش آنجا است دو نفر کنار جنازهاش ایستادهاند.
به من گفتند: بیا کمک کن، تا جنازه او را به طرف رودخانه ببریم و غسل دهیم. بالاخره او را به کنار رودخانه بردیم و غسل دادیم و کفن کردیم و نماز بر او گذاردیم و آوردیم کنار مسجد دفن کردیم.
سپس من به دکان برگشتم. چند شب بعد، باز در دکان را زدند، من از دکان بیرون آمدم دیدم، یک نفر آمده و میگوید: آقا تو را میخواهند با من بیا تا به خدمتش برسیم! من اطاعت کردم و با او رفتم، به بیابانی رسیدیم که فوق العاده روشن بود مثل شبهای چهاردهم ماه با اینکه آخر ماه بود و من از این جهت تعجب میکردم. پس از چند لحظه ، به صحرای لور (که شمال دزفول واقع شده) رسیدیم ، از دور چند نفر را دیدم که دور هم نشستهاند و یک نفر هم خدمت آنها ایستاده است ، در میان آنهایی که نشسته بودند یک نفر خیلی با عظمت بود ، من دانستم که او حضرت « صاحب الزمان(عج) » است ترس و هول عجیبی مرا گرفته بود و بدنم میلرزید . مردی که به دنبال من آمده بود ، گفت : قدری جلوتر برو ، من جلوتر رفتم و بعد ایستادم . آن کس که خدمت آقایان ایستاده بود ، به من گفت جلوتر بیا نترس من باز مقداری جلوتر رفتم .
حضرت « بقیه الله (عجل الله تعالی فرجه الشریف) » به یکی از آن افراد فرمودند : منصب سرباز را به خاطر خدمتی که به شیعهی ما کرده به او بده.
عرض کردم: من کاسب و بافندهام چگونه میتوانم سرباز باشم (خیال میکردم مرا به جای سرباز مرحوم میخواهند نگهبان منزل آن مرد کنند )
آقا با تبسّمی فرمودند: ما میخواهیم منصب او را به تو بدهیم ، من هم باز حرف خودم را تکرار کردم .
باز فرمودند: ما میخواهیم مقام سرباز مرحوم را به تو بدهیم نه آنکه سرباز باشی برو و تو به جای او خواهی بود.
من تنها برگشتم، ولی در مراجعت هوا خیلی تاریک بود و بحمدالله از آن شب تا به حال دستورات مولایم حضرت « صاحب الزمان(عج) » به من میرسد و با آن حضرت ارتباط دارم که منجمله همین جریان تو بود که به من گفته بودند۱ .
۱ . تشرف ملا محمد علی جولای دزفولی در کتاب های زیر نقل شده است :
کتاب شخصیت شیخ انصاری تألیف آیت الله حاج شیخ مرتضی انصاری نواده شیخ اعظم از صفحه ۵۲ الی ۵۵
کتاب ملاقات با امام زمان (عج) تألیف حاج سیّد حسن ابطحی ، صفحه ۲۷۵ تا ۲۸۰
کتاب برکات حضرت ولی عصر (عج)- تألیف آقای سید جواد معلم
برچسبها: ملا محمد علی جولا, سربازی امام زمان, ملا جولا, انصارالمهدی, دزفول, سربازگمنام
با تشکر از سایت مسجد انصارالمهدی(عج)